جدیدترین نوشته‌ها

✅ املت ۶۶۶ میوه. علیرضا کاردار | بی قانون

و میل چیز خارق‌العاده‌ای نیست، همان لیموشیرین است که برعکس شده. لیموشیرین اول شیرین است و به مرور تلخ می‌شود، ولی «نیریش و میل» اولش تلخند و تهش شیرین. «نیریش» توی آشپزخانه رفت و در حالی که در ماهیتابه را برمی‌داشت گفت: «ماهی یک بار شام میفته گردن تو، می‌گردی هرچی گیر میاری میریزی گَلِ هم، یه چیز ولهَمشوری درست می‌کنی میدی به خوردمون!» چشمش به داخل ماهیتابه افتاد. اخمهایش توی هم رفت و ادامه داد: «بیا! این چیه؟» «میل» با لبخند گفت: «املت مخصوص سرآشپز! دیدم تخم‌مرغ‌ها و گوجه‌ها و قارچ‌ها کمن، نصف پیاز هم مونده بود تو جا میوه‌ای، نعناع‌ها هم پلاسیده شده بودن، چند تا سیب و موز هم داشتن خراب میشدن، گوشت کوبیده‌های پریروز و الویه‌های هفته پیش هم حیف بودن، تو کابینت هم نصف پاکت پف فیل و بیسکوییت کرمدار دیدم، با چند تا چیز دیگه شدن املت مخصوص سرآشپز!». تا نیریش خواست حرف بزند، میل گفت: «نگاه کن، تازه این رشته‌های آشی مثل علامت اون گروه موسیقی شده که تو اون کلیپه نشون می‌داد … بذار عکسش رو بگیرم بذارم تو صفحه‌ام …». نیریش وسط حرفش پرید و گفت: «بذار تا استادا هم تعبیر و تفسیر کنن که اینا با این ...
  • گزارش تخلف

خلاصه بورژین ساعتها تصویر اکتیو و کوشایی از خودش ساخت و به دریا غالب کرد و همه چیز خوب پیش رفت و شبش بورژین خواب راحتی داشت

اما متاسفانه در نهایت بورژین و دریا ازدواج کردند. فردای ازدواج تازه بورژین Load شد که‌ای بابا، از حالا مجبور است عین آن تصویر مزخرفی که برای دریا ساخته زندگی کند … فکر اینجایش را نکرده بود. حالا صبح زود بیدار شدن و کل شب سمفونی گوش دادن رو می‌شد تحمل کرد، ولی موبایل و لپ‌تاپ نداشتن رو چی کار می‌کرد؟ این هم هیچی اصلا. گربه چی؟ بورژین فوبیای گربه داشت. حالا بماند که عاشق بچه و مهاجرت و جواد یساری و خواب هم بود. بورژین با خودش فکر کرد نباید جا بزند. و از شما چه پنهان حدود دو هفته توانست شبیه وعده‎هایش زندگی کند. ...
  • گزارش تخلف

✅ آخرین خوابِ راحتِ بورژین. مهرداد نعیمی | بی قانون

یک آدم بی‌حال و خسته بود که از زیر بار همه چیز شانه خالی می‌کرد. تا یک بعدازظهر می‌خوابید. بعد همانطور که روی تخت ولو بود، در اینستاگرام گل‌چرخ می‌زد. بعد ناهار می‌خورد. کانال‌های تلویزیون را بالا پایین می‌کرد. چای می‌خورد. دو سه ساعت چُرت می‌زد. به کافه می‌رفت. قهوه‌ای می‌خورد. ...
  • گزارش تخلف

✅ تراژدی قفل. علی مسعودی‌نیا | بی قانون

داشت باران تندی می‌بارید که هر چه کلید را چرخاندم توی قفل، در باز نشد که نشد. از پشت در مشبک پیدا بود که آقای حقیقت، مدیر ساختمان دست بر قضا نشسته بود روی سکوی حیاط و چتر به دست پیپ می‌کشید و از هوای لطیف به نوعی بهره می‌برد. دید که من دارم با در کلنجار می‌روم. چند دقیقه‌ای فقط نگاهم کرد و بعد بی آنکه از جایش بلند شود، گفت: «کلیدت خرابه حتما!» گفتم: «بعیده … صبح یه دور با همین کلید باز کردم درو. مشکلی نداشت. اگه میشه شما اون شاسی رو بزن که در باز شه». باز کامی از پیپ گرفت و بوی وانیلی‌اش را فوت کرد سمت من و گفت: «نه … کلیدت خرابه … قفل مشکلی نداره». گفتم: «چرا چند بار هم همسایه‌ها موندن پشت در. من رسیدم باز کردم درو از داخل». ...
  • گزارش تخلف

✅ نور قرمز. پدرام سلیمانی | بی قانون. نور قرمزی لم داده‌ام برای خودم

مگر آدم به جز خودش برای چه کسی می‌تواند لم بدهد؟ جوابی قطعی وجود ندارد. بعضی آدم‌ها همین که لم بدهند و کاری انجام ندهند، سودشان به همه مردم می‌رسد و همین که تکان بخورند، ممکن است انسان‌های زیادی را بیچاره کنند. احساس می‌کنم به محتوای عمیقی اشاره کرده‌ام و خنده‌ام می‌گیرد. هربار ذره‌ای عمیق می‌شوم، خنده‌ام می‌گیرد و بعد به این فکر می‌کنم که یک روز باید شاهنامه را بخوانم. هرچند در یک روز نمی‌شود شاهنامه را کامل خواند و بعد دیگر به این قضیه فکر نمی‌کنم. یکی از مشکلات کارهای نکرده این است که در یک روز نمی‌شود انجام‌شان داد و پرونده‌شان را بست و خب مشکل احتمالا برمی‌گردد به تعریف‌مان از «روز». اگر از همان اول یعنی همان وقتی که داشتیم یاد می‌گرفتیم کاری که در دستشویی باید انجام بدهیم را روی فرش انجام ندهیم، یکی مفهوم روز را طوری برای‌مان شرح می‌داد که طولانی‌تر از ۲۴ ساعت باشد دیگر مشکلی وجود نداشت. مثلا هر روز هزار ساعت محاسبه می‌شد. ...
  • گزارش تخلف

✅ شجاعت و تلگرام. مرتضی قدیمی | بی قانون

شروع شده و پانی جون خیلی خوشحال و خندان انگار که شهروند کره‌شمالی باشد و از دیدار رهبر کره شمالی با رییس جمهور کره‌جنوبی در پوست خود نگنجد، وارد کلاس می‌شود و می‌گوید:. - hi everybody …علت خوشحالی‌اش را نمی‌دانیم و بعد از گفتن هلو پانی جون، سیامک می‌گوید:. - what is the matter? You are so happy I think?. پانی‌جون پس از تکان دادن سرش گفت:. - yes I am. Because the telegram was cut off …متوجه منظورش نمی‌شویم و همه با تعجب نگاهش می‌کنیم. این بار مازیار سوال می‌کند و می‌پرسد:. - you are happy Because telegram was cut off?. ...
  • گزارش تخلف

✅ لامصب نمیشه!. علیرضا مصلحی | بی قانون. میخوای بشه نمیشه، وقتی میخوای نشه، اصرار داره که بشه

این شدن‌ها و نشدن‌ها بزرگ‌ترین علامت تعجب و مهم‌ترین علامت سوال زندگی منه …در دوران نوجوانی، تو کوچه پایینی مدرسه ما یه مدرسه دخترونه قرار داشت که در واقع انگیزه ما برای رفتن به مدرسه و کسب علم و دانش همین کوچه پایینی بود. قبل از مدرسه اونجا بودیم. بعد از مدرسه هم اونجا بودیم. بعضا بین ساعات مدرسه هم اونجا بودیم. کلا خونه امیدمون بود. هر کدوم از همکلاسی‌ها با رویای یافتن معشوقه، دل در گرو کوچه پایینی بسته بود. من هم واسه اینکه عقب نمونم فوکوس کرده بودم روی پریا و شراره و فرنگیس. از اون طرف هوشنگ و سیروس و اصغر فوکوس کرده بودن روی من. اشتباه نکنید. ...
  • گزارش تخلف

✅ روایت خسته چند خاطره دشوار. امیرقباد | بی قانون. چرا شَل و شُلی؟

چیزی شده؟ چرا ساکتی؟ میگم: هیچی! انگشت، رنجه به در کوفتن طبقه اولی کردم. حالا شانس آوردم باباهه خونه نبود. میگه: چکار به اونا داشتی؟ میگم: رفته بودم ببینم دختره چرا اونجور اونجا لگد ول کرد سمتم. میگه: ماحصل؟ میگم: مادر خانواده خیلی با محبت جواب سوالم رو از طریق دسته تی داد. ...
  • گزارش تخلف

✅ قصه‌ سیاه، سفید، عسلی. حسن غلامعلی‌فرد | بی قانون. زده‌ام به موهای سیاهش

روی صورت سفیدش طره‌ای موی سیاه افتاده، انگار که ریسمانی سیاه را روی برف رها کرده باشند. به آرامی طره‌ مویش را پشت گوشش می‌اندازم و زل می‌زنم به گونه‌اش. طره‌ مو همچون کودکی بازیگوش صد باره از پشت گوشش بیرون می‌پرد و روی صورتش رها می‌شود و کمی تاب می‌خورد و انگار از سرخوشی کودکانه‌اش جیغ می‌کشد. چشم‌های خاکستری‌اش روی فنجان چای مانده‌اند. کمی آن سوتر از میز ما دو مرد با صورت‌هایی سیاه و موهایی سیاه‌تر نشسته‌اند و انگار پچ‌پچ می‌کنند. مردها مدام به طره‌ موی او زیر چشمی نگاهی می‌اندازند و انگار نچ‌نچ می‌کنند. اخم می‌کنم و زیر لب می‌گویم: «کاش این‌قدر زیبا نبودی!» حرفی نمی‌زند. دیگر خبری از بخاری که پیشتر از فنجان چایش برمی‌خواست و در هوا گم و گور می‌شد، نیست. می‌گویم: «چایت سرد شده» بی‌آنکه نگاهش را از فنجان چای بردارد، سرش را تکیه می‌دهد به پنجره. ...
  • گزارش تخلف

✅ خواهر که داشته باشی. صفورا بیانی| بی قانون

که داشته باشی همیشه خیالت راحت است، می‌دانی فردا صبح که بلند می‌شوی بیکار نیستی و باید قبل از صبحانه خوردن مشق‌های جامانده‌اش را بنویسی یا مقنعه از گلوی گاو بیرون آمده‌اش را اتو کنی. خواهر که داشته باشی دلت روشن است، روشن به اینکه شاید یک روز بزرگ شد و آدم شد. یک روز بزرگ شد و اگر هم آدم نشده بود، حداقل دیگر مدرسه نمی‌رود. اما او خواهر است و همیشه وظیفه خواهرانه‌اش را بدون کاستی انجام می‌دهد. دانشگاه می‌رود و علاوه بر مشق نوشتن، انتخاب واحد دانشگاه، امتیاز دهی به استادان و تحقیقات میدانی در میدان نفتی خلیج فارس برای داده‌های پروژه‌اش را با عشق فراوان به تو می‌سپارد و خودش هم بالاجبار با دوست‌هایش می‌رود گردش علمی در حوزه نفت‌خیز پارک جمشیدیه. خواهر که داشته باشی دلت گرم است، به اینکه حتی اگر خود تو هم بچه‌دار نشدی بچه او را بیشتر از بچه خودت خواهی دید چون بیست و چهار ساعت بچه‌اش را می‌گذارد خانه شما و خودش می‌رود سر کار. حتی اگر سر کار هم نرود و تا لنگ ظهر گوشه خانه‌اش خوابیده باشد، شما را برای شنیدن صدای جذاب ونگ‌ونگ بچه بر خودش مقدم می‌داند. خواهر که داشته باشی روسری اتو شده نخواهی د ...
  • گزارش تخلف

✅ دخترِ کوکب خانم. افسانه جهرمیان | بی قانون

خانم حالا دیگر پا به سن گذاشته و خیلی مثل آن سال‌ها حوصله ندارد زن کدبانو و نمونه‌ای باشد. اما بالاخره ژن خوب همه جا هست و کار خودش را می‌کند. مثلا همین شهره، دختر آخری کوکب خانم؛ در کمالات چیزی از مادرش کم ندارد. شهره جان مثل مادرش از هر انگشتش یک هنر می‌پاشد اما متاسفانه فرصتش را ندارد که به کسی حتی قطره‌ای از این دریای هنرش را نشان دهد. بنده خدا تا بود که دنبال کنکور و دانشگاه رفتن بود و فرصت مانیکور، پدیکور هم نداشت چه برسد به ملیله‌دوزی. بعدش هم که به خودش آمد و لیسانس گرفت و دید ای بابا لیسانس را که لبو فروش سر کوچه هم دارد. پس وارد دور دوم رقابت‌های کنکوری شد و ارشدش را هم فی‌الفور گرفت. البته بین این لیسانس‌ها و فوق لیسانس‌ها، گواهی نامه رانندگی، دیپلم کامپیوتر، آیلتس نمره ۷، دوره کاشت ناخن، دان ۲ تکواندو و مربیگری ایروبیکش را هم گرفت. ولی دست آخر حیران مانده بود که کجا برود کار کند. ...
  • گزارش تخلف

✅ کن یو اسپیک طفلکی؟. علیرضا کاردار | بی قانون

و میل» چیز خارق‌العاده‌ای نیست، همان لیموشیرین است که برعکس شده. لیموشیرین اول شیرین است و به مرور تلخ می‌شود، ولی «نیریش و میل» اولش تلخند و تهش شیرین. «میل» دنبال جای پارک می‌گشت. «نیریش» می‌گفت جنگ‌ جهانی بعدی سر جای پارک خواهد بود ولی میل با اینکه نصف عمر رانندگی‌اش را دنبال جای پارک می‌گشت (البته دلیل اصلی گشتنش فس فس کردنش هنگام پارک کردن بود. حتی اگر وسط بیابان هم یک جای پارک بهش می‌دادی، آن‌قدر طولش می‌داد و با احتیاط دنده عقب می‌گرفت و دیر فرمان را می‌شکاند که یک پراید از راه می‌رسید و پارک می‌کرد و می‌رفت)، معتقد بود جنگ‌جهانی بعدی سر آب، بعدی‌اش سر این که چه کسی رخت‌ها را از روی بند جمع کند و جنگ بعدی‌اش برای لایک و فالوئر بیشتر راه خواهد افتاد. بالاخره میل با کمک نیریش و راه دادن همه ماشین‌های توی خیابان، توانست ماشین را پارک کند و قفل‌های فرمان و پدال و دزدگیر و قطع کن را بزند و ۱۰ بار چک کند و بعد در حالی که هر ۳۰ثانیه یک‌بار برمی‌گشت به ماشین نگاه می‌کرد، بروند سمت بازار. خرید خاصی نداشتند ولی همیشه وقتی خرید خاصی نداشته‌اند، چیز بیشتری خریده‌اند. پشت ویترین‌ها آب از لب ...
  • گزارش تخلف

✅ دخترِ دسته‌گلِ مردم. علی رضازاده | بی قانون. و ارغوان خیلی زود با هم ازدواج کردند

توی این دوره و زمانه رسم است که زن و مرد کمی با هم آشنا شوند و بعد کم‌کم خانواده‌ها را در جریان بگذارند و بعد خواستگاری و سایر امور. البته بنده به شخصه اینجور مسائل را نمی‌پسندم و معتقدم همه چیز باید سنتی پیش برود و همان اول بسم‌ا … عقد کنند و بعد هم که ازدواج کردند دندشان نرم، باید با هم بسازند. با لباس سفید آمدند و با لباس سفید هم می‌روند … حالا در هر صورت خیلی مهم نیست. جدیدا رسم این‌طور است زن و مرد کمی با هم آشنا می‌شوند اما سامان و ارغوان همان اول آشنایی، زرتی با هم ازدواج کردند. جفت‌شان هم، سن پایینی داشتند. ارغوان ۲۰ و سامان ۲۱ سال. ارغوان خیلی دختر ساده‌دل و زود باور و مهربانی بود. سامان هم آن اوایل پسر خوبی بود. ولی کمی بعد … چه عرض کنم. ...
  • گزارش تخلف

✅ روایت خسته چند خاطره دشوار. امیرقباد | بی قانون

دختره ویلون سیلون یه لنگه پا تو خسته‌گیر راه‌پله منتهی به منزل وایساده. میگم: عموجون چیزی میخوای؟ زارتی با لگد همچی زد که خودم رو در حال خروج از قرنیه چشم چپم دیدم. همون‌جا «من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود» مصداق واقعی یافت. من در خودم لولان شدم و او از پله‌ها خندان به سمت خانه آویزان. جسم بی‌رمق آکنده از دردِ تعجب رو از اون گردنه حیرت به چارچوب در کشوندم؛ می‌بینم لش سبحان هم افتاده رو قالیچه. جلو مبل. میگم: «پاشو برو آب بیار. این دم آخری تشنه‌کام دار فانی رو به فنا نسپرم». ...
  • گزارش تخلف

✅ چتر. پدرام سلیمانی | بی قانون

پیش با دختری همکلام شدم که عاشق زمستان بود چون می‌توانست پالتو بپوشد و می‌گفت تمامی دخترها عاشق زمستانند و من هم گفتم تمامی پسرها عاشق تابستانند. سری به نشانه تایید تکان داد و واکنشی منفی به آمار احمقانه‌ای که اعلام کرده بودم نشان نداد. شاید برای قدردانی از اینکه با آمار احمقانه‌اش مخالفتی نکرده بودم. این گفت و گوی کوتاه در یک چترفروشی اتفاق افتاد و من تا آن روز نمی‌دانستم چترفروشی به صورت مستقل وجود دارد. یعنی مغازه‌هایی هستند که فقط چتر می‌فروشند و یادم نمی‌آید قبل از آن روز مقصدم برای خریدن یک چتر کجا می‌توانست باشد و اساسا چترها را به جز چترفروشی در کجا می‌فروشند. شاید هم چون هیچ وقت چتری نخریدم و از آن استفاده‌ای نداشتم محل‌فروش را به یاد نمی‌آورم. آن‌قدر از حرف «چ» استفاده کرده‌ام که اگر روزی کسی بخواهد این متن را با صدای بلند برای کسی بخواند باید بیش از سه متر با او فاصله داشته باشد تا آب دهانش به صورت طرف مقابلش نپاشد. هرچند مطمئن نیستم کمینه فاصله‌ای که آب دهان هنگام تلفظ حرف «چ» می‌تواند در هوا طی کند چقدر است اما حدسم همان سه متر است. اگر از چتر استفاده نمی‌کردم پس چرا آن رو ...
  • گزارش تخلف

✅ نصیحتی ندارم ولی شکولات دارم!. مهرداد نعیمی | بی قانون

۱۱۸ساله‌، همچنان رو پا و شیطون، به تازگی صاحب فرزند سی‌ام شد. نوری جان که اگه اجازه بدید در این متن «ای‌ولا» صدایش کنیم، از همسر اولش ۲۶ فرزند داشت ولی در حدود ۹۰سالگی برای ادامه زندگی مجبور به تجدید فراش شد و توانست پای چهار فرزند دیگر را به این جهانِ فانیِ نکبت‌وار باز کند. او امروز به یک میهمانی بزرگداشت دعوت شده بود، ابتدا در پوست خود نمی‌گنجید اما ناگهان در بین صحبت‌های سخنران متوجه شد که یک نفر در شیراز هست که ۳۷ بچه دارد و از او پیشی گرفته است. خُلقش حسابی تنگ شد. جناب بخش‌دار که کنارش نشسته‌بود گفت: «خب آقا ای‌ولا … …. قدم نورسیده مبارک». ای‌ولا گفت: کدوم یکی نو رسیده رو می‌گوی؟. فرزاد، جوانی که کنار بخش‌دار نشسته بود گفت: «شما حواستون نبود در هر ثانیه‌ای که میگذره یک نفر به خاندان‌ آقا ای‌ولا اضافه میشه، حالا یا از طریق خود ایشون یا توسط نوه‌ و نتیجه‌هاشون!». آقای بخش‌دار چشم‌غره‌ای به فرزاد رفت که یعنی دهنت رو ببند و بعد رو به ای‌ولا گفت: «ایشون دارن یه مستند درباره زندگی شما مینویسن و قراره بیان چند روز هم با شما زندگی کنن». ...
  • گزارش تخلف

✅ روایت خسته چند خاطره دشوار. امیرقباد | بی قانون

گویان سرش رو کرده تو؛ یه نفس خاردار میکشه، میگه: پیام‌رسان داخلی فقط عذرا سه نقطه!. میگم: این سه نقطه مضاف‌الیه حساب میشه؟ میگه: نه! کاملا ترکیب وصفیه. از وقتی میره پیلاتس خودش رو عژرا صدا میکنه. بعد چون ذال سه نقطه در کیسه هیچ الفبا فروشی نبود به چنین اوصافی منجر شدیم. میگم: حالا چه کرده؟ میگه: هیچ! پیام‌رسانی. ...
  • گزارش تخلف

✅ گولاخیزاسیون. علی مسعودی‌نیا | بی قانون

اگر گذارتان به باشگاه بدن‌سازی افتاده باشد می‌دانید که بعد از چند روز با آن‌هایی که ساعت ورزش‌شان با شما یکسان است سلام و علیکی پیدا می‌کنید و خاصه روی تردمیل فرصتی پیش می‌آید تا درباره قیمت ارز و وضعیت هوا و اوضاع کاسبی و رویدادهای سیاسی گپی بزنید و آخر ورزش هم خسته نباشیدی تحویل هم می‌دهید. برای من که قصد داشتم از شر هیکل قزمیت خودم رها شوم نیز چنین روندی طی شد. مشکل اینجا بود که ساعت ورزش من با جمعی از گولاخ‌های حرفه‌ای یکی شده بود و آن عزیزان هم فارغ از گپ‌های معمول تمایل داشتند به نوعی نقش مرشد و مربی مرا هم ایفا کنند. این‌طوری بود که وقتی یک روز داشتم با زور و زحمت و ناله و نفرین میله‌ خالی هالتر را بالای سر می‌بردم یکی‌شان شترق زد پشتم و گفت: «داداش! باهاس پروتئین بخوری‌ها!. این‌جوری به جایی نمی‌رسی». حرکتش باعث شد همراه با میله‌ هالتر پرتاب شوم و در آغوش گولاخ عظیم‌تری قرار بگیرم. ایشان که انگار خرگوشی شکار کرده بود مرا از پس یقه گرفت و از زمین بلند کرد و به هیکلم نگاهی انداخت و گفت: «نه داداش! بیخود میگه! ...
  • گزارش تخلف

✅ ما فراموش‌کارها. مرتضی قدیمی | بی قانون. صبح به این فکر می‌کنم که از فردا چطور از خانه بیرون بزنم؟

وقتی که سال‌ها صبح‌مان با دیدن حسین آقا و شنیدن صدای او شروع ‌شده. سال‌های دبستان، راهنمایی و دبیرستان و بعد از آن هم حتی به جز چند روزی که سکته کرد و بستری شد و بعدش دوباره آمد، برای ما، حسین‌آقا‌شکلاتی بود و برای کاسب‌های محل و دوستان و رفقایش حسین هلو. برای من و صادق و مهراب که دبستانِ ریاضی می‌رفتیم و راهنمایی و دبیرستان هم هدف، دست می‌کرد توی جیبش و به هر کدام‌مان یک شکلات می‌داد و می‌گفت صلوات یادت نره. حالا خودش هم همراه با ما صلواتی می‌فرستاد. مغازه کوچکش نه بقالی بود و نه ابزار فروشی و نه بزازی، انگار که بهانه‌ای بود برایش تا از سر صبح بیاید و مشغول همین کار باشد. همیشه وقتی شکلات‌مان را می‌گرفتیم منتظر بودیم تا یکی از کاسب‌های محل یا یکی از دوستانش هم از آنجا رد شوند و شکلاتی بگیرند و با فاصله‌ای از او بگوید شکلاتت مزه هلو میده. حالا حسین آقا قیافه‌اش را جوری می‌کرد که انگار حالش از هلو به هم می‌خورد و حتما هم چیزی می‌گفت آبدار. چقدر به این صحنه می‌خندیدیم و خودش هم البته همراه‌مان می‌شد. سال‌های دبیرستان که دیگر بزرگ شده بودیم و هر از گاهی جرات می‌کردیم بگوییم حسین آقا، هلوی ...
  • گزارش تخلف

✅ روایت خسته چند خاطره دشوار. امیرقباد | بی قانون

تو کمد می‌گشتم که به عربده‌ای مجلس را آراسته فریاد فریاد که: هی هی چه کار می‌کنی تو کمد؟. میگم: این پیرهن آبی نفتیه رو ندیدی تو احتمالا؟ میگه‌: آبی نفتی وات دِ فاز؟. میگم: با کیا می‌گردی لهجه‌ات خراب شده؟ یه جور کله غازی کمرنگ. میگه: تو با کیا می‌گردی اسم رنگ، کردن تو کله‌ات؟ مجموعه لغاتت تو حوزه رنگ چهار رنگ اصلی رو به زور پوشش می‌داد. کو اون مردانگی؟ کو اون کوررنگی؟. ...
  • گزارش تخلف