جدیدترین نوشته‌ها

دیوانه‌ها در نمی‌زنند. مریم آقایى/ بی‌قانون. بیست و هفتم

سایه نزدیک شده و تعریف مى‌کند:. به تازگی یکی از آن رمان‌های ممنوعه کنار خیابانی را تمام کرده و حسابی دَرَش ذوب شده بودم. کنار پنجره اتاق ایستاده بودم و سعی می‌کردم برای بازی نور و حرکت پرده بی‌ریخت اتاقم یک حس شاعرانه بسازم تا عکسی که از جلد کتاب ممنوعه در کنار لیوان گل‌منگلی چای گرفته بودم، بدون کپشن نماند که صدای قاقارکش از ته کوچه بلند شد. درست شبیه همان ماشین معروف بود که نه بوق داشت و نه صندلی، اما گویا از دار دنیا یک صاحب وسواسی داشت که حسابی برقش انداخته بود. یک مرد وسواسی و زیادی مودب. از آن مودب‌هایی که به جای بوق با خواهش و تمنا و عذرخواهی راه باز می‌کردند و در ازای هر فحش لب می‌گزیدند. با کله‌ای بزرگ‌تر از تن‌اش و موهای حجیم فرفری. انیشتین بچگی‌هایم بود. همان چلفتیِ بازی خراب کن که هر روز از لای در بازی‌اش را نگاه می‌کردم تا شاید یک بار، محض رضای خدا هم که شده، یک گل بزند و باعث شود با هیجان از پس پرده بیرون بپرم و جیغ‌کشان، به سمتش بدوم و امیدوار باشم از ترس جیغ بنفشی که کشیده‌ام، هول نکند و گل به خودی نزند. ...
  • گزارش تخلف

دیوانه‌ها در نمی‌زنند. محمدحسن خدایی/ بی‌قانون. بیست و ششم

اگر این جمله‌ حکیمانه‌ کتاب‌های روانشناسی دوران محبس را که برای فرار از زندان، دیوانه‌خانه و حتی خانه‌‌های دلگیر سالمندان، بی‌شمار راه، مسیر و طریقت وجود دارد را کمی تغییر داده و مثلا به جای «فرار از …» بنویسیم «نگه داشتن در …»، حال و هوای آن روزهای من بهتر عیان می‌شود. مردی مغموم احتمالا نخبه، گرفتار دیوارهای مخوف آسایشگاه روانی که برای رهایی، هر در بسته‌ای را سعی کرده بگشاید، هر راهروی طویلی را بدود و هر آدم تازه و بالغ و دیوانه را بشناسد تا شاید از این فلاکت مستمر، نجات یابد. آزادی و رهایی که مهیا نمی‌شد، هر روز شکنجه‌ها و خفت‌های تازه بر آدم نازل می‌شد. من و دو نفر از دیوانه‌های مشکوک به ویروس درمان‌ناپذیر «گریزپایی» را آورده بودند زمین فوتبال آسایشگاه روانی و قرار بود مقابل اجتماع پرشور دیوانگان، مجانین و عقل از دست‌دادگان، زیر نظر قلچماق و دوستان، در آن مسابقه‌ وسوسه‌انگیز «شوت‌های مقابل دروازه‌های خالی» شرکت کنیم. هدف آن بود که ما فراریان نادان را تنبیه کنند. باید می‌ایستادیم در محوطه‌ هجده قدم زمین مستطیلی شکل فوتبال و پنالتی می‌زدیم. پنالتی بدون دروازه‌بان. وسوسه‌ گل‌زدن، شوت‌ ...
  • گزارش تخلف

✅ همین دور و بر. مهرداد صدقى | بى قانون. ‏ قسمت: مشت مبهم

هر چه به روز دفاع از پایان‌نامه نزدیک‌تر می‌شوم، استرسم بیشتر می‌شود. بابا که می‌بیند کمی اضطراب دارم، می‌خواهد کمکم کند …ببین پسرجان، از قدیم گفتن بهترین دفاع حمله‌اس …خب دیگه مشکلاتم برای دفاع حل شد. فقط نمی‌دونم چه‌جوری باید به استادام حمله کنم. بابا عمدا با آرامش توضیح می‌دهد تا اگر خواستم توی جزوه هم بنویسم عقب نمانم: خب باید همچین با اعتماد به نفس دفاع کنی که کسی جرات نکنه سوال سخت بپرسه …_ اگه پرسیدن چی؟. + خب هر جا شو بلد نبودی یه جور جواب بده که فکر کنن خودشون نفهمیدن. یادت باشه به دشمنات به جای مشت محکم، مشت مبهم بزن …_ اولا اونا استادهام هستن، دشمنم نیستن. دوما آخه چه‌جوری مبهم حرف بزنم؟. بابا می‌گوید: خب یه روز به جای پایان‌نامه بشین تلویزیون نگاه کن یاد می‌گیری. ولی اگه وقت نداری می‌تونی مثلا این‌جوری بگی: به نظر من در این مورد (بابا مبهم و غیرواضح حرف می‌زند) … خب سوال بعدی!. ...
  • گزارش تخلف

دیوانه‌ها در نمی‌زنند. رویا رحیمی/ بی‌قانون. بیست و پنجم

اینکه یک روز از خواب بیدار شوید و همان طور که دهان‌تان برای ورود حجمی از اکسیژن ناخالص از چهار جهت اصلی و فرعی کش آمده، ببینید یک گربه سیاه و سفید روی شکم‌تان نشسته و بر و بر نگاه‌تان می‌کند، دور دهانش را لیس می‌زند و هم‌زمان با شما خمیازه می‌کشد، چیز عجیبی نیست؟ خب می‌تواند نباشد. حتی این هم می‌تواند عجیب نباشد که گرچه یک عمر مثل چی از هرنوع موجود خزنده و چرنده و پردار و پولکی و لزج و پشمالو وحشت داشته‌اید، از گربه و سگ و رتیل و مرغ و کلاغ گرفته تا قورباغه و شاپرک و زنبور و ماهی قرمز و حتی پری‌دریایی یا همسایه طبقه پنجم، اما ناگهان می‌بینید از این پشمک تاکسیدوپوش سیبیلو خوش‌تان آمده و دل‌تان می‌خواهد همین طور روبه‌رویتان بنشیند و هی خودش را بلیسد و با عشوه‌گری پلک‌هایش را آهسته روی چشمان زیتونی براقش پایین و بالا ببرد و سر ِ دمش را تکان تکان بدهد. اما قطعا اقرار می‌کنید که خیلی عجیب است این اتفاقات درست فردای شبی افتاده باشد که با فری کثیف به آن فرار نافرجام اقدام کردیم. فری کثیف، نه اسمش فری بود، نه موهای فری داشت و نه حتی کثیف بود. اتفاقا می‌شد نمونه کاملی از یک پاکیزه به تمام معنا ...
  • گزارش تخلف

دیوانه‌ها در نمی‌زنند. علیرضا کاردار/ بی‌قانون. بیست و چهارم

حساب روزهای هفته از دستم در رفته‌بود. هم‌اتاقی‌ام بیشتر اوقات منگ است ولی آن روز سرحال بود. می‌خواستم دستشویی بروم که صدایم زد و گفت: «بیا از اینجا بریم.» با تعجب نگاهش کردم. صورتش را جلو آورد. یک لحظه فکر کردم می‌خواهد ماچم کند، دچار تیک عصبی شدم. ولی دهانش را به گوشم نزدیک کرد. ترسیدم گوشم را گاز بگیرد، همان ماچم می‌کرد بهتر بود. آهسته گفت: «من دارم از اینجا فرار می‌کنم. تو هم میای؟» با تردید پرسیدم: «چه جوری؟» با قهقهه از روی تخت پایین پرید. ...
  • گزارش تخلف

✅ اینک آخرالزمان. پدرام سلیمانی | بی قانون. اول:

ساعت یازده صبح بیدار شدم. با دست چپ پوست لبم را با دقت کندم و منتظر ماندم دست راستم که از دیشب زیر بدنم مانده و حالا انگار کاملا فلج شده بود، به حالت عادی برگردد. دست راستم را گاز گرفتم و از اینکه چیزی حس نکردم، احساس شعف کردم. تخت خوابم را ترک کردم. به هایپرمارکت رفتم تا برای صبحانه چیزی بخرم. مثل صد بار قبلی به یاد بقالی عباس آقا و پفک‌های مجانی و بدون چشمداشتش افتادم و بعد طبق قانون نانوشته انجمن سری جوانان لوزر و بیکار کشور به کپیتالیسم فحش دادم که همه چیزمان را از ما گرفت و همه چیز را هایپر کرد. دختری با قیافه‌ای رنگ‌پریده و عجیب به پسری نزدیک شد. دو نفر دوربین موبایل‌شان را فعال کردند. دختر به سمت پسر یورش برد و گازش گرفت و پسر در خون غلطید. ...
  • گزارش تخلف

دیوانه‌ها در نمی‌زنند. یاسمن شکرگزار/ بی‌قانون. بیست و سوم

شنیده بودم هدف وسیله را توجیه می‌کند اما فکر کنم هدف مورد نظر چیزی شبیه هدف یک بچه برای رسیدن به یک پستونک بود نه فرار از تیمارستان. هدف من فرارم بود اما وسیله‌ام یک مشت دیوانه که اول و آخرش من را به همین تیمارستان می‌رساندند. مادرم همیشه می‌گفت یک دیوانه یک سنگ توی چاه بیندازد صد عاقل نمی‌توانند درش بیاورند و حالا من خودم را سنگ توی دستان یه مشت دیوانه کرده بودم. اشتباه بود. نتیجه‌هایم این طور می‌گفتند. دو به علاوه دو شده بود پنج. باید صبر می‌کردم. فرار به این راحتی نبود. تا قلچماق بود، راهی به بیرون نبود. ...
  • گزارش تخلف

چه کسی از هیدتوشی ناکاتا می‌ترسد؟. جابر حسین‌زاده | بى قانون.. ‏ ششم …

مِسخِره‌بازی شده بود. پاکستانی‌ها در آن غروب ترسناکِ چهارشنبه‌سوری سال ۹۴ زده بودند ماشین هیات دون‌پایه ژاپنی را چپ کرده بودند و هیدتوشی ناکاتا و خسرو، مهندس برج‌ساز را دزدیده بودند و الفرار. حالا ژاپنی‌ها باید دوباره می‌گشتند دنبال ناکاتا و قبل از اینکه مقامات بالاسریِ حزب جرشان بدهند، بازیکن سابق تیم ملی ژاپن را می‌رسانند توکیو. جست‌وجوی یک آدم آن هم توی تهران به این بزرگی. شهری که مثل خمیر کیک‌پزی تالاپ افتاده زمین و دارد از همه طرف وا می‌رود و شره می‌کند و می‌خزد و رشد می‌کند و شهرک‌ها و شهرها و روستاهای اطرافش را مثل گلبول سفید هضم می‌کند توی خودش. از فردیس تا پردیس. از تندیس تا چیز، از همه طرف. از آن‌طرف، پاکستانی‌ها به رهبریِ ژنرال آفتاب اختر گروگان‌هایشان را بردند توی یک خانه تیمی بالای یک نانوایی در خیابان جیحون. نانوایی بربری. ...
  • گزارش تخلف

✅ «مادر خوانده». مونا زارع | بى قانون. ‏

«قسمت پنجم» …طبق معمول، هومن، شوهر با ذکاوتم خراب کرده بود. جلویش توی اتاق ایستاده بودم و نگاهش می‌کردم. لیوان آب یخ را سر کشید و به پنجره نگاه کرد. صورتش عرق کرده بود و موهای فرفری‌اش روی پیشانی‌اش چسبیده بود. صدای کوبیدن میخ به دیوار بلند شد و گلرخ داد زد «شهرو دریل» آب پرید توی گلوی هومن. زیر چانه‌اش را بلند کردم و گفتم: «به من نگاه کن». به دیوار کنار دستم نگاه کرد. داد زدم: «من!» ‌ نگاهم کرد و گفت: «من یادم نیست اصلا چی به مامانم گفتم!» راست می‌گفت. واقعا یادش نمی‌آید صبح‌ها بعد از خواب چه غلطی می‌کند. ...
  • گزارش تخلف

دیوانه‌ها در نمی‌زنند. جابر حسین‌زاده/ بی‌قانون. بیست و دوم

«خرجِ خرمای خراب شدن این خواب، خنده خونمرگ شده خروسخوان است. و این خون. این خون؟ سرخیِ تلخندِ جا مانده از خنجر و بی‌خیمه‌گیِ خان است آخر.». بیچاره راه می‌رفت و این‌طوری با یک عالمه خ شعر می‌گفت توی راهرو. داشتم از دستشویی برمی‌گشتم و دمپایی‌ام خیس شده بود و برای همین با نوک پا دمپایی را سر می‌دادم روی زمین و می‌رفتم. جناب شاعر دست‌ها گره به پشت کمر، ریش زرد و دراز تا پایینِ ناف، نگاهی بهم انداخت و انگشتش ناگهان رها شد از پشت کمر. اشاره کرد به دمپایی‌هام: «لخ لخِ شوخِ خراباتِ خودی/ بی‌خبر از خلقتِ خاکت شدی». دیوانه اصیلی بود. ...
  • گزارش تخلف

دیوانه‌ها در نمی‌زنند. حسن غلامعلی‌فرد /بی‌قانون. بیست و یک

می‌دانم نوشته‌هایم در هم بر هم و شلخته‌اند. می‌دانم گاهی خواندشان اسید معده را تا زبان کوچکِ آدم بالا می‌آورد و صدای جِز جِزِ سوختن زبانِ کوچک از اسید معده توی دهان می‌پیچد. اما چه کنم که مرتب کردن این افکارِ مشوش و مغشوش آنقدر سخت بود که نظریه‌ای جدید در ذهنم پدید آورد، نظریه‌ی «واکنش مغز به ناپایداری و ترشح اکسی‌توسین و تاثیرات آن بر تغییر شخصیت» مدتی بود کمتر مواد بیهوشی و آرام‌بخش به خوردم می‌دادند. اجازه داشتم با باقی دیوانه‌ها در حیاط هوا بخورم و شادی‌ها و یا ناملایماتم را با ایشان به اشتراک بگذارم، هر چند هیچکدام‌شان رغبتی به اشتراک‌گذاری‌های من نشان نمی‌دادند و همگی‌شان حلقه می‌زدند دور سوسن‌کوری. اسمش سوسن‌کوری نبود، لقبش بود. پیرزنی چروک و لایه لایه بود با چشمانی بادامی که در اوقات فراغتش اورانیوم غنی می‌کرد، هر چند اورانیومش ناخالصی داشت اما من شباهت عجیبی میان او و ماری‌کوری می‌دیدم. برای خودش سلبریتی تیمارستان بود. همه‌ی دیوانه‌ها فالویش می‌کردند و دنبالش راه می‌افتادند، اگر عطسه می‌کرد کف می‌زدند، وقتی کیسه‌ی سُندش را پُر می‌کرد سوت می‌زدند و از شعف جیغ می‌کشیدند، وقتی پر ...
  • گزارش تخلف

دیوانه‌ها در نمیزنند. سعیده حسنی/ بی‌قانون. بیستم

چشمانم را که باز کردم یک اورانگوتان پایین تختم نشسته بود و تخمه می‌شکست. دیگر به این جانورها عادت کرده بودم. همه جا بودند، توی راهرو، پشت پنجره، زیر تخت، در خصوصی‌ترین لحظات زندگی. یکی‌شان هم همین قلچماق که متاسفانه بیش از حد واقعی بود. نگاهم به نگاه اورانگوتان گره خورد. _ پوست تخمه‌ها رو نریز زمین، حیوان. بی‌توجه به توصیه بهداشتی من، آهی کشید و گفت «روزگار غریبی است نازنین …» و صدای نازنین گفتنش در مغزم پیچید. نازنین … نازنین چه قدر اسمش آشناست. درست همان نقطه از مغزم که هنگام شنیدن واژه ماشین حساب تیر می‌کشد تیر کشید. ...
  • گزارش تخلف