داستانهای بیقانون ۱۳:۰۷ ۱۳۹۷/۰۳/۰۴ ✅ فقط به خاطر خانواده. شهرزاد سمر | بی قانون هوشنگ از دوستان خانوادگیمون، همیشه از فرهنگ سادهزیستی و مینیمالیسم تعریف میکرد. میگفت آدم بخواد بچهاش رو خوشحال کنه میتونه با یه کیک صبحانه و چند تا کبریت هم براش جشن تولدش بگیره. چند وقتیه مدیرعامل یه سازمان مینیمالیستتر از خودش شده. یه جشن تولد برای نوهاش گرفت شبیه مراسم ازدواج سلطنتی انگلیس که فقط یه جفت تکتیرانداز و مهمونهاش -به خصوص دیوید بکهام و خانمش- رو کم داشت. یه کیک تولد هم گرفته بود که میتونست تو یه قسمت برنامه جابهجاییهای غولآسا شرکت کنه. نمیخوام قضاوت کنم … حتما تعریف ما و آقا هوشنگ از کیک صبحانه از همون اول انقدر تفاوت داشته یا اینکه نوهاش براش عزیزتر بوده و خواسته بیشتر خوشحالش کنه. به نظرم هنوز هم همون اعتقادات خودش رو داره. خصوصا اون قسمت مینیمالیستی زندگی رو خیلی جدی میگیره. چون هی خونه میسازه ولی حتی وسایل هم نمیچینه میذاره همینجوری خالی بمونه. ...
داستانهای بیقانون ۲۱:۵۶ ۱۳۹۷/۰۳/۰۳ ✅ احوالات کوچه خوشحال شرقی ۵- بدرود ای مسافر یا جستن پرنده از دهانه خاوری. امیرقباد | بی قانون وجدان رو نسخه کرد داد دست من؟ رسالت اجتماعی چی بود به خطور من ورود کرد؟ اصن اون نادونی که نسبت به کرکو احساس رسالت اجتماعیش میگیره رو باید …! بیخیال! اگه دونا بودم که وقتی این کرکو دست از پاچه من کشید و رفت دست به آب از موقعیت میجستم! نه اینکه چنین خودم رو گره بزنم به مقررات کُرکیش! باید خودم رو از قید این جبر خارج میکردم و الفرار. ولی نادونی که شاخ و دم نداره. از نقل شیش و بش افکار آشفته صد من یه غاز باید که بگذریم. ...
داستانهای بیقانون ۱۹:۲۱ ۱۳۹۷/۰۳/۰۳ ✅ کودک کاوی: ایکیوسان را به خانه بیاورید. طیبه رسولزاده| بی قانون روزها واژه خلاقیت هنوز اختراع نشده بود. یعنی اگر ذرهای متفاوت از سایر بچههای دور و برت عمل میکردی به جای خلاق، خُل صدایت میکردند و در نطفه خفه میشدی. کافی بود در یک سالگی با مداد گوشهای از دیوار را خط میانداختی. وادارت میکردند کل دیوارهای خانه را با آب و وایتکس بشوری. تنها کتابی که برایمان میخریدند، کتاب ارژنگ نقاشی بود که اگر ملاقه و اردک و توپ را بدون بیرونزدگی رنگ میکردی به عنوان استاد هنر نقاشی در بین همسالانت شناخته میشدی. البته کسی به این درجه نرسید و والدین هم به چشم مدادرنگی ۶ رنگه خرابکن میدیدنت. این شد که ما وقتی عدد ۱۴ را به مرغابی تبدیل میکردیم از میزان بالای خلاقیتمان کف و خون بالا میآوردیم. یکی از اصول رشد ابتکار در کودک این است که با همسالانش مقایسه نشود. ولی در آن زمان به ما تاکید میکردند که همه بچههای کوچه از شما بهترند و ای کاش سمیه دختر همسایه بغلی بچهشان بود ولی دختر لجباز و کثیفی مثل ما نداشتند. ...
داستانهای بیقانون ۱۹:۱۹ ۱۳۹۷/۰۳/۰۳ ✅ داستان یک ذهن سیال. مهدیسا صفریخواه | بی قانون.. موقع خوابیدن چشمم میفته به عکس عروسی به لبخندی که تو عکس میزنم فکر میکنم. یه دبیر حسابان داشتیم که تو میانترمها قبل از اعلام نمرههامون میگفت: «در کوچه باد میوزد، این ابتدای ویرانیست». بعد ما هم میفهمیدیم از پس چهارتا انتگرال دوگانه و مشتق برنیومدیم و هیچ وقت هم قرار نیس بربیاییم. این روزها چشمم که به عکس عروسی میفته یاد خدابیامرز دبیرمون میافتم. نمیدونم چی تو ذهنم میاد، مثل این فیلترهای اینستاگرام برمیگردم به روزهای دور … توی جنگلهای گیلان کودکی ۱۰ ساله بودم؟ نه دیگه اونقدر دور! داشتم درس میخوندم واسه کنکور؟ نه در واقع اون برهه هم جزو هایلایتهای زندگیم نبود چون اصلا درس نمیخوندم. وقتی که اولین بار عاشق شدم؟ ...
داستانهای بیقانون ۰۹:۳۳ ۱۳۹۷/۰۳/۰۳ ✅ داداش دوستش. مهرشاد مرتضوی | بی قانون از بچههای کوچه بود که به نسبت بقیه، خیلی قدرتنمایی میکرد. یعنی اگه تو بازی کم میآورد، در حالی که با یه آستین دماغش رو پاک میکرد و همزمان زار میزد، بقیه رو تهدید میکرد که الان حالتون رو میگیرم. بعد میرفت یه بزرگتر صدا میکرد که بیاد کمکش. حالا کاش بزرگتر خودش رو صدا میکرد! انقدر بزرگترای خودش کاری به کارش نداشتن و صبح تا شب تو کوچه ول بود که میرفت زنگ خونه یکی دیگه از بچهها رو میزد که داداش دوستش بیاد پایین، حمایتش کنه. بعدا که بزرگتر شد و رفت مدرسه هم همین بود. تازه خیلی طبیعی و با افتخار هم این کارو میکرد. یعنی فکر کنم هنوز هم بعد از ۲۰، ۳۰ سال مدیر اون مدرسه فکر میکنه این دوتا برادرن، انقدر که هر بار مدرسه اولیاشرو میخواست این بنده خدا رو میبرد. وارد دانشگاه هم که شد، همین داداش دوستش بود که براش جایزه خرید. ...
داستانهای بیقانون ۰۹:۴۷ ۱۳۹۷/۰۳/۰۲ ✅ ما تفرجگاه ارواح پریشانخاطریم. پدرام سلیمانی | بی قانون بودم در شهر کوچکی نزدیک به شهری بزرگ مرد دانشمندی زندگی میکند که تنها ایرادش تنفر از زنهاست. البته تنفرش اینگونه نیست که مثلا پس از مدتی زیرزمین خانهاش را تفتیش کنند و ببینند با پوست و موی سر صدها زن تابلوی «جیغ» را در ابعاد بزرگ بازآفرینی کرده. شاید هم چون نقاشی بلد نیست همچین چیزی را در زیرزمین خانهاش کشف نمیکنند. اما خب در زیرزمینش روی زنها آزمایشات علمی غیرقانونی هم انجام نمیدهد. اصلا مطمئن نیستم که خانهاش زیرزمین داشته باشد اما اگر زیرزمین داشته باشد هم فضایش چیزی شبیه به یک شهر زامبی زده خواهد بود که اکنون زامبیها آنجا را ترک کردهاند و فقط یک نفر در آن شهر زندگی میکند. در واقع فضای خانهاش هم دقیقا به همین شکل است و اگر زیرزمینی هم داشت، بعید بود فضای متفاوتی داشته باشد. اسم مرد دانشمند را نمیدانم چون تنها یک بار دیدمش. دزدکی وارد اتاقش شدم و تظاهر کردم که دلم میخواهد با او همخانه بشوم. در آن دیدار گفت که دلش نمیخواهد کسی اسمش را بداند و از زنها متنفر است و بعد من کمی نگاهش کردم و تمرکزم روی لبهایم بود تا دهانم باز نماند؛ نه از روی تعجب. ...
داستانهای بیقانون ۱۲:۴۰ ۱۳۹۷/۰۳/۰۱ ✅ ماجرای خانم منشی و کک و مکهای شاهزاده. مرتضی قدیمی | بی قانون جون در حال معرفی افعالی است که فعل بعد از آنها با ing میآید نه با to و به همین منظور روی تخته مینویسد:. I enjoy dancing. I enjoy to dance is wrong. Would you mind closing the door? Would you mind to close the door? is wrong. Tom suggested going to the cinema. Tom suggested to go to the cinema is wrong …او میخواهد یکسری فعل دیگر را معرفی کند که فعل بعد از آنها با ing میآید که خانم منشی با استرس و اضطراب وارد میشود و میگوید ببخشید بچهها شما فیلترشکن چی استفاده میکنید. پانیجون که میداند اگر جوابش را ندهیم ولکن نخواهد بود، خودش میگوید من فیلترشکن ندارم بعد رو به ما میکند. ...
داستانهای بیقانون ۰۹:۳۲ ۱۳۹۷/۰۲/۳۱ ✅ احوالات کوچه خوشحال شرقی:. ۴ - کرمی چنین میانه میدانم آرزوست. امیرقباد | بی قانون «رفتا!» میگه: «چی؟ کجا؟» میگم: «دختره دیگه! گیر از پاچه من بردار. انقدر حواست اینوره، هر ور دیگهای از چنگت میپره». میگه: «تو ورنپریده خوب حواست هستا». صدا کرد: «آی خانوم کجا؟ کجا؟» خانومِ تلق تلق پاورچین - کَتواکمنش- راهشرو کج کرد سمت ما. یه جورکی خشم تو ابروها و کمی نمک تو گونهها. چونه، چونه سیندرلا؛ مماخ اندکی سربالا. ...
داستانهای بیقانون ۲۱:۲۷ ۱۳۹۷/۰۲/۳۰ ✅ جیغهای محترم خانم و هندوانههای قرمز. مرتضی قدیمی | بی قانون سالها که حمل ویدیو و فیلمهایش ممنوع بود و جرم، فقط حاج عمو اینها ویدیو داشتند تا اگر میهمانیهای فامیلی را با اخم و غر و ادا میرفتیم، برای رفتن خانه آنها ذوق داشته باشم. هفتهای یکبار میرفتیم و گاه اگر پا میداد من تنها میرفتم وقتی با ایرج، پسر حاج عمو کمی رفیق بودم. حاج عمو به رغم خیلی مذهبی بودنش اما خیلی هم روشنفکر بود و سعی میکرد آدم به روزی باشد. آن طور که پدرم میگوید، حاج عمو از جمله اولین کسانی بود که توی فامیل تلویزیون خرید وقتی همه، داشتنش را بد میدانستند. یادم رفت بگویم این حاج عمو، عموی پدرم بود و وقتی همه حاج عمو صدایش میکردند ما هم به او میگفتیم حاج عمو. پدرم که کتابدار کتابخانه مرکزی پارک شهر بود و حاج عمو را عضو دایمی کرده بود، هر از گاهی برایش کتاب مرجع تاریخی میآورد تا با هم رابطه نزدیکی داشته باشند. حاج عمو عاشق تاریخ بود و اگر به حرف میافتاد ول کن نبود و هزار و یک ماجرا را تعریف میکرد و دست آخر میگفت: «هر آمدنی رفتنی دارد». به اینجا که میرسید، پدرم به مادرم نگاه میکرد و میگفت یاا …. این یعنی بلند شوید که باید برویم. ...
داستانهای بیقانون ۱۲:۰۷ ۱۳۹۷/۰۲/۳۰ ✅ بندری تا صبح در عروسی. مریم آقایی | بی قانون لباس مجلسیاش را از کمد درآورد، نگاهی انداخت و پرتش کرد روی انبوه لباسهای گوشه اتاق. فکر کردم باز هم قرار است مادربزرگ را بیندازند به جون من و خودشان بروند گشت و گذار. من هم مجبور باشم به مادربزرگ، آن هم وقتی ۷۰ درصد دندان مصنوعیاش را از دهانش خارج کرده و برای من ادا درمیآورد، غش غش بخندم. از همین فکرها غصهام گرفت و خواستم خودم را بزنم به دل درد و گشت و گذارشان را کنسل کنم که صدای تلویزیون را زیاد کردند. بابا گفت: «الان شروع میشه. اون متکا لولهایها کجاست؟» مامان گفت: «همون گوری که قبلا بود. توقع که نداری برات بیارم بذارم زیر سرت؟» بابا پوفی کرد و رفت سمت کمد رختخوابها و متکایی لولهای به اندازه قدش از آن درآورد. مامان هم من را بغل کرد و رفتیم جلوی تلویزیون. بابا نگاهی به لباس مجلسی و مامان انداخت و گفت: «برای اون لباس کلی پول دادیما. ...
داستانهای بیقانون ۱۹:۵۴ ۱۳۹۷/۰۲/۲۹ ✅ احوالات کوچه خوشحال شرقی:. ۳ - کرم از درخت نیست یا از ماست که بر ماست. امیرقباد | بی قانون این فکر لول شده بودم که: روبهروکِشی چی داره که چنین در حالت اینها شادمانی آفرینه؟ که دوست نادون روبهروکِشندهمون به عربدهای فکرم رو بخار کرده و میگه: اینوری خمار شو چپول. رو کردم به مردک دست دراز کُرکو، میگم: حالا نمیشد طور بهتری روبهروکِشی کنین؟ میگه: ببین! تازه معلوم نیست دعای کی دنبالت بوده، این طور گیر آدم خوبای ماجرا افتادی. الان اگر تو «مراد ایام شمالی» بودی، داشتن زیر و روکِشی میکردن. میگم: این اطراف «قباداحوال میانه» هم دارین؟ میگه: سریال زیاد میبینی بلا؟ شهرزاد و فرهاد و قباد و … میگم: ای داد و فریاد و لاستیک کم باد و …! ...
داستانهای بیقانون ۱۴:۴۵ ۱۳۹۷/۰۲/۲۹ ✅ گومبا گومبا وعدهها. علیرضا کاردار | بی قانون و میل» چیز خارقالعادهای نیست، همان لیموشیرین است که برعکس شده. لیموشیرین اول شیرین است و به مرور تلخ میشود ولی «نیریش و میل» اولش تلخند و تهش شیرین … «میل» گوشیاش را روی مبل پرت کرد و عصبانی مجله را برداشت. «نیریش» از توی آشپزخانه نگاهش کرد و یواشکی خندید. میل هر چند ثانیه یک بار سرش را از توی مجله بالا میآورد، به گوشی نگاه میکرد و باز با اخم مجله را ورق میزد. نیریش چای و زولبیا آورد و کنار میل نشست و گفت: «میبینم که به یاد جوونیهات باز مجله دستت گرفتی!». میل بیحوصله مجله را لوله کرد، یک زولبیا برداشت و گفت: «بامیه نداشت؟» نیریش گفت: «همین هم سرتاسرش ضرره، کم بخور!». میل با عصبانیت یک مشت زولبیا توی دهانش کرد و گفت: «اعصاب برای آدم نذاشتن. روزی ۱۰ تا فیلترشکن نصب میکنم، هرکدوم دو ساعت کار میکنن و خلاص». نیریش پوزخندی زد و گفت: «این دولت یه چیز خوبی بهمون یاد داد که تا ابد از ذهنمون پاک نمیشه …». ...
داستانهای بیقانون ۲۰:۳۳ ۱۳۹۷/۰۲/۲۷ ✅ بازجویی در وقت شام. شهرزاد سمر | بی قانون مار!» بابام یهو دستش رو کوبید روی میز شام و این رو گفت. -کو؟ کجاست؟. -ایناهاش. روبهروی من نشسته و میلونبونه. من رو میگفت. -یعنی انقدر لاغر و دراز شدم؟!. بابام همینطور که یه آرنجش روی میز بود و یه ابروش بالا، رو به مامانم گفت: میبینی چطور خودش رو میزنه به اون راه؟. پرسیدم: مگه چی شده؟. ...
داستانهای بیقانون ۱۸:۳۸ ۱۳۹۷/۰۲/۲۷ ✅ دو تن از برهمزنندگان اکوسیستم. سیمین شهریاری | بی قانون و پدرام برادرم، قرار نبود اکوسیستم را به هم بزنیم. این خاله اشی بود که باعثش شد. خاله اشرف کسی بود که بعد از مهاجرت فرزندانش به آن کشوری که کوآلا و کانگورو دارد، دیگر آن خاله سابق نشد. درست بعد از اینکه فقط به قصد سر زدن به دختر و پسرش دو ماه رفت به مملکت اجانب و برگشت اعلام کرد که او را دیگر اشرف صدا نکنیم و به جایش بگوییم اشی. بعد هم که گیاهخوار و یوگا باز شد و خانهاش را پر کرد از انواع گونههای جانوری اعم از چرنده و پرنده و خزنده و درنده و جونده. وقتی هم که کیسهتنان و بند پایان و بیمهرگان را در برنامه راز بقا میدید، قربان صدقهشان میرفت و آخر هم طلاهایش را فروخت و یک ایگوانا خرید. تا جایی که حس میکردی برای ورود به خانهاش باید بلیت بازدید از حیوانات را بخری. او اینقدر این مسیر را جدی گرفته بود که حتی نمیگذاشت پشه ناقل مالاریا را بکشیم. میگفت: «اونم مثل تو جون داره و باید به حقوقش احترام بگذاریم». ...
داستانهای بیقانون ۱۷:۴۷ ۱۳۹۷/۰۲/۲۷ ✅ بهخاطر مردم. مهدیسا صفریخواه | بی قانون اونایی بود که فکر میکرد در زمان مناسب و مکان مناسب بهدنیا نیومده. فکر میکرد الان تو ناسا سر اینکه پروژه کریوس ۲ رو بدن به این، دعواس. از اونهایی که فکر میکنن گوگل جلسه هیات مدیره رو بدون این برگزار نمیکنه یا گایدلاین اینستاگرام رو این باید تعیین کنه. متوهم بود اما من همیشه پشتش بودم. یه چیزی شنیده بودم از اینکه زن باید حامی همسرش باشه. به نظرم جمله شیک و خوبی بود. دلم میخواست به حقش برسه. راستش وقتی پولهامون رو جمع کردیم و مغازه رو راه انداختیم و اون دستگاه کپی رو خریدیم فکر کردم به حقش رسیده و سقف آرزوهامون رو آوردیم پایین و پایینتر. گذاشتم اون قوانین کپی گرفتن رو وضع کنه. ...
داستانهای بیقانون ۱۷:۰۱ ۱۳۹۷/۰۲/۲۷ ✅ هالک، سوپرمن و کاپیتان بهرام. مهرداد نعیمی | بی قانون از بدو تولد آدم جوگیری بود … یا شاید از قبلش حتی. انقدر جوگیر که شش ماهه به دنیا آمد. در مدرسه سال اول را جهشی خواند و جلوتر رفت اما سال دوم را تجدید شد و دوباره برگشت به حالت نورمال و همه چی مساوی شد … وقتی بچه بود یکبار مادرش دخترعمویش را نشان داد و گفت بیاید با هم خاله بازی کنید …. مثلا تو شوهر شقایقی! حالا بعد از سی سال هنوز که هنوزه بهرام پیگیر شقایق است و بی خیالش نمیشود. شقایق از دست بهرام روانی شده و به فیلیپین مهاجرت کرده اما هر هفته ایمیل عاشقانهای از بهرام دریافت میکند!. بهرام برای رسیدن به شقایق با خدا عهد بست که دو هزار تومان به یک پیرزن کمک کند و در عوض خدا عشقش را به جان شقایق بیندازد. وقتی به پیرزن کمک کرد، ناگهان حس کرد نیکوکارترین و بهترین آدم دنیا است. آنقدر از این حس خوشش آمد که فکر کرد برود وام بگیرد تا همهاش را بین دستفروشها پخش کند تا احساس مفید بودن کند. ...
داستانهای بیقانون ۱۱:۱۲ ۱۳۹۷/۰۲/۲۷ ✅ احوالات کوچه خوشحال شرقی:. ۲- کرم انداختن سیب در معاشرت با شغال. امیرقباد | بی قانون سر کوچه پیچیده نپیچیده، دیدم یه چی مچ پام رو تابوند. اونم نه یه چیز نرم و مهربون که! یه دست سیاه کرکو. میگم: «عمو جون ول کن». میگه: «عمو جون ولکن بود، کدو رو کدو بند نمیشد». میگم: «منظور همون سنگ رو سنگه؟» میگه: «سنگ برای کلیه است. سنگ بر تو». میگم: «ول کنت چند؟» میگه: «ریختت به چند و چوند نمیخوره آخه». میگم: «قضاوت از روی ظاهر رسم جوانمردی نیستا». ...
داستانهای بیقانون ۱۴:۱۶ ۱۳۹۷/۰۲/۲۶ ✅ ما جنوبیها. طیبه رسولزاده | بی قانون.. حتما یه رگ و ریشهای توی جنوب دارم با اینکه نه مادرم، نه پدرم، نه هفت جد و آبائم اون طرفا نرفته و نمیره، ولی همه شواهد میگه من باید جنوبی باشم. رنگ پوستم رو اگه نگاه کنی خودت میفهمی. یعنی این شاگرد شوفرای بندر امام و بوشهر و آبادان تا دم ماشین دنبالم میان و صدتا التماس که یه نفر جا داریم و بعدش حرکته. هرچی میگم بابا من جنوب نمیرم باورشون نمیشه و همونجا وایمیستن تا اتوبوسم حرکت کنه و مطمئن بشن خالی نبستم. موهای وزوزی و عشقی که به عینک دودی مخصوصا از نوع ریبونش دارم هم مزید بر علته. یعنی تو خیابون که راه میرم کافیه یه دختر یا پسری با عینک دودی از کنارم رد بشن. تا سیر نگاهشون نکنم و برنگردم و دور شدنشون رو نبینم، دلم قرار نمیگیره. خودمم با اینکه نمره چشمم بالاست و بدون عینک فقط ۲۰ قدم جلوترم رو میبینم، بازم عینک دودی میزنم و تنه زدن به آدما رو به دل و جوون میخرم. (حالا تو رو خدا نگید چشمترو عمل کن که در وسعم نیست.) غیر از اینا همه خوراکیای جنوبی دلم رو سخت میبره. ...
داستانهای بیقانون ۱۹:۴۰ ۱۳۹۷/۰۲/۲۵ ✅ گلچین روزگار عجب خفتکننده است. افسانه جهرمیان | بی قانون روزی که شهرام، پسر میمنت خانم بعد از استنشاق عمیق فلفل سیاه، اُوردوز کرد و رختاش رو از زندگی بربست و رفت، ترسیدم و به خودم اومدم. تا قبل از مرگش همه فکر میکردن این پسر ۲۴ ساعت پای لپتاپ داره مقاله جمع میکنه و روی اون هارد دو ترابایتیش هم مستند حیاتوحش آرشیو میکنه، توی کشوهاش هم کسی حق نداشت دست بکنه چون ممکن بود جزوههاش قاطی بشه و به درسش لطمه بخوره. تا اینکه این اتفاق نامیمونِ بدمصب واسش افتاد و … بگذریم پشت سر مرده حرف نمیزنن، بالاخره جوون بوده و جویای تفریح و البته کنجکاو. بعد از این اتفاق بود که استرس بدی گرفتم و گفتم خوبیت نداره؛ شاید من هم همین روزا حالا فلفل سیاه نه ولی نسکافه زیاد خوردم و در اثر مصرف کافئین زیاد قلبم ایستاد. مرگم هم که کمر خانواده رو نشکنه و صبر پیشه کنن ولی ممکنه پیدا کردن دفترخاطرات و چک کردن دایرکتام و دیدن فایلهای لپتاپم جیگرشون رو آتیش بزنه. همین شد که همه سوراخ سنبههایی که فکر میکردم ممکنه بعد از مرگم حکم جعبه سیاه من رو داشته باشه، پاکسازی کردم. هرچی لباس از خواهرم پیچونده بودم سر جاش گذاشتم، هیستوری لپتاپ رو پاک کردم، جیب مخفیهای کیفم هم خالی ...
داستانهای بیقانون ۱۶:۳۶ ۱۳۹۷/۰۲/۲۵ ✅ یه جمله بهم بگی آروم میشم. پدرام سلیمانی | بی قانون.. آرامند و حالشان خوب است شب خوبی را پشت سر گذاشتهاند و میدانند اگر تنشان به خارش بیفتد آب حمام داغ است. یکی سعی میکند حواسش جمع باشد و یکی سیگار میکشد. یکی چشمانش قرمز شده است و یکی هم با دوربین صحنهها را ثبت میکند. یکی هم روی زمین غلت میزند. تیشرتاش را درآورده است تا مورچهها را مستقیما با تنش له کند و بعد خودش را به دیوار میکوبد. میخواهد با عرق تنش روی دیوار نقاشی بکشد. این را خودش میگوید. آن یکی که چشمانش قرمز شده، دماغش را بالا میکشد و میگوید حالش بد است اما کسی توجه نمیکند چون مردن یا زنده بودنش برایشان اهمیتی ندارد. فیلمبردار به او میگوید: «مرده یا زندهات برامون اهمیتی نداره پس خفه شو» و او خفه میشود و دیگر به حال بدش اشاره نمیکند و مثل بقیه توجهش روی کسی که لخت شده است، متمرکز میشود که هنوز دارد روی دیوار نقاشی میکشد. ...