جدیدترین نوشته‌ها

جابر حسین زاده/ بی‌قانون. سی و هشتم

«رستگاری در تیمارستان». بخش آخر. پروفسور در اتاق را بست و آمد نشست روبه‌رویم تا نقشه دقیق فرار را توضیح بدهد. زل زد توی چشم‌هام: «اسید سولفوریک داری اینجا؟» نگاهش کردم. ادامه داد: «با کلریدریک هم کارمون راه می‌افته. داری؟ نداری؟ هیچی خدایی؟» خوبی کار این بود که اخیرا با حیوانات واقعی و تخیلی زیادی سر و کار داشتم و برای همین این یکی را هم می‌توانستم تحمل کنم. پروفسور بلند شد و دور اتاق قدم زد: «می‌خواستم امتحانت کنم. ...
  • گزارش تخلف

دیوانه‌ها در نمی‌زنند. سعیده حسنی/ بی‌قانون. سی و هفتم

«رستگاری در تیمارستان». بخش اول. من دانش‌آموخته مدارس تیزهوشان، شاگرد اول دانشگاه، عضو بنیاد نخبگان و امید کسب جایزه نوبل، در ساختمان مخروبه‌ای، کنار بنیاد نخبگان مشغول صحبت با یک کانگوروی بی‌ملاحظه پیرامون مکاتب مختلف اقتصادی بودم! مطالبی که به واسطه شرکت در کلاس‌های اقتصاد آموخته بوده بودم یک جایی به کارم آمد. هر چند در یک توهم و در مناظره‌ای با یک کانگورو. کانگورویی که متاسفانه بی‌ملاحظه سیگار می‌کشید. از دخانیات بیزارم. به هم‌صحبت بی‌ملاحظه‌ام اعتراض کردم: «لعنتی خاکستر سیگارت رو نریز رو تختم» ولی او بی‌اعتنا ادامه داد. با اینکه توهم بود، اما من یک توهم تمیز را به یک توهم شلخته ترجیح می‌دادم. ...
  • گزارش تخلف

هتل پادگان. / بی‌قانون

راننده رییس عقیدتی بود و ماشین هم در اختیارش. از جمله سربازهایی بود که بی‌دردسر و بی‌ماجرا، روزها و هفته‌ها و ماه‌ها را پشت‌سر می‌گذاشت و منتظر بود این چند ماه هم زودتر تمام شود و برود خواستگاری زهره، دخترعمویش که هر از گاهی همدیگر را می‌دیدند و اگر فرصتی دست می‌داد با ماشین عقیدتی یک طرفی هم می‌رفتند. اصلا به همین دلیل به عقیدتی می‌گفتند هتل. صبح ساعت شش باید می‌رفت دنبال حاج‌آقا یا همان رییس عقیدتی، ظهر می‌بردش مسجد دارالسلام که امام جماعت آنجا بود. گاهی با هم بر می‌گشتند پادگان، گاهی هم فرشاد تنها تا فردا صبح دوباره برود دنبالش. حالا اگر دلش می‌خواست شب پادگان می‌ماند اگر نه ماشین را می‌گذاشت و بدون گرفتن مرخصی می‌رفت خانه. مرخصی که می‌گرفت اما مثل ما از فرمانده قرارگاه نه. او از خود حاج‌آقا می‌گرفت و مثل ما نگران نبود فرمانده حالش خوب است که مرخصی بدهد یا نه. فرشاد هر روز مرخصی می‌گرفت. ...
  • گزارش تخلف

یاسمن شکرگزار/ بی‌قانون. سی و ششم

«جنگ و صلح». بخش آخر. مزه‌ لذیذ سوسیس ژرمنی با ضربه‌ سنگ به شیشه‌ اتاق تبدیل به سوسیس کیلویی ۱۰۰۰ تومن بقال سر خیابان شد. نامردها نگذاشتند پیوستن من به ارتش بیسمارک به دو دقیقه بکشد تا جنگ را شروع کنند. شنیده بودم جنگ جهانی اول در ادامه‌ توهمات بیسمارک شروع شده بود و حالا مردک می‌خواست جرقه‌ جنگ جهانی سوم را هم توی این دیوانه‌خانه بزند. نباید می‌گذاشتم حالا که وام یک میلیون تومانی‌ام داشت جور می‌‌شد، این جرقه آرزوهایم را به باد دهد. زیرپیراهن سفیدم را از روی تخت برداشتم و مقابل پنجره رفتم تا با نشان دادنش جلوی حمله بعدی را بگیرم. از گوشه پنجره به حیاط نگاه کردم و سرآشپز را دیدم که ظرف عدسی را مقابلش گذاشته و در حین پاک کردن عدس‌ها، هر از گاهی سنگ‌ریزه‌ای را از توی آن‌ها در می‌آورد و با تیرکمان روانه‌ شیشه‌ یکی از اتاق‌ها می‌کند. نفس راحتی کشیدم چون از سرآشپز که همه به خاطر بدمزه بودن غذاهایش به خونش تشنه بودند، ارتشی برای آغاز جنگ در نمی‌آمد. ...
  • گزارش تخلف

محمدحسن خدایی/ بی‌قانون. قسمت سی و پنجم

«جنگ و صلح». بخش اول. مرد با آن هیبت باشکوه، دست‌ها را فرو برده بود داخل جیب‌های کت سیاه رنگ خود و نگاهم می‌کرد. سبیل پرپشتی داشت و کله‌ای کچل. گفت «من اتو فون بیسمارک هستم!» و طوری هم گفت که انگار لطف بزرگی به من کرده است. خواستم خود را معرفی کنم که تعظیم کنان فریاد زدم «بیسمارک، رایش آلمان؟ در خدمتیم حضرت اشرف!» سری تکان داد و گفت «تو چرا این همه لاجون و نحیفی پسر جان؟ گرسنگی می‌کشی مگه؟» که یکی از همراهان حضرت اشرف خطاب به من گفت «این اطراف غذای مناسب عالی‌جناب یافت می‌شود؟» نکته اعجاب‌آور ماجرا این بود که بیسمارک و رفقا، به فارسی روان و سلیسی مشغول افاضات خود بودند. بیسمارک قدم‌زنان اتاق را از نظر گذراند و پرسید «دنیا به کدام سو می‌رود؟» یکی از دیوانه‌ها که کنار من ایستاده بود پرسید «تا ساعت یک بعد از ظهر، هر کس، هر جا دلش خواست می‌ره!» بیسمارک که در حال و هوای قرن نوزدهمی خودش بود فریاد زد «ما دوباره برای عظمت آلمان و کل دنیا برگشتیم!». ...
  • گزارش تخلف

امیرقباد فرهی/ بی‌قانون. سی و چهارم

«کلبه‌ی وحشت». بخش آخر. مارتین لوترکینگ درونم صبح زد روی دوشم و گفت: «عمو برو اون‌ورتر بخواب واسه مام جا باشه.» گفتم: «قاعدتا باید یه چیزی درمورد آزادی و رهایی می‌گفتیا.» گفت: «ارد ناشتا نده. پتو رو هم شل کن سرده.» با همه بی‌مناسبت حرف زدنش حق داشت. خیلی سرد بود و خیلی هم زود. اما با چیزی که همین چند ساعت پیش دیده بودم و رفتارهای تقویت کننده آشپزعبوس که دائم فکری جز چاق و چاق‌تر شدن ما در سریع‌ترین زمان ممکن از ذهنش عبور نمی‌کرد، نمی‌توانستم به خوابم ادامه دهم. صدای خرت خرت از حوالی آشپزخانه به گوش می‌رسید. پتو را با مارتین تنها گذاشتم و یک لگد به کلم پیچ زدم که بیدار شود. خرناس غرداری کشید و لحافش را در بغل فشرد. ...
  • گزارش تخلف

صدای داد زدنم کلم پیچ را پیچیده‌تر کرد. حالا یکی باید او را از برق می‌کشید

آشپز را نیمه جان در دیگ انداخت و چند ضربه دیگر نثارش کرد. وقتی او را خوب از پا انداخت انگار هاریش اوج گرفته باشد، جنبیدن من توجهش را جلب کرد و به سویم حمله ور شد. قبل از وارد شدن ضربه‌اش به ملاجم تنها چیزی که یادم مانده پرت شدن گوشی از دستم است. بعدش سقف آشنای اتاقم در دیوانه خانه …ادامه دارد. روزنامه طنز بی‌قانون. ...
  • گزارش تخلف

✅ «مادر خوانده». مونا زارع | بى قانون. ‏

«قسمت هفتم» …درست حدس زده بودیم. گلرخ مسیرش را عوض کرده بود و این بار شهروز را داشت. دور میز شام نشسته بودیم. خیلی وقت بود من و هومن روی زمین غذا می‌خوردیم و از میز ناهارخوری برای خشک کردن لباس و از رخت لباس برای آویزان کردن عکس‌های عروسی‌مان استفاده می‌کردیم. قورمه‌سبزی پخته بود و با هر قاشق به قیافه هومن نگاه می‌کرد تا تاثیرات دست‌پختش را در چشمان پسرش ببیند. خلاقیت هم ندارد. همیشه در اولین قدم برای برگرداندن عشق پسرش فقط قورمه‌سبزی می‌پزد. شهروز از اتاق بیرون آمد و کنارمان نشست. دور مچ پایش را با حوله گرم بسته بود. ...
  • گزارش تخلف

امیرقباد فرهی/ بی‌قانون. سی و سوم

«کلبه‌ی وحشت». بخش پنجم. گی دو موپاسان می‌گوید: … شت! انقدر این کلم پیچ بو می‌داد که آدم از یاد می‌برد گی‌دو‌موپاسان در چنین موقعیتی چه گفته. از آن آزادی مطلق و رهایی از بند دکتر استانبولی که هنوز چیزی نیافته بودیم و فقط به طور نسبی از یک وضعیت اسارت در میان دیوارهای سفید به دوران پسا اسارت در میان دیوارهای قرمز دچار بودیم؛ به امید آنکه دوران پسین پسا اسارت چیز همچی به درد بخوری در خودش داشته باشد. آشپز وقتی از دیوانه‌خانه برمی گشت، به عنوان گونه نادری از موجودات مهربان شقی القلب با آن دست مثل گوشت‌کوبش دایم در حال محافظت و ممارست ما بود. اما هر بار با بهانه‌ای رهایی ما به تعویق می‌افتاد. شب اول می‌گفت: همه تحت نظرن. به صلاح نیست الان برین بیرون. ...
  • گزارش تخلف