جدیدترین نوشته‌ها

رویا رحیمی/ بی‌قانون. چهل و پنجم

سایه روایت می‌کند:. هرکدام از این جماعت دیوانه اگر جای من بود، حتما با همان ته مانده عقل ناقصش هر فکر و خیال بافته شده‌ای را که اثر از دلدادگی داشت، می‌شکافت و جا به‌جای نخش را هم گره کور می‌زد و در اولین فرصت روانه چاه دستشویی می‌کرد تا دیگر اگر وسوسه هم شد، رغبت نکند سراغی از آن چلفتی مشنگ بگیرد. اما در دمپایی‌های گشاد من زبل شجاعی ایستاده بود که سال‌ها عادت داشت هفته‌ای یک بار به خاطر تخس بازی با چک و لگد تنبیه شود. فقط انتظار داشتم بعد از دویدن بی‌وقفه برای فرار از دست قلچماق، آن هم با همراهی یک نخبه، وقتی چشم باز می‌کنم هر جای ناامنی باشم جز زیرزمین تاریک و نمور. اصلا وقتی خودم یک عمر همه را ترسانده و دیوانه کرده بودم، چرا باید می‌ترسیدم از گرفتار شدن پشت سر جماعتی عقل در رفته که مثل قطعه‌های دومینو رج به رج نشسته بودند و سایه یک سایه را شانه به شانه یک بی‌دست و پای مبادی آداب و دائم دست به آب روی دیوار نگاه می‌کردند؟ با این حال ترجیح دادم همان جا در حالی که چلفتی را با دقت زیر نظر گرفته بودم و گوشه چشمی به دار و دسته خل وضعش داشتم، تمام فیلم‌های ژانر وحشت را در ذهنم مرور کنم و نش ...
  • گزارش تخلف

ت پا گرفتم. به خودم آمدم دیدم باز با چلفتی نازنینم می‌دویم

می‌دویدیم و می‌دانستم یادآوری گذشته برای او بی‌فایده است، تنها راه ورود به قلب انیشتین افلاطونی‌ام کشف و ارائه یک راه فرار از اینجا بود. نگاهش می‌کردم و می‌دویدیم و قدم به قدم در او ذوب می‌شدم …ادامه دارد. روزنامه طنز بی‌قانون. ...
  • گزارش تخلف

یاسمن شکرگزار/ بی‌قانون. چهل و سوم

بیدار شدن من در آن ساعت روز مثل بیداری در بعد از ظهری بود که نمی‌دانستی صبح است یا عصر. بیدار شدنی بود با ترس و دلهره. ترس جا ماندن از مدرسه یا رفتن به سر کار. من نه مدرسه می‌رفتم و نه سر کار و وقتی گنگی تصویر روبه‌رویم کمی شفاف شد، یادم آمد کجا بودم. من به دنبال چلفتی دنیای بچه‌گی‌ام سر از این دیوانه‌خانه در آورده بودم و حالا گیج و ملنگ روی تختی قدیمی که قژ و قژ فنرهایش با تکانی مختصر هم در می‌آمد ولو افتاده بودم. فکر کردم در تنهایی‌ عمیق و رومانتیکی گرفتار شده‌ام که عطسه‌ هم‌اتاقی‌ام هپروت عاشقانه‌ام را بر هم زد. شنیده بودم که یک عطسه‌ خوب عطسه‌ای است که بعدش کلمه‌ زهرمار و مترادف‌هایش را از دهان اطرافیانت در بیاورد. اما تا وقتی که این کلمه بدون تصمیم من بیرون نپریده بود، درکش نکرده بودم. نگاهش کردم. ...
  • گزارش تخلف

علیرضا کاردار/ بی‌قانون. چهل و دوم

سرم درد می‌کرد. فکر کردم شاید به دلیل التهاب عروق داخل جمجه‌ام یا از فشار خون یا سینوس یا مننژیتم بود. شاید هم تاثیر آن دارویی بود که بهم تزریق کرده بودند و بی‌هوشم کرده بود. شاید هم بر اثر حمله آن نگهبان قلچماق بود که مرا به زور وارد اینجا کرده بود و روی تخت انداخته بود و سرم به لبه تخت خورده بود. به هرحال باید همه احتمالات را در نظر می‌گرفتم تا دلیل اصلی سردردم را بفهمم و بتوانم درمانش کنم. چند بار پلک زدم تا تاری چشمم برطرف شود، ولی نشد. این هم یک علامت دیگر. دستم توان حرکت به سمت صورتم را نداشت ولی به زور به پیشانی‌ام رساندم تا ببینم آیا تب دارم یا نه که فهمیدم عینکم روی چشمم نیست. پس تاری چشمم از نبود عینکم بود. ...
  • گزارش تخلف

سعیده حسنی / بی‌قانون. چهل و یکم

سایه روایت می‌کند. این دیوانه‌خانه من را یاد یک فیلم می‌اندازد، شاید هم یک آهنگ. نمی‌دانم هر چه بوده سال‌ها پیش دیده‌ام یا شنیده‌ام، احتمالا در دوران سیبیلوزوئیک. لعنت به من، همه چیز یادم می‌رود. کاش این کله بزرگ موفرفری هم یادم می‌رفت. من اینجا چه کار می‌کنم؟ از این اتاق به آن اتاق، از دست نگاه دیوانه‌ها فرار می‌کنم، دنبال دیوانه موفرفری خودم. اینجا به شدت کثیف است. نمی‌دانم عمدی در کار بوده، مثلا یک جوری برای درمان بیمارانی که وسواس تمیزی دارند طراحی شده یا نه. ...
  • گزارش تخلف

امیر قباد فرهی/ بی‌قانون. چهلم

اینکه دیوانه‌ها چرا در نمی‌زنند، مهم نیست. اینکه چرا یک عده دیگر هم اینجا هستند که در نمی‌زنند، جای پرسش دارد. مثلا همین سایه. از وقتی آمده آرام و قرار من را داده دست این بدبو که رویش خرابکاری کند و خودش در نوسان بین پنجره و حاشیه باغچه و لای در گم و گور است. یک بار نشد عین آدم در بزند بیاید بنشیند، معاشرت کنیم. بعد آرام و قرارت که بو گرفته باشد، سرنوشت همین می‌شود که من مثل این دیوانه‌ها شده‌ام آدم منتظر. از یک نخبه این حرف‌ها بعید است اما ببین چه کردی با من ای زن! پریشان که بودم، هیچ! حالا عوارض داروها با عوارض این سایه ناقلایت در هم شده و از من چیزی ساخته که خودم ازش احساس خطر می‌کنم. ...
  • گزارش تخلف

ه زبانی که بی‌موقع باز شود

گفتم: سااایه … و در کسری از ثانیه تمام دیوانگانی که در صف بودند از رویم عبور کردند تا به سوی سایه‌ای که در راهرو ایستاده بود هجوم برند. رفتند و من ماندم و پنجره باز و حرکت سرد باد و هیکلی که از کوفتگی توان تکان دادنش را نه به سوی پنجره داشتم و نه به سوی مستراح …ادامه دارد. روزنامه طنز بی‌قانون. ...
  • گزارش تخلف

✅ همین دور و بر. مهرداد صدقى | بى قانون. ‏ قسمت: موضوع پایان‌نامه …

برای نوشتن قسمت‌های مختلف پایان‌نامه دارم با استاد راهنمایم تلفنی حرف می‌زنم و مامان و بابا هم در حالی که سرشان توی گوشی­ است، گوش‌شان با من است. گوشی را که می‌گذارم، مامان به شوخی می‌گوید:. برای نوشتن سابقه تحقیق از بابات کمک بگیر که سابقه تحقیقش خوبه. برای دختر خاله‌ات که خواستگار آمد، راجع به پسره تحقیق کرد و گفت خوبه، معطل نکنین که بهترین گزینه‌اس، ولی پسره معتادِ دوگانه‌سوز از آب دراومد. با خنده به مامان می‌گویم: پس خوبه چون برای قسمت مواد و روش‌ها هم می‌­تونم از همون پسره کمک بگیرم. حتما روش همه موادها رو بلده. بابا می‌گوید: پسرجان حتی محض شوخی هم دیگه اسم مواد رو نیار وگرنه با یه روش‌هایی تنبیه‌­ات می‌کنم که خودت بشی موضوع یک پایان‌نامه. باباجان منظورم از مواد و روش‌ها اسم بخش‌های پایان نامه‌اس. مثل مقدمه، بحث و نتیجه‌گیری …. ...
  • گزارش تخلف

چه کسی از هیدتوشی ناکاتا می‌ترسد؟. جابر حسین‌زاده | بى قانون.. ‏ نهم …

وسط دره فرحزاد، ناکاتا نشسته بود توی ماشین سرویس اطلاعاتی بنگلادش و ماشین‌های هیات دون‌پایه ژاپنی از جلو راه‌شان را بسته بود و از پشتِ سر افسران اطلاعاتی پاکستان. آن وسط دار و دسته قاچاقچی اعظم، هاشم دستپاچه دوره‌شان کرده بودند و منشی مخصوص هاشم، سیمین سگ‌صولت* رفته بود یقه یکی از ژاپنی‌ها را چسبیده بود که توی محدوده ما چه غلطی دارید می‌کنید؟ هیدتوشی ناکاتا بعد از تحمل چند روز دربه‌دری و دست به دست شدن بین سرویس‌های اطللاعاتی چند کشور، دیگر خسته شده بود و رمقی برایش نمانده بود و وضعیت بغرنج دره فرحزاد هم آنقدر استرس ریخته بود به جانش که با همان نگاه اول فهمید عاشق و دلباخته سیمین سگ‌صولت شده. وسط این بلبشو، هلیکوپتر تفریحی دو نفره که بنگلادشی‌ها اجاره کرده بودند هم بلند شده بود و رسیده بود بالای سرشان و هی الکی دور خودش می‌چرخید. دو روز تا عید نوروز باقی مانده بود و تهران کمی خلوت‌تر شده بود. دزد‌های خرده‌پا به رسم هر سال از یک هفته قبل از سطح شهر جمع شده بودند و داشتند توی زندان، نان دولتی می‌خوردند و فقط مانده بودند توزیع‌کنندگان مواد که سر همه‌شان هم یک جورهایی بند بود توی آخور هاشم ...
  • گزارش تخلف

✅ «مادر خوانده». مونا زارع | بى قانون. ‏

«قسمت هشتم» …. بابای من از روز اول ازدواج من و هومن گوشه دهانش کج شد. نه اینکه سکته‌ای چیزی کند. ولی با دیدن هومن و خانواده‌اش قیافه‌اش طوری به هم ریخت که هیچ وقت به حالت سابقش برنگشت. خب برایش سخت بود که از بین خواستگارهای مهندس و دکترم هومن را انتخاب کنم. برای خودم هم سخت بود اما وقتی همه آن خواستگارها تخیلی و ساخته ذهن من بودند و تنها نفرشان که وجود خارجی داشت هومن بود، چاره‌ای جز انتخابش نداشتم. از همان روز اول هم مشکلش گلرخ بود. می‌گفت پیف و ادایش آن‌قدر هست که آدم بعد از نیم ساعت دیدنش دلش می‌خواهد برود یک گوشه زیرشلواری بپوشد، پاهایش را دراز کند و آن‌قدر با خودش راحت باشد که بمیرد. امروز صبح بابا ده بار به تلفنم زنگ زده و هر ده بار فقط به عکسش که پشت دخل سوپر مارکتش ایستاده و دستش را انداخته روی شانه علی کریمی نگاه می‌کردم. ...
  • گزارش تخلف

✅ زندگیه دیگه …. پدرام سلیمانی | بی قانون

خموده در سن سی و هشت سالگی به صورت توافقی از همسرش جدا شد. هر دوی آن‌ها در جواب سوالات دوستان و آشنایان در رابطه با علت جدایی‌شان معمولا سکوت می‌کردند و گاهی به جمله «تفاهم نداشتیم» بسنده می‌کردند. هیچ کدام دیگری را متهم نمی‌کردند و آن‌قدر متمدنانه رفتار می‌کردند که انگار بازیگران فیلم اصغر فرهادی‌اند. گلرخ خموده را به حال خودش رها می‌کنیم و به زندگی همسر سابقش، یعنی سامان کیمیایی نگاهی می‌اندازیم …نه دیگه مامان زیاد بهم سر می‌زنه و نه دوست و آشنا خبری از من می‌گیرن. تازه داشت از این همه توجه بهم خوش می‌گذشت. ولی خب طبیعیه رفتارشون. آدما با مرگ نزدیک‌ترین عزیزشون بالاخره کنار میان و نبود طرف واسه‌شون نسبتا عادی می‌شه. طلاق گرفتن من که چیزی نیست. فراموش‌شون شده. ...
  • گزارش تخلف

مریم آقایی/ بی‌قانون. سی و نهم

سایه روایت می‌کند. دو ماه قبل. کجای این زندگی بر منطق سوار بوده که حالا امیال من منطقی پیش بروند؟ این سوال به اصل اساسی زندگی‌ام تبدیل شده بود. از آن اصل‌های مزخرفی که هیچ‌کس بیشتر از خودت نمی‌داند داری چرت و پرت می‌بافی تا کار دلت را توجیه کنی. دلی که می‌خواهد بداند موفرفریِ مودب همان نخبه آرزوهایش است یا اینکه دنیا زیادی با او سر شوخی دارد. همین می‌شود که راه می‌افتم به سمت خانه نخبگان. هنوز چند متری فاصله داشتم که دیدم نخبه در حالی که پهلوهایش را تنگ گرفته در آغوش، دارد می‌دود و به هر سوراخ و سنبه و کنار درختی سر می‌کشد. خودش بود. ...
  • گزارش تخلف