جدیدترین نوشته‌ها

✅ داستانهای باورنکردنی: روح خبیث زیر شیروانی. حسام حیدری | بی قانون

شدن با یک روح خشمگین، اتفاق عجیب و ترسناکی است. به خصوص اگر همان موقع با دوستت هم دعوا کرده باشی و حوصله دیدن ریخت روح را نداشته باشی. ارواح خبیثِ ترسناک که به آزار رساندن انسان‌ها عادت دارند؛ همیشه همه جا حضور دارند و مثل گاو سرشان را پایین می‌اندازند و هرجا که دوست داشتند ظاهر می‌شوند. داستان این هفته برای خانواده مک‌کورکی اتفاق افتاده است. فامیلی آن‌ها در اصل چیز دیگری بوده اما چون بر اثر اتفاقات عجیبی که در خانه‌شان می‌افتاده مرتب کرک و پرشان می‌ریخته به این نام معروف شدند. خانواده مک‌کورکی وقتی به وجود یک روح در خانه‌شان شک کردند که حس کردند صداهای عجیبی از زیرشیروانی خانه به گوش می‌رسد اما بعد از این که یادشان افتاد خانه‌شان شیروانی نیست و در آن قسمت از اروپا سقف خانه‌ها را شیب‌دار نمی‌سازند، مشکلات‌شان تا حد زیادی حل شد. رفت و آمد روح سرگردان به خانه آنها از اواخر اسفند شروع شده و تا سیزده‌به‌‎در ادامه پیدا می‌کرد و در این فاصله روح حسابی چتر خود را باز کرده و جلو تلویزیون لش می‌کرد و کلاه‌قرمزی نگاه می‌کرد. اما ماجرای ترسناک زمانی اتفاق افتاد که شبحی نامریی، پسر دو ساله خانواده ...
  • گزارش تخلف

✅ وعده سر خرمن دادن. علیرضا کاردار | بی قانون

زمان‌های قدیم جنگلی بود خوش آب و هوا که اهالی‌اش به لهجه محلی «جینگیل» صدایش می‌کردند. در جینگیل راه‌های ارتباطی متنوعی بود که همه اهالی جینگیل قرن‌ها از آن‌ها استفاده می‌کردند و به آن نوع رفت‌و آمد عادت کرده بودند و مشکلی با آن نداشتند. یک راه زمینی بود که جینگیلوندان روی دو پا یا چهارپای‌شان راه می‌رفتند و نسل اندر نسل از این مسیر استفاده می‌کردند. البته گروهی هم بودند که دست و پا نداشتند و روی شکم‌شان می‌خزیدند که آن‌ها هم راضی بودند. یک راه دریایی بود که چون جینگیل فقط یک برکه داشت، برای سفرهای درون جینگیلی از آن استفاده می‌کردند و از این طرف دریاچه به آن طرفش شنا می‌کردند. این روش هم مخصوص آبزیان و دوزیستان بود که از همان بدو خلقت همین طوری این طرف و آن طرف می‌رفتند. یک روش هوایی هم مخصوص پرندگان بود و حیوان دیگری نمی‌توانست پرواز کند، مگر آن‌هایی که گیاه‌های اشتباهی را با هم مخلوط می‌چریدند و با خواص آن علف‌ها می‌توانستند پرواز کنند. این روش‌های رفت و آمد قرن‌ها ادامه داشت تا این که نسل جدید جینگیلوندان تصمیم گرفتند عادت‌های پیشینیان را کنار بگذارند و از خودشان راه‌های جدیدی برای ...
  • گزارش تخلف

پانی جون خودش با یک لبخند شروع کننده بود و گفت:. Soccer … yes …it is so important

I love soccer and I am a fan of manchester united. what do you think about soccer?. همین سوال باعث شد تا گپ و گفت داغی راه بیفتد و تقریبا نیمی از وقت کلاس به صحبت درباره فوتبال بگذرد و البته نوشته شدن کلی لغت تخصصی درباره فوتبال؛. abandon یعنی [فوتبال] ترک کردن تمرین،. anti football یعنی ضد فوتبال، assistant referee یعنی کمک داور و …. پایان کلاس وقتی پانی جون متوجه اطلاعات خوب فوتبالی من شده بود رو به من کرد و گفت:. mori joon, I have two tickets for derby. vip. do you want to come with me?. ...
  • گزارش تخلف

✅ من، پانی جون و داربی. مرتضی قدیمی | بی قانون

منشی فرم سنجش مدرس را آورده تا قبل از آمدن پانی جون پر کنیم. وقتی داشت برگه‌ها را توزیع می‌کرد گفت لطفا با صداقت کامل تیک بزنید. برگه سیامک را که می‌داد گفت خصوصا شما آقا سیامک که هم اهل تیک هستید هم تاک. بعد هم زد زیر خنده از چیزی که گفته بود و ما متوجه منظورش نشدیم. مازیار که آرایشگر است و آمده تافل بگیرد برود کانادا به خانم منشی گفت دارید تمرکز در صداقت ما را به هم می‌ریزید. خانم منشی که انتظار نداشت با او چنین برخوردی شود گفت شما مراقب باش یه وقت قیچیتون نره تو چش و چال مردم با این اعصابتون. یه کمی گل گاوزبون بخوردید برای تمرکز خوبه. خداییش خوب به مازیار گفت تا همه بخندیم. خانم منشی که دید از این برخوردش استقبال کردیم رفت رو دور و گفت: نه جدی میگم. ...
  • گزارش تخلف

✅ روایت خسته یک عاشقانه بیمار: «قسمت سوم». امیرقباد | بی قانون. در زده که قبض

عمو قبض رو کی داده کی گرفته؟ سبحان می‌گه اون مهریه‌اس. درو واکردم یه ترش روی تلخ منظر کریه‌الهیکل مثل نخل گردو جلوم سبز شد. سبحان می‌گه گردو نخل نداره. می‌گم به تو چه؟ من دوست دارم بنویسم نخل گردو. یعنی من از این خیال به کدوم کابوس پناه ببرم که سبحان توش نگنجه؟ بهش می‌گم بی‌تو جهنم واسه من بهشته سبحان. ولی دور نمی‌شه. ...
  • گزارش تخلف

حتما با زنش چند تا سفر برود … از اول زندگی یک‌بار رفتند رشت و دو روزه برگشتند. اصلا همین دوبی

آنتالیا. تایلند. البته بهتر است تایلند را تنهایی برود. جای زنش نیست. خب زنش ناراحت نشود؟ به درک که بشود. زنش چی دارد دقیقا که بقیه ندارند؟ لابد خانواده‌دار است. انگار بقیه از لای بته عمل آمدند.
  • گزارش تخلف

✅ محسن پسرِ سید غلامرضا. علی رضازاده | بی قانون. محسن کریمی امروز مثل همیشه و هر روز است

خوب. نرمال. طبق برنامه. از خواب بیدار می‌شود. می‌رود نانوایی تا نان تازه بگیرد. زنش هم چای و سفره را، مثل همیشه با سلیقه، آماده می‌کند. صبحانه همیشه یکجور است. چای، شیر گرم، نان بربری کنجد‌زده، پنیر لیقوان، مربای آلبالویی که مادر‌زنش درست کرده، ارده و شیره …. زنش خداوکیلی مهربان و خانواده‌دار است. ...
  • گزارش تخلف

✅ خُرناس در تاریکی‌ مطلق. محمدامین فرشادمهر | بی قانون

وقت‌ها یه سری اتفاقات مزخرف اونقدر حساب شده و پشت سرهم پیش میاد که آدم خودش به احترام این حد از دقت و ظرافت می‌ایسته و تشویقشون میکنه. نمونه‌اش ظهر همین دو روز پیش که باید متن روزنامه رو می‌رسوندم اما سردرد عجیبی داشتم. خواستم یه کم ‌بخوابم اما با جفتک بچه فامیلمون که مهمونمون بودن، روی کمرم خواب از سرم‌ پرید. عصر موقع رفتن مهمونامون داشتم به این فکر می‌کردم که سریعا اخبار رو چک کنم و مشغول نوشتن بشم اما خبر کوتاه بود و دردناک؛ عروسی یکی از اقوام دورمون دعوت بودیم و طبق معمول حضور بنده از منظر خانواده الزامی بود. در این حد دور که اگه تو مراسم ازم می‌پرسیدن تو از طرف فامیل عروسی یا دوماد؟ می‌گفتم ‌هیچکدوم فقط اومدم شام بخورم و برم. ‌ خلاصه با هزار ترفند، خانواده محترم فرشادمهر رو وسط عروس‌گردون پیچوندم و برگشتم خونه. تا نشستم پشت لپ‌تاپ و خواستم خبرها رو چک کنم، برق‌ها رفت؛ درست ساعت ۱۱ شب و در حالی‌که گوشی‌ام ۲۰ درصد بیشتر شارژ نداشت‌، خواستم با خرابی برق تماس بگیرم که دیدم تلفن خونه با برق کار میکنه. خواستم با موبایل زنگ بزنم، دیدم موبایلم شماره‌های اضطراری رو نمیگیره‌. ...
  • گزارش تخلف

✅ عملیات رگال. علی مسعودی‌نیا | بی قانون

خسروی بعد از یک ساعت سرگردانی توی خیابان، بالاخره نتوانست آدرس دکتر اعصابی که همکارش به او معرفی کرده بود را پیدا کند و به همین خاطر برای پرسیدن آدرس وارد یک مانتوفروشی شد. تا گفت: «ببخشید خانوما!» یکهو دید یک هنگ از دخترهایی با لباس متحدالشکل به سمتش هجوم آوردند و «خانومم … خانومم» گویان تلاش کردند او را به سمت رگال خودشان بکشند. اولی گفت: «خانومم اگه مانتوی مجلسی میخوای این ردیف رو ببین! پارچه‌هاش اسپانیاییه، دوخت ترکیه به سفارش ایران … بعدم جنسش یه جوریه که هم تو بهار میتونی بپوشی و هم تو بهار میتونی نپوشی». خانم خسروی داشت توی دلش می‌گفت که طرف لابد یک نسبتی با جواد خیابانی دارد که دختر دیگر از پشت سر مانتویش را کشید و گفت: «خانومم! اگه واسه مانتوی عید اومدی جنس‌های این رگال همش عالیه. ۳۰ درصد هم آف خورده. رنگ‌های متنوع داره. سایزبندی هم هست. ...
  • گزارش تخلف

مراد از جای خودش بلند شد. مهران هم می‌خواست بلند شود که یک‌دفعه حس کرد می‌خواهد عطسه کند

دستمالی از از روی میز برداشت اما عطسه‌اش نیامد. بعد هم با عذرخواهی از بقیه که داشتند نگاه می‌کردند چرا او نمی‌رود، گفت: «ببخشین یه لحظه صبر اومد». -تو که عطسه‌ات نیومد؟. - خب اونم داره صبر میکنه تا بعدا بیاد. یکی از اعضای کمیته انضباطی با اشاره به حرف مهران، با صدای آهسته‌ای به بقیه گفت: «با توجه به وضعیتِ خاص روحیِ ایشون بهتر نیست براش یه تخفیفی در نظر بگیریم؟». مهران می‌خواست از اتاق خارج شود اما خانم دانشجویی که می‌خواست وارد اتاق شود و چشم‌هایش به خاطر گریه قرمز شده بود، سرِ راهش سبز شد. مهران دستمال کاغذی‌اش را به او داد. خانم دانشجو هم در حالی که به خاطر ورود به کمیته انضباطی استرس زیادی داشت، تشکر کرد، دستمال را گرفت و چشم‌های خودش را پاک کرد. پشتِ سرِ او، مرد جا افتاده‌ای هم می‌خواست وارد اتاق شود. ...
  • گزارش تخلف

✅ از اون جهت: قسمت چهارم. مهرداد صدقى | بی قانون

کمیته انضباطی گزارش صورت‌جلسه تخلف در امتحان را با صدای بلندی برای بقیه اعضای کمیته انضباطی خواند. بعد هم نگاهی به مهران و مراد انداخت و به آن‌ها گفت: من از شما می‌پرسم. به نظرتون این درسته که پای دانشجو به کمیته انضباطی باز بشه؟. مراد با صدایی گرفته جواب داد: والا ما که دلمون نمی‌خواست ولی آقای مراقب امتحان پامون‌رو به اینجا باز کرد. باور کنید من تقصیری نداشتم. -یعنی می‌فرمایید که اون تقلب‌ها مال شما نبود؟. به جای مراد، مهران جواب داد: راستش نمیدونم مال ایشون بوده یا نه اما قطعا مال من که نبود. -یعنی توی جیب شما نبود؟. مهران، مراد را نشان داد و گفت: چرا اما باور بفرمایید جریان داره. ...
  • گزارش تخلف

مراد یک‌دفعه از تبادل لباس منصرف شد و گفت: «نمیشه، من بعد از امتحان می‌خواستم برم خواستگاری خوب نیست با زیرشلواری برم»

مهران که دیگر طاقت نداشت سعی کرد پروژه تعویض شلوارها را هر طور شده عملی کند. استاد دقیقا در لحظه‌ای خودش را به آمبولانس رساند که مهران داشت با توسل و اصرار، به مراد می‌گفت شلوارش را دربیاورد وگرنه او به زور متوسل خواهد شد. اینکه مهران نهایتا چگونه موفق شد شلوار مراد را دربیاورد و زیر شلوار خودش را مثل بچه‌ها به مراد بپوشاند و استاد چه برداشتی داشت، هنوز در هاله‌ای از ابهام است و کسی از جعبه سیاهِ آمبولانس اطلاعی ندارد. حتی استاد هم ترجیح داد از جزییات آن خیلی سر در نیاوَرَد اما از دادن برگه امتحانی به مهران خودداری کرد و از او خواست در همان فرصت باقی‌مانده برود سر جلسه امتحان. مهران نهایتا با شلواری که برایش حسابی هم تنگ بود و مثل نصف‌النهار مبدا، او را به دو قسمتِ مساوی تقسیم کرده بود، به طرف سالن امتحان دوید. با وساطت استاد، مراقب‌ها موافقت کردند که روی صندلی بنشیند و درست در لحظه‌ای که بالاخره نفس عمیقی کشید و با خیال راحت روی صندلی نشست، آقای مراقب به همکارش گفت: «تو هم صدایِ پاره شدن یه شلوارو شنیدی؟». -یعنی توی این سالن کسی هم هست که نشنیده باشه؟. مهران از خجالت پاهای خودش را جمع ...
  • گزارش تخلف

✅ از اون جهت: قسمت سوم. مهرداد صدقى | بی قانون.. با استیصال به زیر شلوارش نگاه کرد

می‌خواست برگردد توی اتاقش اما یادش آمد کلید ندارد. برای همین به نگهبان گفت:. -ببخشین میشه من تا عصر توی نگهبانی بشینم؟. قبل از اینکه نگهبان جواب بدهد، راننده آمبولانس گفت: آقا بیا مثل اینکه خدا دوسِت داره. مهران با عجله به طرف آمبولانس رفت: «چی شده؟». -هیچی. من تازه اعلام کردم موردت کنسله، بهم گفتن ظاهرا یکی تو دانشگاهتون از حال رفته داریم میریم همون‌جا. هر کی که هست فرشته‌ نجاتت بوده. مراد چشم خود را باز کرد. ...
  • گزارش تخلف

چند هفته پیش که اسباب‌کشی داشتیم، همسرم نوار کاستی که رویش نوشته بودم «مصاحبه» را گذاشته بود توی ضبط قدیمی و گوش داده بود

بعد یقه‌ام را چسبیده بود که این کیست که صدایش برایم این‌قدر عزیز بوده که بعد از این همه سال نوارش را نگه داشته‌ام. وقتی فهمید این تک جمله، تمام چیزی است که در طول زندگی به عنوان کار ژورنالیسی توانسته‌ام انجام بدهم، خندید. آن‌قدر خندید که دچار اسپاسم شد و مجبور شدم برسانمش بیمارستان. وقتی پرستار داشت بهش آمپول شل کننده عضلات می‌زد دیدم باز دارد می‌خندد و زیر لب چیزی می‌گوید. گوشم را بردم نزدیک‌تر. می‌گفت: «برو … درست‌رو بخون … پسر جون». زمانه سختی بود. 🔻🔻🔻. روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون). ...
  • گزارش تخلف

✅ برو درست ‌رو بخون پسر جون. جابر حسین‌زاده | بی قانون

این است که زمان نوجوانیِ ما، وقتی تحت فشارِ محرومیت‌های عاطفی-تاریخی مثل خیلی‌های دیگر عاشق یک هنرپیشه می‌شدیم، عین بچه آدم بلند می‌شدیم می‌رفتیم یک مجله سینمایی یا یکی از این مجله‌های زرد با پوستر تمام صفحه‌ایِ طرف را می‌خریدیم و خیلی خزطور عکس را می‌چسباندیم توی جدار داخلی کمدِ اتاق خواب یا دیگر خیلی که پررو بودیم پوستر را میخ می‌کردیم به دیوار. اینکه حتما باید عاشق یک هنرپیشه می‌شدیم تا حد زیادی هم تقصیر مدیرهای مدارس دخترانه بود که در مورد حفظ ظاهرِ اورجینالِ شاگردان‌شان زیادی سخت‌گیری می‌کردند. توی هر ۴۰، ۳۰ تا دختری که سر ظهر از در مدرسه می‌زدند بیرون شاید یکی دوتا را می‌توانستی ببینی که کمی آن تَه مَه‌های دلت بلرزد و آن هم که اساسا به ما ربطی نداشت. حوزه تخصصی بچه‌های کول و باحال دبیرستان پسرانه بود که اهل جنگیدن برای پوشیدن شلوار جین تنگ بودند و ژل و کتیرایی بلد بودند بزنند به موهای‌شان و چندتایی موزیک خارجی هم گوش داده بودند. اتفاقِ بی‌نظیر وقتی بود که خبردار می‌شدی هنرپیشه محبوبت را می‌توانی فلان‌جا ببینی که معمولا هم خلاصه می‌شد توی جشنواره فجر و ملت مثل وحشی‌ها حمله می‌کردن ...
  • گزارش تخلف

✅ می‌پوشیم و می‌رویم. پدرام سلیمانی | بی قانون. پسرش را در حال پرواز می‌بیند

پسر در هوا معلق بود و به در و دیوار می‌خورد. طوری که انگار در حال قلق‌گیری قدرت جدیدی است که نصیبش شده. اما مادرش می‌ترسد و سعی می‌کند او را کنترل کند. بعد پسر را پیش جن‌گیر یا چنین فردی می‌برند و از آن روز به بعد پسر دیگر پرواز نمی‌کند. اما همچنان به در و دیوار می‌خورد. با این حال نگرانی خانواده برطرف می‌شود. این داستان را خون‌آشام ۳۳ ساله‌ای برایم تعریف کرد و بعد با تاسف سری تکان داد و گفت: «باورت میشه؟» باورم می‌شود. خانواده‌های زیادی را می‌شناسم که به خیال کمک به فرزندان‌شان آینده آن‌ها را تباه کرده‌اند. بعد داستان دیگری تعریف می‌کند و بعد از آن مثل همیشه به سازمان انتقال خون و دولت بد و بیراه می‌گوید. ...
  • گزارش تخلف

✅ خواب زمستانیِ آقا بیوک: «قسمت دوم». محمدعلی محمدپور | بی قانون

سال، آقا بیوک تمام زمستان را خوابید و درست شب عید نوروز بود که وقتی لعبت خانم مثل همیشه برای از این رو به آن رو کردنش بر بالینش حاضر شده بود، ناگهان آقا بیوک خروپفش قطع شد و چشم‌هایش را باز کرد. بعد مثل آدمی که فقط چند ساعت خوابیده باشد به بدنش کشی داد و با شکستن حباب مفاصل انگشتانش از روی تخت بلند شد. لعبت خانم بار دیگر جیغ کشید و خرسندی خودش را از به هوش آمدن آقا بیوک به گوش تمام محل رساند. پزشکانی که قبلا بر بالین آقا بیوک حاضر شده بودند، با شنیدن ماجرا از آن به عنوان یک خواب عجیب زمستانی یاد کردند. پس از اینکه این مورد کمیاب، گوش به گوش و گوشی به گوشی به اشتراک گذاشته شد، مورد آقا بیوک به عنوان یک پدیده جهانی ثبت شد و حتی چند بار از رسانه‌های مختلف برای مصاحبه با او آمدند. آقا بیوک، سال بعد را هم با همان روند قبلی طی کرد و اضافه وزن و اشتها پیدا کردن را دوباره از سر گرفت. با این تفاوت که امسال ظهر آخرین روز پاییز، لعبت خانم تمهیدات لازم را اندیشید و به اندازه ۳۰، ۴۰ نفر غذا درست کرد و جلوی آقا بیوک گذاشت. آقا بیوک ناهار مفصلش را که خورد به دشواری خودش را به تخت رساند و دوباره سه ما ...
  • گزارش تخلف

✅ روایت خسته یک عاشقانه بیمار: «قسمت دوم». امیرقباد | بی قانون. برای من خیلی مهمه

از اول هم مهم بوده. سبحان میگه به‌خاطر تحدب آینه است. سبحان تو مگه همه چیز رو میدونی که در مورد همه چیز نظر میدی؟ حلوای دختره تعریفی نداشت. اما دماغش قشنگ بود. سبحان میگه عملیه. گفتم به توچه؟ به کار همه سرک میکشه. آمار همه رو داره. ...
  • گزارش تخلف

✅ خواب زمستانیِ آقا بیوک: «قسمت اول». محمدعلی محمدپور | بی قانون

فکرش را نمی‌کرد یکی از هندوانه‌هایی که آن روز ظهرِ آخرین روز پاییز، برای چیده شدن داخل مغازه اصغرآقای میوه‌فروش از وانت تخلیه می‌شدند، قرار است سرنوشت زندگی یکی از آدم‌های کوچه را عوض کند. هیچکس، نه آقای وانتی که هندوانه‌ها را به شکل سرویس جهشی موجی از بالا به پایین پرتاب می‌کرد، نه شاگرد اصغرآقا که دریافت کننده هندوانه‌های پرتابی جلوی مغازه بود و نه خودِ آقابیوک که با دوچرخه ۲۸ چینی‌اش آن لحظه از پیاده‌روی آنجا عبور می‌کرد. اما اتفاق افتاد. درست لحظه‌ای که حواس آقای وانتی به این پرت شد که اتومبیل عبوری از داخل کوچه به وانتش نگیرد، درست موقعی که حواس شاگرد اصغرآقا به پیام گوشی‌اش پرت شد و درست در همان لحظه که آقابیوک روی دوچرخه عطسه‌اش گرفته بود، یکی از هندوانه‌ها از دست آقای وانتی رها شد و در مسیر پیاده‌رو، بدون اینکه شاگرد اصغرآقا انتظارش را بکشد، توی سر آقا بیوک خرد شد. آقا بیوک از دوچرخه به زمین افتاد و این برخورد، سرآغاز همه اتفاقات بعدی شد. آقا بیوک در کمال ناباوری، تمام زمستانِ شصت و نه سالگی‌اش را در کُما سپری کرد. همه خرافاتی‌هایی که می‌دانستند آقا بیوک همیشه از هندوانه متنفر ...
  • گزارش تخلف

✅ روایت خسته یک عاشقانه بیمار: «قسمت اول». امیرقباد | بی قانون

در یه لنگه پا وایساده بود و این بشقاب حلوا تو دستش قر می‌خورد. از چشمی یه دماغ بزرگ مجسم بود که هیچ خطری برای قلب آدمیزاد بحران‌زده محسوب نمیشه. سبحان پرسید کیه؟. گفتم: هیس هنوز اوضاع قمر در فلانه. گفت واکن در لامصب‌رو کشت خودش‌رو پشت در. وا کردم. دماغش اصلنم گنده نبود. رکب زده بود لامروت. زاویه وایسادنش رو اینجور تنظیم کرده بود. ...
  • گزارش تخلف