جدیدترین نوشته‌ها

دیوانه‌ها در نمی‌زنند. رویا رحیمی / بی‌قانون. نوزدهم

شل و وارفته با آن لباس سفید خالدار چرک، شبیه ته‌مانده ماست و خیار ناهارم، گوشه دیوار راهرو شُرّه کرده بودم روی زمین و نگاهم می‌چرخید روی دیوانه‌های پراکنده در ارتفاعات با احتمال بارش یا گرد و غبار. هم‌زمان لپ و چانه‌ام را که از زبری ساقه‌های نورسته ریش می‌خارید ناخن می‌کشیدم و برای چهار شاخه مویم که از بی‌شانگی هوا رفته بود، حرص می‌خوردم. از خودم چندشم می‌شد. کو آن نظافت و نزاکت؟ کجا رفت آن همه دقت و آداب‌دانی؟ اصلا چطور این همه وقت طاقت آوردم و سراغی از تئوری‌ها و فرمول‌هایم نگرفتم؟. تقصیر خودم بود که همیشه با تواضعی مثال‌زدنی سطح نبوغم را دست‌کم می‌گرفتم، وگرنه باید از همان روز که صد صفحه از مقاله «ارتباط میان مکعب روبیک و شیمی فضایی در بستر قانون احتمالات» ام گم و گور شد و بعد همراه دسته‌های سبزی آش و پلو با یک خروار سیر از سرِ میدون تا خانه‌های مردم رفت، بیشتر احتیاط می‌کردم. آن وقت، حالا در خانه پشت میزم بودم و داشتم روی اثبات حدس گلدباخ کار می‌کردم؛ نه اینکه با خفت، خودخاری کنم و پروژه تحقیقم بشود یافتن وجه تمایز بین مشنگ‌ها و جفنگ‌ها، از میان این جماعت خل وضع. یک دیوانه در حالی ...
  • گزارش تخلف

✅ خط روی پیشانی.. مرتضى قدیمى | بی‌قانون

به پایان شوخی فکر نمی‌کردند که قبل از اجرایش زدند زیر خنده. من گفتم نیستم. گفتم شما هم نکنید. قبول نکردند. هنوز می‌خندیدند به آرمان که ادای سلام گفتنش را در می‌آورد. - سسسسسسلام بچه‌ها. چچچچچطورین؟. چند هفته از شروع دوره آموزشی گذشته بود و اگر خنده و شوخی‌ها نبود تحمل آن همه تمرین رژه، در گرمای تابستان یزد کار سخت‌تری می‌شد. آن شب قرعه ما چند نفر که برای خودمان گَنگی را تشکیل داده بودیم، به اسم فرزین افتاده بود. ...
  • گزارش تخلف

چه کسی از هیدتوشی ناکاتا می‌ترسد؟. جابر حسین‌زاده | بى قانون

‏ پنجم …خسرو، مهندس تجربی قالتاقِ تراکم‌باز بیهوش افتاده بود وسط سالن پذیراییِ یکی از واحدهای بلوک A۵ اکباتان و زن وبچه‌اش قرار نبود حتی تا یک هفته بعد هم نگران شوند بس‌که به بهانه سفر ناگهانیِ کاریِ یهویی، عادت داشت بپیچاند و دوتایی و حتی یک وقت‌هایی سه‌تایی سر دربیاورد از ویلای رامسر و کلاردشت و کردان. هیدتوشی ناکاتا هم با پاهای لرزان ایستاده بود روبه‌روی بانوی بادبزن‌به‌دست و نمی‌دانست سران حزب لیبرال دموکرات ژاپن چه خواب‌هایی برایش دیده‌اند. قرار بود پس از انتقال هیدتوشی به ژاپن و مساعد شدن اوضاع روحی‌اش پیشنهاد نامزدیِ ریاست حزب را آرام آرام و بدون درد حالی‌اش کنند. بانوی بادبزن‌به‌دست با آن دهانِ به اندازه کوچک و چشم‌های اثیری و متانتِ شرقی‌اش از هیدتوشی پرسید برای چه آمده ایران؟ هیدتوشی هم ماجرای ایمیلِ ناشناس و جست‌وجو برای برادر ناتنی و مواجه شدن با خسرو را یک‌نفس گفت و ناگهان فشارش افتاد و دو زانو نشست زمین. بانو اول خوشش آمد ولی بعد که فهمید طرف فشارش افتاده، بادبزن‌اش را نیم‌دور چرخاند توی هوا و یکی از اعضای هیات دون‌پایه که قطار شده بودند پای دیوار، رفت سمت آشپزخانه آب‌قند ...
  • گزارش تخلف

✅مادرخوانده. مونا زارع| روزنامه طنز بی قانون. «قسمت چهارم»

اول صبح که بیدار شدم درست یادم نمی‌آمد کجا هستم. همه جا را سفید می‌دیدم. فکر کردم ۱۶ساله‌ام و همین الان است که مامان مانتوی مدرسه‌ام را بیندازد روی صورتم که بچه لگد زد! دستم را روی شکمم کشیدم که آرنج هومن کوبیده شد به دماغم. کاملا توانستم موقعیت خودم را بسنجم و بفهمم در کدام نقطه طلایی از زندگی‌ام هستم. از بوی عود بیدار شدم. با حرکات کششی خاص خودم که برای وضع حمل مناسب است، از روی تخت بلند شدم. حرکاتم را خودم اختراع کردم. ما پول کلاس‌های زایمان آسان و تاثیر یوگا در زاییدن و مدیتیشن با بند ناف را نداریم. ...
  • گزارش تخلف

دیوانه‌ها در نمی‌زنند. علیرضا کاردار / بی‌قانون. هجدهم

بر آن شده‌ایم که چند نفر یک داستان بنویسند. داستانی که هر نویسنده، آن را مطابق میل خودش پیش ببرد طوری که هیچ‌کدام‌شان ندانند در قسمت‌های بعد‌ چه روی خواهد داد! این شما و این هم داستان دیوانه‌ها در نمی‌زنند.. آن روز صبح به سرم زد یک مسابقه ورزشی بزرگ راه بیندازم تا هم از کسالت دربیایم و هم راهی برای فرار پیدا کنم. بهترین موقعیت بود تا مثل آن فیلم، در شلوغی بعد از مسابقه فرار کنم. سر میز غذاخوری به اطرافیانم گفتم: «می‌خوام یه تیم ورزشی تشکیل بدم و مسابقه راه بندازم. کی میاد؟» پیرمردی که کاپیتان صدایش می‌کردند و کلاه نظامی داشت و بریده بریده مثل علائم مورس حرف می‌زد، گفت: «من فقط شطرنج» و سعی کرد بدون رعشه سوپ قاشقش را هورت بکشد. کناری‌اش مرد میانسالی بود که در همه حال عینک آفتابی می‌زد و شب‌ها بعد از خاموشی تا صبح جیغ می‌کشید، با خوشحالی گفت: «من همه چیز بلدم. شطرنج، پینگ پنگ، بسکتبال، بولینگ، سپکتاکرا، کبدی و حتی بزکشی». ...
  • گزارش تخلف

دیوانه‌ها در نمی‌زنند. امیر قباد فرهی / بی‌قانون

قسمت هفدهم …اتفاقاتی در زندگی می‌افتد که مثل برق دندان دراکولا جذاب و در عین حال نگران کننده است. کمی مثل لبخند دکتر استانبولی آن هم وقتی دستش را برای کمک به من و جلوگیری از سقوطم از طبقه دوم ساختمان تیمارستان دراز کرده بود. گفتن ندارد؛ خیلی آدم محترمی است لعنتی. در این حد که احترام را مثل کراوات دور گردنش بسته. مارش را می‌گویم. با آن کله گنده که تناسبی با قدش ندارد برای خودش یک پا مافیاست. مافیا که شاخ ندارد. اما احتمالا مار دارد و مار با اینکه خار ندارد می‌تواند مثل همین احترامِ بی‌دست و پا، جای همه چیز نیش داشته باشد. انقدر آدم محترمی است که به راحتی آدم درک می‌کند باید هر آنچه می‌خواهد را انجام دهد. ...
  • گزارش تخلف

ظر چی هستین؟ جلوگیری کنین دیگه …». برای اولین بار در عمرم انقدر خوب قانع شدم که همه عضلاتم شل شد

جوری شل که احساس کردم فارغ از همه وسواس‌های معمول، خودم را خیس کرده‌ام. در پی عرایض دکتر، محبت احترام دو چندان شده و گره دور گردنم را محکم کرد و چند لحظه بعد درست در شمایل یک قهرمان روی دوش بقیه بودم و با افتخار به سمت اتاق ریکاوری قلم دوش می‌شدم. محبت احترام بیشتر و بشتر شد و از شدت احترام و کاهش اکسیژن از حال رفتم …. ادامه دارد. 🔻🔻🔻. منتشر شده در روزنامه طنز بی‌قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون). ...
  • گزارش تخلف

دیوانه‌ها در نمیزنند. مریم آقایی / بی‌قانون. شانزدهم

دایره آبی را می‌دیدم که دنبال قطعه گمشده‌اش می‌گشت و به خارمغیلانی که پشت سرش می‌آمد و می‌گفت: «نگرد، نیست …» زبان درازی می‌کرد و صداهای ناهنجار در می‌آورد. موقع حرکت سکندری می‌خورد بسکه جای خالی‌اش هی گشادتر می‌شد. نمی‌دانم چرا یک لحظه شبیه من بود و لحظه دیگر نه! یکی از گل‌های مصنوعی کنار تخت را برداشتم و در حالی که به، صورتِ دائم در حال تغییر دایره نگاه می‌کردم، گلبرگ‌هایش را دانه به دانه کندم: «منم، من نیستم، منم، من نیستم …» روی منم ثابت شد، درست وقتی که رسید به قطعه مربعی گمشده‌اش. یا بهتر است بگویم گمشده‌ام. چشمم که به مربع افتاد یکی از آن صداهای ناهنجاری که از دیوانه‌های اینجا یاد گرفته‌ام را درآوردم و بعد هم با روش خود گو. یم و خود خندم، عجب نخبه هنرمندم، زدم زیر قهقهه! احمقانه است، اما مربع گمشده‌ام شبیه سایه همیشه در دوردست بود. سایه روزهای کودکی و امروز و لابد فردا. ...
  • گزارش تخلف

یکی از دیوانه‌ها فریا د زد: «مسخره، مسخره، سیبیل بابات می‌چرخه» از اتفاقات هیچ نمی‌فهمیدم و بیشتر روی جوش و خروش بدموقع کلیه‌هایم

تند تند پلک زدم تا بلکم وضوح تصویرم بالا برود و بفهمم کسى که دستش را به سمتم دراز کرده، چه کسى است. ولى قدرت تشخیصم کار نمى کرد. یک لحظه انگار سایه بود و لحظه دیگر قلچماق! ولى وقتى با هجوم هم اتاقى خرس گنده‌ام روبرو شدم بى توجه به ترسم از ارتفاع، عقب جهیدم و در یک لحظه همه چیز چپکى شد. باورش برایم سخت بود که آن گنده بک لعنتى و نفرت انگیز هم باعث سقوطم بوده و هم ناجى ام و یک پایم را گرفته و دارد تایم مى دهد انگار که یویو بازى مى کند. در همین تاب خوردن‌ها بود که در پنجره طبقه پایین با دکتر فیس تو فیس شدم …. ادامه دارد …. 🔻🔻🔻. روزنامه طنز بی‌قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون). ...
  • گزارش تخلف