داستانهای بیقانون ۱۹:۳۴ ۱۳۹۶/۱۲/۲۴ ✅ فشار، سر قرار. محمدامین فرشادمهر | بی قانون. تلفنی راجع به بیحوصلگیمون حرف میزدیم من هم هر دو دقیقه یه بار مثل تلفن سکهایهای قدیم میپرسیدم کجا بریم؟. اون هم به شکل خستگی ناپذیری میگفت بریم بیرون. دیدم حرفش یه کلامه گفتم باشه حالا که حوصله نداری میذاریم یه وقت دیگه. گفت نه اصلا، دارم کارهام رو میکنم بریم. گفتم گرم نیست؟ گفت تو یه مقالهای خوندم این گرمای عشقه وگرنه ۵۰ درجه دما که دمایی نیست. گفتم باشه وسیله که داری؟. گفت نه دیگه تو با ماشین تا یه جایی بیا سمت ما، من هم یه جوری میندازم از کنار آشپزخونه و سرویس میام تو راه پله. بعد از اونجا خودم رو میرسونم تا دم در؛ جوری که دم در خونهمون به همدیگه برسیم، تو هم تو این گرما زیاد اذیت نشی هانی. ...
داستانهای بیقانون ۱۹:۳۳ ۱۳۹۶/۱۲/۲۴ ✅ اون موقع رو ول کن!. یاسر نوروزی | بی قانون. حالا آمده بودند بیرون و میدویدند دور تا دور دایی وحید یقه را ول کرد و برگشت و سرپایین و تُند رفت وسطهای حیاط. دایی سعید گفت: «بابا ببند درِ دهنترو دیگه مجید! به تو چه یارو چی کاره بوده؟!» دایی مجید دکمه یقهاش را صاف کرد؛ «دیلاق، نفهمه آخه! نمیفهمه آخه سعید! این حاج صفی، میخواد دخترشرو بده به داداش ما. میفهمی؟ همین دیروز صابر میگفت، پارسال، برِ قفسی، دختره رو دیده که مشنگ میزنه …» دایی سعید براق شد سمت دایی مجید؛ «خفهشو مجید! فقط خفهشو!» و رفت. دایی مجید سر تکان داد و ته سیگار را زیر پا له کرد. ...
داستانهای بیقانون ۱۹:۵۳ ۱۳۹۶/۱۲/۲۳ ✅ سه سال پیش در چنین روزی. پدرام سلیمانی | بی قانون. صبح حرف زدیم تا خود صبح هم که نه. مثلا تا ساعت سه. بعد صدای موزیک رو بیشتر کردیم. ما میگفتیم موزیک بیکلام. بقیه میگفتن امبینت و نئوکلاسیکال. حس میکنم وقتی میگفتیم بیکلام صداقت بیشتری توش بود. تو اون سطحی که ما زندگی میکردیم استفاده کردن از ترکیبات درستتر انگار یهجورایی صداقت داستانرو کم میکرد. چیزی هم که اون دوره خیلی نیاز داشتیم صداقت بود. البته بعد از پول. ...
داستانهای بیقانون ۱۶:۲۲ ۱۳۹۶/۱۲/۲۳ ✅ روایت خسته یک عاشقانه بیمار: «قسمت نهم». امیرقباد | بی قانون. نوشته: عسل سبحان گمونم به کامش شیرین اومدم. همچی سرش رو کوفت به چارچوب پنجره که چارستون ساختمون لرزید. میگم: بیمهری نکن با مسکن مهر. این ستونا رو ننگر انقدر قرص و محکمه؛ کمی نرمی استخوان داره و نماش شله. میریزه سر همسادهها. میگه: دِ نادون! اون عسل نیست؛ ای اس اله! میگم کام ما رو تلخ نکن. یعنی دختره طفلی مریضی داره؟ ...
داستانهای بیقانون ۰۹:۱۹ ۱۳۹۶/۱۲/۲۳ ✅ منیژه هنوز میخندید. مرتضی قدیمی | بی قانون جای او پست هم میایستادیم اگر اسمش را میگذاشتند توی لوح نگهبانی هر از گاهی. اگر نه که کار دیگری از دست ما برنمیآمد وقتی راننده ترابری بود و آن وانت پاترول، تحویل او. گفته بود گواهینامه دارد. جعل کرده بود. اگر نگهبان نبود و شیفت ترابری هم نداشت، همه با هم از پادگان خارج و سوار تاکسی بابا میشدیم. علیرضا بود اسمش ولی همه بابا صدایش میکردیم وقتی از همه ما مسنتر بود. آن قدر که زن و بچه و زندگی داشت و کارش روی یک تاکسی بود که روی شیشه عقب آن نوشته بود یادگار بابا. یادم نیست چرا اسم علیرضا بابا شد، به دلیل همین نوشته روی تاکسی یا قسمهایش که اغلب به جون پسرم یا به روح بابام بود. آمده بود کارت پایان خدمت بگیرد و بعد هم کارنامه کار روی تاکسی وقتی میدانست یادگار پدرش قرار است چرخ زندگیاش را بچرخاند وقتی همه دار و ندارش که یک کارگاه تراشکاری بود سر بیماری منیژه، همسرش از دست رفته بود که هیچ برایش مهم نبود انگار. ...
داستانهای بیقانون ۱۸:۵۷ ۱۳۹۶/۱۲/۲۲ ✅ تراکنشیدگی. علی مسعودینیا | بی قانون. ایران: سلام صبح به خیر! صبح زیبای بهاریتون پرطراوت و پرتراکنش! واقعا الان که داشتم میومدم توی راه و این نم بارون زده بود به خیابون با خودم گفتم امروز حتما به شما شنوندگان عزیز یادآوری کنم که هوا، هوای تراکنشه … خصوصا تراکنش دونفره … دست اهل و عیال رو بگیرید و برید یه کم توی خیابونها تراکنش کنید. خود من هم حتما بعد از برنامه میرم تراکنش میکنم. شبکه ۳: … و حالا گل … گل … گل … نه … نشد. اجازه بدید ببینیم چی شده؟ … عجیبه … داور اعلام پنالتی میکنه. صحنه آهسته رو با هم میبینیم. نه … پنالتی نبود. ...
داستانهای بیقانون ۲۱:۴۱ ۱۳۹۶/۱۲/۲۱ ✅ پانیجون و چهارشنبهسوری. مرتضی قدیمی | بی قانون به اواخر ترم کلاس زبان نزدیک میشویم، پانی جون مدرس کلاس که آمریکا به دنیا آمده و حالا برگشته ایران و فکر میکند دوست دارد همینجا بماند و همینجا زندگی کند، بین ما دانشآموزان کلاس، محبوب و محبوبتر میشود؛ ما که برای گرفتن تافل و مهاجرت از ایران مشغول هستیم. این محبوبیت عجیب او که نمیدانیم دقیقا به چه بخشی از شخصیت او مثل صداقت، مهربانی، سادگی، زیبایی، لهجه فارسی و انگلیسی، کمی ایرانی و کمی آمریکایی یا زیبایی او مربوط است، باعث شده همه در جنگ با هم برای نزدیک شدن به او باشیم. تکرار کلمه زیبایی در جمله قبل از قصد بود و نگران بودم بنویسم خیلی زیبا که حذف شود گرچه اگر میخواستم حق مطلب را ادا کنم باید چند بار دیگر مینوشتم زیبا تا احتمالا سوفیا لورن، مونیکا بلوچی، چارلیز ترون یا اسکارلت یوهانسون را در ذهن خود تصور کنید؟. پانی جون وارد کلاس میشود و میگوید:. Open your book please. Today I want to talk about present perfect tense. پانیجون که از همان اولین دقایق اولین جلسه ترم با من مهربان شد و من را موری جون صدا کرد باعث شد خودم را در توهمی ناخواسته خیلی نزدیکتر از باقی بچههای کلاس ...
داستانهای بیقانون ۱۳:۴۶ ۱۳۹۶/۱۲/۲۱ ✅ روایت خسته یک عاشقانه بیمار: «قسمت هشتم». امیرقباد | بی قانون این اینستافلان چی بود ما رو نصیبش کردی سبحان؟ اول به زمین سرد بخوری قدر زمین گرم رو بفهمی. بعد به زمین گرم بخوری صدای ترک خوردنت روحم رو جلا بده. ما رو از چشم به در دوختن به اندر کف فالوبک نشستن کشوندی. میگه: خودت در گیر و دار عربدهکشی عاشقانه شدی. من فقط فضا رو مدرن کردم! حالا جای این به انتظارِ بیهودگی کشیدن، یه دایرکت بزن. میگم: دایرکت رو باید کجا زد؟. افسوسش یه جوریه که هیفده هیژده تا سین دیگه هم بذاری لالوش باز سوت سش درنمیاد. ...
داستانهای بیقانون ۱۸:۵۹ ۱۳۹۶/۱۲/۲۰ ✅ گریه نمیکنه قدم میزنه. علی رضازاده | بی قانون که مجید ایزی به دنیا آمد، پرستار از پاهایش آویزانش کرد و یک نگاه طولانی به سر تا پایش کرد. بعد از اینکه مطمئن شد، بلند گفت پسره. مجید از همان لحظهای که به دنیا آمد، زد زیر گریه. وقتی پرستار گفت پسره، پدرِ مجید از پشت در داد زد: «خجالت بکش. مرد که گریه نمیکنه». آنقدر داد بلندی زد که چند ثانیه کل بیمارستان سکوت کرد و گریه مجید هم بند آمد و دیگر گریه نکرد. توی خانواده ایزی مثل هر جای دیگر مرد گریه نمیکرد. مجید از همان عنفوان طفولیت بارها در مقاطع مختلف دلش میخواست گریه کند. وقتی شیر میخواست. ...
داستانهای بیقانون ۱۶:۳۳ ۱۳۹۶/۱۲/۲۰ ✅ در هیچ زن خیری نیست. مرتضی قدیمی | بی قانون خواندن این خبر که شهردار ونیز گفته اگر کسی در ونیز بگوید ا …اکبر به او شلیک میکنیم غمگین نشسته بودم روی صندلی و فکر میکردم چرا چنین شرایطی برای دنیا و بهصورت خاص برای ما اهالی خاورمیانه ایجاد شده است؟ متن خبر را برای دوستی فرستادم تا با این غم جانکاه همراه شود. چند دقیقه بعد برایم نوشت: «اگر حافظ تو ونیز به دنیا آمده بود میگفت:. آنان که آب را به نظر کیمیا کنند. آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند». بعد در ادامه نوشت تو ونیز هرکی فوت کنه ملت بهش میگن هرچی آبِ بقای عمر شما باشه. شاخهای ونیز به هم میگن آب پاتم. ول کن نبود و بعد هرجملهاش کلی از این شکلکهای خنده میفرستاد تا بیشتر غصه بخورم از روزگاری که در آن متولد شدم. روزگاری که همه چیزش عجیب است انگار. ...
داستانهای بیقانون ۱۵:۵۹ ۱۳۹۶/۱۲/۲۰ ✅ سنگ مفت گنجشک مفت. علیرضا کاردار | بی قانون زمانهای قدیم جنگلی بود خوش آب و هوا که اهالیاش به لهجه محلی «جینگیل» صدایش میکردند. در جینگیل هر چیزی بهایی داشت و هیچچیزی را مفتی به کسی نمیدادند. بزی که میخواست در مرتع جلوی خانه سمور بچرد باید آنجا را خوب کوددهی میکرد تا اکوسیستم صدمه نبیند. پرندگان خوشههای گندم و جو را به منقار میگرفتند و جلوی گوسفندان میریختند تا ساقههایش را بخورند و دانههایش را برایشان باقی بگذارند. عقابی که میخواست خرگوش بگیرد، باید یک رانش را به پلنگی که در کمین خرگوش نشسته بود بدهد. به همین ترتیب هر حیوانی برای به دست آوردن آن چیزی که میخواست، باید یک چیزی که داشت یا نداشت را میداد. اینطوری بود که همه حیوانات قدر داشتههایشان را میدانستند و آنها را هدر نمیدادند و کسی هم نمیتوانست آنها را مفت از چنگشان دربیاورد. تا اینکه یک روز کفتاری از جنگل کناری برای دیدن اقوامش به جینگیل آمد. کفتار که با قاعده جینگیلوندان آشنایی نداشت، اولین باری که خواست غذا بخورد، به سمت لاشه حیوانی که یک گوشه افتاده بود رفت، ناگهان کرکسها به سرش حملهور شدند که «چه غلطی میکنی؟» خنده روی لبهای کفتار خشکید. ...
داستانهای بیقانون ۱۲:۴۴ ۱۳۹۶/۱۲/۲۰ ✅ مرحوم ترمودینامیکش خوب بود!. سعیده حسنی | بی قانون. مُردَم، ۱۰ ماه پیش اواسط آبان، یه روز از دفتر آموزش دانشکده اومدم بیرون و یک راست رفتم سراغ دکهای که صداش میزنیم «زیرج» چون پایین پلههاییه که منتهی به دکه دیگهای میشه که فردی به اسم ایرج صاحبشه. ما همیشه میریم زیرج. فرقی نداره بعد از کلاس باشه یا بعد از امتحانی که خوب دادی … امتحانی که بد دادی … زیر آفتاب سوزان خرداد یا سرمای استخون سوز دی … همیشه میشه رفت اونجا یه لیوان چایی نبات خورد و یه نخ سیگار کشید با رفقا و تف و نفرین حواله زندگی کرد. اما اون روز که رفتم، زیرج بسته بود. گفتن یه مدته رفته از اینجا، رفته بوفه یکی از دانشکدهها رو گرفته، یه جای بهتر و بزرگتر. دیگه لازم نبود ساندویچات رو با گربههای بیچشم و روی دانشگاه تقسیم کنی یا چایی نباتتو در حالی که دستات از سرما یخ زده یا داری زیر آفتاب عرق میریزی بخوری. من همیشه نسبت به تغییر مقاوم بودم. فقط هم بحث مقاومت نبود، واهمه داشتم! حالا مثبت و منفیاش فرقی نداشت. ...
داستانهای بیقانون ۱۶:۱۸ ۱۳۹۶/۱۲/۱۹ ✅ یابو برش داشته. علیرضا کاردار | بی قانون زمانهای قدیم جنگلی بود خوش آب و هوا که اهالیاش به لهجه محلی «جینگیل» صدایش میکردند. در جینگیل یک روز در سال جشنی برگزار میشد که صغیر و کبیر در آن شرکت میکردند و کدورتها را برای یک شب کنار میگذاشتند و همدیگر را نمیجویدند و نمیدریدند. گرگ و بره در کنار هم مشغول پایکوبی میشدند و از اینا از اینا اجرا میکردند. روباه و خرگوش دست در گردن یکدیگر برای سلامتی چشمهایشان آب هویج مینوشیدند. فلامینگوها و ماهیها روی آب اسکی میرفتند و باله دریاچه قو اجرا میکردند. خلاصه فقط برای یک شب غریزهشان را کنار میگذاشتند و مثل آدم با صلح و صفا کنار یکدیگر میزیستند. البته مثل آدمهای آن زمان، نه این زمان. برنامه جشن هم این بود که دم غروب همه در میدان جینگیل دور هم جمع میشدند و یک آتش کوچک درست میکردند و به نوبت هیزمی در آن میریختند و آن را فوت میکردند. قرنها این مراسم ادامه داشت و نسل به نسل آن را ادامه میدادند، کیف میکردند و خون از دماغ و اشک از چشم کسی نمیآمد. ...
داستانهای بیقانون ۰۹:۱۷ ۱۳۹۶/۱۲/۱۹ ✅ روایت خسته یک عاشقانه بیمار: «قسمت هفتم». امیرقباد | بی قانون پنجرهها رو واکن عشق رو بیار تو خونه! میگم: نیشت رو ببند که هر چی میکشم از او دهن گشاد تو و دل ولنگار پنجرهاس. لبورچیده که مثلا نگه دختره وایساده پا کامیون یه لنگهپا منتظره من برم تو تیررس، به مژگان سیه هزاران رخنه در اطراف و اکناف و دنیام بکنه. این دخترا این طور نبودن. سرمای سیاه زمستون طوری به طورشون کرد. به خودم میگم حلوای نیمپز رو شب اثاثکشی واسه چی باید بیاره؟ یه سال بالا سر من تو اتاقش شلنگ تخته مینداخت یاد تنهایی من و آلودگی ذهن وسواسی سبحان نبود؛ حالا که وقت رفتنه، اومده میگه «خدافظ» که چی رو تکون بده تو کجای من؟ خودم رو تکوندم برم تو گود کم نیارم از این نفله سَرخور فردا روز نگه عاشقونگی چی بهش کرد. گفتم: سبحان من چناری نیستم که با این بادا بلرزه. ...
داستانهای بیقانون ۱۳:۴۸ ۱۳۹۶/۱۲/۱۸ ✅ بگم سمندون بیاد بخوردت!. سهیلا ولىزاده | بی قانون تو بچگی وقتی از دیدن کارتونها و برنامههای کودک به خودم میلرزیدم و نمیدونستم تو کدوم گوشه خونه قایم شم که چاق و لاغر نیان منرو بخورن، یا جادوگر دزد عروسکها دستش بهم نرسه، همینجور که داشتم ناخونامرو میجویدم یهو برمیگشتم میدیدم پشت سرم سمندون با اون شاخاش و دندوناش وایساده و داره بهم لبخند میزنه. در واقع تعیین رده سنی بعد از سمندون بود که به صداوسیما اضافه شد؛ وقتی تعداد زیادیمون تو همون تاریکیای گوشه خونه برای همیشه لمس شدیم، مسئولان به این نتیجه رسیدن که قاعدتا نباید اینجوری میشد. تازه وقتی یه سر پناه پیدا میکردیم. باید مینشستیم سر نرسیدن شخصیتها به پدر مادرشون، مریضی تاروی بیچاره یا بدبختی هاکلبریفین که هر قسمت فکر میکردیم این آخریشه ولی با شروع قسمت بعد میفهمیدیم این بدبختیای تا الان سوءتفاهم بوده و همونجور که داشتیم اشک میریختیم ضجهزنان به انتظار قسمت بعد مینشستیم. اما اینا همش مال دوران طفولیت و خامی بود. وقتی بزرگ شدم فهمیدم که چقدر ناسپاس بودم و اون همه دوراندیشی رو ندیده بودم. همه اونها تلاشی بود برای اینکه وقتی بزرگ میشم هیچ کدوم از این مشکلات فعلی بهم کارسا ...
داستانهای بیقانون ۰۹:۱۶ ۱۳۹۶/۱۲/۱۸ ✅ از رسول خادم تا منِ الاغ. محمدامین فرشادمهر | بی قانون از دستاوردهایی که گذر زمان برام داشته اینه که بابام دیگه مثل قدیم نمیشینه پای اخبار تلویزیون تا هر آدم نخبه و هنرمند و ارزشمندی رو که دید بکوبه تو سر من؛ جدیدا میشینه پای اخبار کانالهای تلگرامی و همه اونها رو میکوبه تو سرم! پریشب هم نُچنُچ کنان موبایلش رو چک میکرد. منم داشتم کتاب مورد علاقهام رو میخوندم که گفت: امین این رفیقت بهادر رو امروز پشت یه ماشین آخرین سیستم دیدم؛ برعکس تو که نه دست خیر داری نه پول، این هر جفتش رو داره، ماشالا، ماشالا …، ماشالا به جونش ماشالا، ماشالا به …. گفتم: بله اتفاقا ایشون تو رستورانش یه تابلوی مهربانی داشت که روش نوشته بود پول هرغذایی خواستی رو حساب کن و یه دکمه بچسبون رو تابلو تا هرکسی پول نداشت، دکمه رو برداره و از ما غذا بگیره. من خودم یه بار آخر وقت پول یه پرس کوبیده رو دادم بهش و یه دکمه خاص چسبوندم رو تابلوش. فرداش دیدم همون دکمه رو دوخته رو سرآستینش و داره کرکره رو میده بالا. یعنی خودشون دکمهها رو یواشکی میکندن. الانم تحت تعقیبن! بابام انگار صدام رو نشنیده باشه، مخصوصا سرش رو برد تو موبایلش. ...
داستانهای بیقانون ۱۸:۴۸ ۱۳۹۶/۱۲/۱۷ ✅ شایان حلالزاده به داییاش میرود. شهاب پاکنگر | بی قانون. من شایان شیپوری هستم، ۲۵ ساله تا چند سال پیش یکی از فقیرترین آدمهای ایران بودم و میخواستم خودم را بکشم. اما با چند تکنیک ساده هوش مالی، زندگیام متحول شد و خیلی پولدار شدم. اگر دوست دارید شما هم مثل من به یک ثروت بزرگ دست پیدا کنید پنج دقیقه وقت بگذارید، از خواندن این مطالب پشیمان نمیشوید. من در یک دانشگاه دولتی خیلی خوب در رشته مهندسی کامپیوتر درس میخواندم، در آن دوران انقدر بیپول بودم که هنوز هم دوستانم به من میگویند «شایان مفتکش». بعد از فارغالتحصیلی در یک کلاس موفقیت ثبتنام کردم و بعد از آن تصمیم گرفتم بروم سراغ کارآفرینی و یک فروشگاه دیجیتال تاسیس کردم. تقریبا از هرکسی که میشد یک پولی قرض کردم و سایت و کانالم را بالا آوردم. اما در همان دوران، یکدفعه دست یک نفر رفت روی دکمه فیلترینگ و تمام سرمایهام به بادِ فنا رفت. ولی من ناامید نشدم و تصمیم گرفتم دوباره شروع کنم. تمام سرمایه خانواده ما یک پراید بود، یک شب که پدر خوابش برد، با استامپ سراغ انگشتش رفتم و وکالتی ماشینش را فروختم تا با پولش یک سری قطعات کامپیوتری وارد کنم. ...
داستانهای بیقانون ۱۸:۴۵ ۱۳۹۶/۱۲/۱۷ ✅ استخدام و اشتغال سوزناک. علیرضا مصلحی | بی قانون پیش انتشار قوانین یک کارخانه داخلی، یاد و خاطره هیتلر را در دلها زنده کرد. البته بنده اعتقاد دارم قوانین نازیها در رایش سوم، نسبت به قوانین کارخانه مورد نظر خیلی هم ناز است. در هالهای از بُهت و اندوه بودیم که فهرست بیماریهای ممنوع برای استخدام در آموزش و پرورش هم اعلام شد. از موهای زاید صورت تا ناباروری و سنگکلیه! با ادامه این روند در آینده نزدیک، مصاحبههای استخدامی بهصورت زیر انجام خواهد شد:. - خودت رو معرفی کن بدبخت درمونده!. + اصغر اصغرزاده هستم. - از این به بعد هر موقع با من حرف میزنی اول و آخر جمله یه «قربان» میذاری. فهمیدی؟ ...
داستانهای بیقانون ۰۹:۱۵ ۱۳۹۶/۱۲/۱۷ ✅ تنها در اتاق. محمدامین فرشادمهر | بی قانون خونه رفیقم سر میز ناهار بودیم، پسرش سهوا چنگال رو با دست غیر تخصصیاش گرفت. رفیق ما هم که گویا توقع چنین حرکتی رو نداشت، بلند شد با عصبانیت یه کم تو هال قدم زد و به پسرش گفت «پسرجان تو چپ دستی یا راست دست؟» گفت: «من یه چپ دست مغرورم که میمیرم …» رفیقم گفت: «احسنت، کارهای اصلیت رو با کدوم دستت میکنی؟» پسرش گفت: «با دست راست! نه ببخشید همون دست چپ». رفیقم گفت: «پس چرا این اشتباهات رو میکنی پسر؟» بعدش هم آلبوم رو آورد و با دیدن عکسهای خودش و پدرش گوله گوله اشک ریخت و فینفینکنان گفت: «آخه کجای کار من اشتباه بوده که بچهام باید چنین رفتاری داشته باشه؟!» که یهو کولر خاموش شد. پریدم وسط حرفش گفتم: «ببین مثل اینکه اون خدابیامرز هم خیلی باهات همسو نیستا». گفت: «تو هیچی از زندگی و مشکلات ما نمیدونی امین! اون سری هم پیشبند غذاش رو نبسته بود!» بعدش هم به پسرش گفت: «قربونت برم من، متاسفم ولی باید نیم ساعت بری توی اتاقت». تا این رو گفت یهو یه صدای شکستگی اومد که بعدها بهم گفتن صدای شکستن دل پسره بوده. یعنی فضا در حد این کلیپ هندیها که یارو با مژههاش گلوله رو تو هوا میگیره برام سورئال بود. ...
داستانهای بیقانون ۱۷:۳۹ ۱۳۹۶/۱۲/۱۶ ✅ شب سمور گذشت و لب تنور گذشت. علیرضا کاردار | بی قانون زمانهای قدیم جنگلی بود خوش آب و هوا که اهالیاش به لهجه محلی «جینگیل» صدایش میکردند. در جینگیل همه به هم احترام میگذاشتند. از بزرگ و کوچک و نر و ماده و خرس گنده و جوجه یک روزه، تا پیر و جوان. (عدهای از مورخان بر این باورند که این احترام گذاشتنها به دلیل تربیت درست حیوانات بوده است. چون آن زمان هنوز پای انسانها به محیطزیست حیوانات باز نشده و از آدمها چیزی یاد نگرفته بودند. ولی گروه دیگری از جانورشناسان معتقدند حیوانات جینگیل از ترس دریده شدن به همدیگر احترام میگذاشتند. به هرحال دلیلش هرچه بوده، خوب بوده. مولف). یک روز که سمور شجاع به همراه پدر سمور شجاع مشغول سدسازی با دندانهای خرگوشیشان بودند (در بعضی نسخهها این داستان را به سگ آبی شجاع نسبت میدهند)، از دور چشمشان به خرس قهوهای و روباه دمکلفت و گرگ شیپورچی افتاد که به سمتشان میآمدند. ...