داستانهای بیقانون ۱۸:۳۶ ۱۳۹۶/۱۲/۰۲ ✅ داستانهای باورنکردنی: نفرین معبد آمون. حسام حیدری | بی قانون قدیمی آمون بیشک یکی از اسرارآمیزترین مکانهایی است که بشر تاکنون موفق به شناسایی آن شده است. بر طبق اسناد تاریخی آمنحوتپ چهارم در سال ۹۸۴ پیش از میلاد این معبد را روی زمینی که از پدر مرحومش به ارث برده بود، بنا کرد ولی از آن استفاده نمیکرده و با ۳۰ تومان پیش، ماهی ۳۵۰ کرایه داده بوده است. گروهی دیگر از دانشمندان نیز معتقدند که این معبد برای مدت زیادی در دست پسر ارشد پادشاده بوده و او در این مکان از یک کفتر روپاییزن که قدرتی ماورایی داشته نگهداری میکرده است. افسانهها حکایت از آن دارند که روح این کفتر همه افرادی که وارد معبد میشدهاند را طلسم میکرده و اجازه خروج به آنها نمیداده است. حدود دو قرن بعد، یک دانشمند فرانسوی به نام دیدیه دشان برای وارد شدن به این معبد همراه با دستیار خود راهی مصر میشود. دشان تصور میکرد که آمنحوتپ بخشی از ثروت افسانهایاش را که برای روز پیری و کوریاش کنار گذاشته بوده در یکی از تالارهای مخفی این معبد نگهداری میکرده است. اما در اتفاقی عجیب شبی که قرار بود به معبد وارد شود؛ روح آمنحوتپ به خواب او آمده و میپرسد: «گنج دوووووست داری؟» و وقتی که دشان ...
داستانهای بیقانون ۱۴:۴۴ ۱۳۹۶/۱۲/۰۲ ✅ حمام خون و پروتئین. جابر حسینزاده | بی قانون اینست که من همیشه منتظر بودم توی باشگاه بدنسازی ملت با دمبل و میله و بازوهای دمکرده بیفتند به جان هم و توی آن زیر زمین نمور، حمام خون و پروتئین راه بیندازند. حداقل من یکی را که باید میگرفتند لت و پار میکردند و بدن نیمهجانم را با نوک پا قل میدادند بروم زیر میزِ پِرس سینه تا دیگر توی دست و پا نباشم. جلسه اولم بود و شروع کردم رو به آینه دست و پا و کمرم را گرم کنم و وقتی داشتم نرمش محبوبم یعنی گذاشتن دستها دو طرف کمر و چرخاندنش را انجام میدادم، مربی آمد زد روی شانهام. «ایروبیک کار میکردی قبلا؟ واسه چی قر میدی؟» با هدایت مربی بعد از گرم کردن، رفتم سراغ تمرینهایم. وزنه یکی از دستگاهها را گذاشتم روی ۱۰کیلو و وسطهای تقلای جانفرسایم بودم که یکی از داداشیها با صورتی برافروخته دوید طرفم و فریاد کشید: «پاشو داداش سوپر دارم»؛ این قدیمیهای باشگاه هم خوب میدانند که ۹۰ درصد جلسهاولیها کارشان به جلسه ششم و هفتم نمیکشد برای همین با بعضیهایمان مثل بچههایی رفتار میکنند که آمدهاند وسط دست و پای عروس و داماد و دارند خودشان را خارج از ریتم موزیک تکانتکان میدهند و منتظرند یکی با پشت ...
داستانهای بیقانون ۱۶:۲۸ ۱۳۹۶/۱۱/۲۸ ✅ نیش عقرب نه از ره کین است. علیرضا کاردار | بی قانون زمانهای قدیم جنگلی بود خوش آب و هوا که اهالیاش به لهجه محلی «جینگیل» صدایش میکردند. چندین سال بود که اهالی جینگیل یک روز بهخصوص در سال را جشن میگرفتند و میزدند (به تنههای درخت) و میخواندند (آوای همدلی) و میجنباندند (دم و سر و گوششان را). کسی از دلیل اصلی این جشن باخبر نبود و افسانههای زیادی دربارهاش گفته میشد. یک عده میگفتند روزی بوده که اولین زوج حیوان به جینگیل رسیدهاند و بعد کمکم تعدادشان زیاد شده و حیوانات دیگر هم به هوای خوردن آنها یا خورده شدن توسط آنها به جینگیل آمدهاند و جینگیل پا گرفته است. ولی در بعضی منابع دیگر آمده بود که مدتها در جینگیل حیوانات زندگی میکردهاند ولی همه نر بودهاند و نام جینگیل هم نرکده بوده. جشن روزی بوده که اولین ماده به جینگیل آمده و چشم اولین نر به او افتاده و یک دل نه صد دل عاشقش شده و بادا بادا مبارک بادا. این روایت معتبرتر به نظر میرسید …خلاصه اینکه در آن روز پیر و توله و نر و ماده و چرنده و پرنده جشن میگرفتند و به جفتهایشان هدیه میدادند. هدیهها هم معمولا خوراکی بود. از کاه و یونجه گرفته تا دل و روده همان گاو و گوسالهها. ...
داستانهای بیقانون ۱۶:۰۴ ۱۳۹۶/۱۱/۲۵ ✅ داستانهای باورنکردنی: دیدار با موجودات فضایی. حسام حیدری | بی قانون تلاشها برای کشف این حقیقت که آیا موجودات فضایی وجود دارند یا نه با متیو مرگان و گروهی از محققان دانشگاه نیویورک جنوب شروع شد که میخواستند بفهمند فضاییها چند بار در طول روز از نخ دندان استفاده میکنند و آیا نخ دندان آنها فلوراید دارد یا نه. این پروژه مخفیانه که به اسم «DF۳S» (مخفف دهان فضاییها را سه بار مسواک میکنیم) معروف شد، برای اولین بار از روی بسیاری از ناشناختهها در مورد موجودات فضایی پرده برداشت. متیو مرگان که به عنوان مسئول گروه نقش بزرگی در تحقیقات داشت، خود یک بار موفق شد که با چند فضایی ارتباط گرفته و از نزدیک گفتوگو کند. این ماجرا در پنج ژانویه ۱۹۸۹ و زمانی که متیو برای استراحت به پارک پشت دانشگاه رفته بوده اتفاق افتاد. متیو میگوید: «پشت پارک چشمم به چند تا آدم افتاد که قیافههاشون خیلی عجیب بود. لاغر بودن و زیر چشمشون گود رفته بود و داشتن یه کارهای عجیب و غریبی انجام میدادن. خیلی کنجکاو شدم و رفتم جلو و به یکیشون گفتم: «دارید چیکار میکنید؟» گفت: «میخوایم بریم فضا» و اونجا بود که من از خلال حرفهاش این نکته رو بیرون کشیدم که اونا میخوان برن فضا و حتما آدم فضایی هس ...
داستانهای بیقانون ۲۱:۲۹ ۱۳۹۶/۱۱/۲۴ ✅ چنین نزدیک و بسیار دور!. مهرداد نعیمی | بی قانون. دختری با موی قرمز، سال ۸۲ دانشگاه قبول شد دانشگاه رفتنهای متولدین دههی شصت خیلی با الان متفاوت بود. آنوقتها تعداد شرکتکنندگان ۵ برابر بیشتر و تعداد مجازشوندگان ده برابر کمتر بود! پس یاسمن خوشحال به سراغ پدرش رفت و گفت: «بابا بابا من دانشگاه قبول شدم». پدرش که معمولا شبیه کاراکترهای سریالهای ایرانی حرف میزد گفت: «آفرین دخترم. بالاخره نتیجهی زحماتت رو گرفتی … تبریک میگم. خُب کجا قبول شدی؟». یاسمن: «کرمان … رشتهی دامپزشکی». پدر: «عالیه. خالهاینات هم که کرمان هستن. ...
داستانهای بیقانون ۱۸:۱۰ ۱۳۹۶/۱۱/۲۴ ✅ چگونه مجری تمام برنامههای سیما شویم؟. علی مسعودینیا | بی قانون از دوستانم که میدانست من برای خودم یکپا آقای دوربینی هستم و عشق بازیگری یا دستکم مجری بودن بدجوری دیوانهام کرده- از روی خیرخواهی یا بدخواهی- آمد سراغم و گفت توانسته برایم یک وقت ملاقات بگیرد از یک مجری همهفنحریف `سیما که رمز و راز موفقیتش را به من بگوید. از آنجا که نام آن مجری ر. ر. بود و شهرت بسیاری داشت و برنامههای متنوع و پربینندهای را میزبانی کرده بود، از رفیقم یک اشارت بود و از من به سر دویدن. قرار را فیکس کرد و من هم روز موعود و ساعت موعود در دفتر کار این استاد حاضر شدم. چند دقیقهای نشستم منتظر و استاد پیدایش شد. لبخندی گوش تا گوش روی صورتش جلوهگر بود که معلوم نبود علتش چیست. برخورد نسبتا گرمی داشت. آمد جلو و دست داد و نشست پشت میزش. ...
داستانهای بیقانون ۱۳:۳۳ ۱۳۹۶/۱۱/۲۴ آن کیف و سه کیف دیگر همینطور روی میزم مانده بودند نه میتوانستم ازشان استفاده کنم، نه دلم میآمد دور بریزمشان. حتی یکیاش انقدر نو بود که میتوانستم کادو بدهمش. از این چرمهای نرم و گران بود. اما لذت کادو دادن را به من منتقل نمیکرد. من همیشه برای دوستانم چیزهای خاص و گران کش میروم. به خاطر همین فکر میکنند روزنامهنگاری شغل پردرآمدیست و من کلی حقالتحریر میگیرم. شاید عجیب بهنظر بیاید اما تصمیم گرفتم کیفها را دست صاحبانشان برسانم. چون کار زمانبری بود، گذاشتمش برای بعد امتحاناتم. به خاطر همین از آن چهارنفر، دونفر قیدش را زده بودند. ...
داستانهای بیقانون ۱۳:۳۳ ۱۳۹۶/۱۱/۲۴ ✅ سرقت حین ارتکاب جرم. زهرا فرنیا | بی قانون. چیز از آنجا شروع شد خانم کنارم، وسایلش را گذاشت و گفت: «میشه یه دقیقه حواستون به اینا باشه تا من برگردم؟» این جمله منظور واضحی را میرساند. اینکه طرف میترسد در نبودش یک نفر بیاید و وسایل را قاپ بزند و من باید مراقب باشم این اتفاق نیفتد. یا وانمود کنم وسایل خودم هستند و کسی بهشان دست نزند اما چیزی که درست متوجه نشدم این بود: «آیا خودم هم نباید به وسایلش دست بزنم؟» همیشه چنین آدمهایی برایم عجیب هستند. چطور فکر میکنند که وسایلشان را میتوانند به من بسپرند و من امنتر از دزدی هستم که لابد روی پیشانیاش نوشته: «من دزدم!». البته همهچیزِ همهچیز هم از آنجا شروع نشد. خیلی وقت بود که من اینکار را میکردم. مثلا از اواسط سال پنجم دبستان. وقتی دیدم هرچه درس میخوانم، به قدر لیاقتم کارت امتیاز نمیگیرم. چون مادرم در انجمن مدرسه نیست و زباندراز هم نیستم. ...
داستانهای بیقانون ۱۶:۴۹ ۱۳۹۶/۱۱/۲۳ ✅ اسلحه یا تفنگ. پدرام سلیمانی | بی قانون. عجیبتر از هرویین نیست مخصوصا وقتی عاشق باشی. بهترین دوران زندگیم بود. دوست داشت واسم زیاد کادو بخره. ازم میپرسید چی بگیرم؟ منم میگفتم فقط خودکار. تازه کار بودم دیگه. هه. یه روز گفت این خودکارا رو چیکار میکنی؟ بیخودی قاطی کردم و گفتم میکنم تو پاچهام». ...
داستانهای بیقانون ۱۲:۴۶ ۱۳۹۶/۱۱/۲۳ ✅ پایان یک رویا و پانی جون. مرتضی قدیمی | بی قانون من است که سوالم را از آقای رییسجمهور در نشست خبری بپرسم. پشت میکروفون قرار میگیرم و میگویم:. hello mr president. you said the reason of increasing the price of dollar is not because of Economic and political issues. you said it is because of Psychological issues. Unfortunately not only it did not Decreased but also increased and increased …my question is you think we are crazy? we are fool? we are stupid? we are what?. ...
داستانهای بیقانون ۲۲:۴۷ ۱۳۹۶/۱۱/۲۱ به نقل از توییتر روزنامه قانون: به اطلاع مىرساند سایت روزنامه قانون ساعتى پیش شده و هکرها شروع به گذاشتن اخبارى جعلى به روی سایت هم اکنون از دسترس خارج شده.
داستانهای بیقانون ۱۸:۵۳ ۱۳۹۶/۱۱/۱۹ مراقبی که با حسِ «خود ژاوِر بینی» ورقهها را پخش میکرد، ورقه مراد را جلویش گذاشت مراد که از اضطراب، پیشانیاش عرق کرده بود، در حالی که به ورقه نگاه میکرد، برای شرایط اضطراری دکمه شلوارش را باز کرد. بعد هم برای اینکه نشان دهد اوضاع عادی است، الکی خمیازه کشید و در همان حال، یکی از تقلبها را به سرعت از توی زیرشلوارش درآورد. مراقب بلافاصله به مراقبِ دیگر نگاه کرد و گفت:. -یه لحظه صدایِ درآوردن کاغذ از توی زیرشلوار شنیدم. تو هم شنیدی؟. مراد که حس کرد اوضاع پَس است، بلافاصله دکمه شلوارش را بست و بیخیالِ بقیه تقلبها شد. همان مراقب دوباره گفت: یه لحظه صدای بستن دکمه شلوار هم اومد. نگو که نشنیدی …مراقب با اخم به مراد نگاه کرد. مراد که دچار استرس شده بود، در حالی که با استیصال به مراقب نگاه میکرد، گفت: به خدا داشتم خودمرو میخاروندم. ...
داستانهای بیقانون ۱۸:۵۲ ۱۳۹۶/۱۱/۱۹ ✅ از اون جهت (قسمت دوم). مهرداد صدقی | بی قانون قسمت قبل خواندیم که مهران امتحان داشت اما وقتی که رفت صورتش (!) را بشوید، هماتاقیاش (مراد) درِ اتاق را قفل کرد و رفت و حالا مهران پشت در اتاق مانده …. ادامه:. مهران که دیگر نمیدانست چکار کند، به سر و وضع خودش اشاره کرد و از آقا کمال خدمتکار خوابگاه پرسید: حالا با این سر و وضع چطوری برم سر جلسه امتحان آقا کمال؟ اگه نَرَم بازم میفتم. آقا کمال گفت: میخوای برم نگهبانی از اونجا زنگ بزنم سوالا رو برات بیارن؟ چای میخوری و با کمک هم جواب میدیم. مهران با خوشحالی گفت: ایول … یعنی میشه؟. آقا کمال هم با خونسردی گفت: چی میشه اگه بشه ولی حیف که نمیشه!. - آقا کمال تو این وضعیت شوخی داریم؟. ...
داستانهای بیقانون ۱۹:۰۴ ۱۳۹۶/۱۱/۱۸ ✅ چگونه به بمب علاقهمند شدم؟. علی مسعودینیا | بی قانون سفارش یک نشریه قرار شد هر روز به جشنواره بروم و فیلمی ببینم و دربارهاش نقدی بنویسم. راستش خیلی ذوق داشتم، چون قرار بود به فیلمها ستاره هم بدهم و ظاهرا در کشور ما وقتی به تو اجازه بدهند به فیلم ستاره بدهی یعنی رسما شدهای منتقد سینمایی تراز اول. روز اول نقدم را نوشتم و فرستادم. صبح موبایلم زنگ خورد. سردبیر آن نشریه محترم بود. سلام و علیکی کردم و گفتم: اوامرتان؟ گفت: «عزیزم تو که زدی این فیلم رو داغون کردی؟ خصومت شخصی داره مگه؟ خب این فیلم از فیلم قبلیش که خیلی بهتره. ...
داستانهای بیقانون ۱۹:۰۱ ۱۳۹۶/۱۱/۱۸ ✅ مثلِ کلهی زیدان توی صورتِ ماتراتزی!. مهرداد نعیمی | بی قانون متنی که میخوانید واقعی است و در نوامبر سال ۲۰۰۲ در لندن اتفاق افتاده: مایکل، جوانی ۱۹ ساله و بهشدت خوششانس بود. روزی که از سربازی معاف شد، ظاهرش دقیقا شبیهِ مردمِ آلمان در لحظهی فروپاشی دیوار برلین بود! بعد رفت و به استخدامِ شهرداری درآمد و رفتگر شد. همانطور که خیابانها را جارو میکشید به این فکر میکرد که نباید عاشقِ کسی شود چون یا جوابِ رد میشنید و یا ازدواج میکردند و دخترِ مردم که بدبخت شدهبود قیافهاش میشد عین لوئیس فیگو در آن روزی که کعبی صورتش را داغان کرد …۲. مایکل حسابی جوانی میکرد. مثلا یکبار حین جارو کردن، تراول صد یورویی پیدا کرد و بعد در حالی که قیافهاش شدهبود شبیه کیم دائه جونگ (وقتی ناباورانه برندهی نوبلِ صلح شد)، رفت به سلامتیِ آن رفتگری که یک میلیارد پول را به صاحبش پس داد، یک پرس شیشلیک زد به بدن و زیر لب گفت: «پاینده باشی مرد!». ۳. خودِ من یکبار دیدم غمگین روی جدول نشسته و آتش روشن میکند. قیافهاش مثلِ روبرتو باجو بعد از خراب کردنِ پنالتی شدهبود. ...
داستانهای بیقانون ۱۸:۵۶ ۱۳۹۶/۱۱/۱۸ ✅ داستانهای باور نکردنی: ملاقات با شیطان. حسام حیدری | بی قانون این هفته در مورد یکی از عجیبترین و قدرتمندترین اشخاص در زمینه علوم غریبه است که با قدرت اهریمنی خود بارها توانسته بود با شیطان ارتباط برقرار کند. جیمی جفرسون که به جیمی اسرارآمیز معروف است در ارتباط با شیطان به مراتبی رسیده بود که با او رفیق شده و «شیطی» صدایش میکرد و جمعهها با هم به سینما میرفتند و تو پارک ملت بدمینتون بازی میکردند. اولین ارتباط جیمی با شیطان در یک شب سرد و در حالی که او در کلبه قدیمیاش در خارج از شهر در حال بررسی یک کتاب قدیمی به نام «افسون» بود اتفاق میافتد. برخی افراد معتقدند که او در آن کتاب قدیمی که پر از وردها و علایم غریبه بوده به دنبال تاریخ آخرین قهرمانی لیورپول تو لیگ انگلیس میگشته که یکی از وردها را به اشتباه میخواند و ناگهان صداهای وحشتناکی بلند میشود. باد شروع به وزیدن میکند و پنجرهها را به هم میکوبد و شیشهها با اینکه دو جداره بوده میشکند و ناگهان در کلبه باز شده و شیطان وارد میشود. جیمی که از این اتفاقات و دیدن هیبت شیطان به شدت ترسیده بوده به زحمت سر بالا میآورد و با ترس به چهره او نگاه میکند و میگوید: «بیشعور نمیدونی میخوای بیای تو ا ...
داستانهای بیقانون ۱۲:۳۴ ۱۳۹۶/۱۱/۱۷ از این مدل معرفی کردن پانی جون ذوق کردم تا مطمئن شوم جای خوبی در قلب مهربان او دارم اما بعد از معرفی همه، درباره شادمهر گفت که امروز وقتی ماشینش در برف گیر کرده بود و چندین مرد قوی نتوانستند به او کمک کنند، شادمهر با یک ایده خلاقانه به راحتی ماشین را خلاص کرده بود. معرفی شادمهر به قدری با آب و تاب همراه بود که فهمیدم خیلی جای خوبی هم ندارم انگار. شادمهر همکلاسی جدید ما شده بود. 🔻🔻🔻. روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون). 👇👇👇. ...
داستانهای بیقانون ۱۲:۳۴ ۱۳۹۶/۱۱/۱۷ ✅ پانیجون و یک لاغر عینکی کاراتهکا. مرتضی قدیمی | بی قانون. سر کلاس هستیم و منتظر پانی جون تقریبا پنج دقیقه گذشته و نگران هستم مبادا نیاید. هیچ وقت تاخیر نداشته است. اردشیر که پانی جون او را اردی صدا میکند و بدنسازکار است به من نگاه میکند و میپرسد دیر کرده چرا؟. تقریبا همه جوری به من نگاه میکنند که انگار من چیزی میدانم یا اینکه باید بدانم. تقریبا چند ثانیه چشم تو چشم هم هستیم تا خودم را پیدا کنم. همه اعتمادبهنفسم را جمع میکنم و صدایم را هم جوری دیگر و میگویم نگران نباشید میاد. دقیقا لحظه بعد از کلمه میاد، در کلاس باز و خانم منشی وارد کلاس شد. من که تا به حال همه او را به دلیل نشستن پشت میز ندیده بودم تعجب کردم که سردش نیست؟ خواست بپرسم سردت نیست که مهلت نداد و گفت پانی جون تماس گرفت و گفت ماشینش تو برف گیر کرده با کمی تاخیر میاد. ...
داستانهای بیقانون ۰۶:۴۵ ۱۳۹۶/۱۱/۱۷ ✅ سمنان شهر خلوتی است ۳. پدرام سلیمانی | بی قانون پدربزرگ برای درمان سرماخوردگیاش آنقدر لیمو خورد که مرد. یک قاچ لیمو در گلویش گیر کرد و خفه شد. این اتفاق ریشه تاریخی تنفر خاندان ما از لیمو است. سالها پیش یکی از پسرعموهای پدربزرگ در یک مجلس خصوصی بحث آشتی دوباره با لیمو را پیش کشید و از خانواده طرد شد و یک سال بعد در شبی توفانی به شکل دلخراشی زیر یک درخت لیمو له شد. البته همه میدانند درخت لیمویی در کار نبود اما تاریخ را فاتحان مینویسند. فاتحانی که به نفرین لیمو باور دارند. حالا میخواهم قصه شبی در سمنان را برایتان تعریف کنم که تنها خوراکی درون کیفم یک لیمو بود. هر چند نقش چندانی در قصه آن شب ندارد. در واقع هیچ نقشی ندارد. ...
داستانهای بیقانون ۰۲:۰۱ ۱۳۹۶/۱۱/۱۶ ✅ سمنان شهر خلوتی است ۲. پدرام سلیمانی | بی قانون با لباس کهنه و دندانهایی درب و داغان میپرسد «سیگار داری؟» در ترمینال دیده بودمش وقتی سیلی میخورد. گفته بودند دیگر آنجا پیدایش نشود چون قرار نیست پولی نصیبش شود. گفتم «تو ترمینال دیده بودمت». دماغش را بالا کشید و گفت «سیگار نداری؟» در ایجاد رابطه شکست خورده بودم. گفتم «بیا بریم واست بخرم» و برایش چند نخ سیگار خریدم و بعد به این فکر کردم که در دو ساعت باقیمانده کدام مسیر را پیاده بروم که قصههای بیشتری نصیبم شود. دلم میخواست مدت زیادی دلم برای آن کودک بسوزد اما چهره زشتش مانع میشد. در واقع بعدا متوجه این قضیه شدهام. بله من میتوانم بیپرده در مورد زشت بودن انسانها و تاثیرش بر ذهنم صحبت کنم و این تنها مزیتی است که زیبا نبودن دارد. وقتی زیبا نباشی، میتوانی به راحتی در مورد زشتی دیگران نظر بدهی. ...