جدیدترین نوشته‌ها

چه کسی از هیدتوشی ناکاتا می‌ترسد؟. جابر حسین‌زاده | بى قانون

‏ چهارم …هیات دون‌پایه ژاپنی با آنکه می‌دانستند هیدتوشی ناکاتا در عالم سیاست هِر را از بِر تشخیص نمی‌دهد، با آن حال‌شان بلند شده بودند آمده بودند تهران تا هافبک سابق تیم ملی را برگردانند ژاپن و متقاعدش کنند برای ریاست حزب لیبرال دموکرات نامزد شود. چند نفر از بزرگان حزب که چند وقتی بود مواد صنعتی و سنتی را مخلوط می‌زدند، قصد داشتند قانونی چیزی تصویب کنند تا دوباره بتوانند ارتش را سرپا و مجهز کنند و حمله کنند به یکی از کشورهای همسایه و برای این کار احتیاج به افزایش محبوبیت در جامعه داشتند. از آخرین حمله یهویی و بدون دلیلِ ژاپن به خاک یک کشور دیگر بیشتر از هفتاد سال می‌گذشت و دیگر کم‌کم مام وطن داشت استخوان درد می‌گرفت. ریاست حزب برای این که کوچک‌ترین سوء‌ظنی در دشمنان ایجاد نکند، تعمدا اعضای رده پایینِ حزب، در حد آن‌هایی که مردم را فشار می‌دهند توی واگن‌های متروی توکیو را برای این ماموریت انتخاب کرده بود. ژاپنی‌ها غروب چهارشنبه‌سوری سال ۱۳۹۴، وقتی رسیدند به هتل المپیک که ناکاتا و مهندس تجربی داشتند توی لابی آبمیوه می‌زدند و با لبخند همدیگر را نگاه می‌کردند. سر و صدای نارنجک، سیگارت و ترق ...
  • گزارش تخلف

✅ مرخصیِ صافیِ کفِ پا.. مرتضى قدیمى | بی‌قانون

آموزشی سربازی معمولا سه مرحله مرخصی برایش در نظر گرفته می‌شود. اول، بعد از وقتی که لباس می‌دهند تا برگردی و سایز و اندازه کنی. بعد، مرخصی میان دوره است و نهایتا مرخصی پایان دوره که بعد از برگشتن از این مرخصی، سربازها بر اساس شانس یا رابطه‌ای که از قبل زده‌اند برای ادامه سربازی تقسیم می‌شوند. باتوجه به سختی و ضدحال بودن دوره آموزشی اغلب سربازها برای گرفتن حتی یک روز مرخصی به هر در و دیواری می‌زنند. در گروهان ما تعداد این در و دیوارها با وجود فرمانده گروهان سخت‌گیری چون جناب سروان مرشدی خیلی زیاد نبود اما من که تحمل گرمای تابستان کویر و سختی دوره آموزشی و کم‌خوابی و از همه مهم‌تر دلتنگی را نداشتم، ریسک آمدن به تهران را به جان خریدم و فرم پزشکی اعزام برای تایید معافیت از رزم را پر کردم. تازه از مرخصی دوخت و دوز لباس‌ها برگشته بودیم و در همان چند روز فریبرز، یکی از دوستانم گفته بود برگشتی پادگان، مرخصی اعزام برای معافیت رزم بگیر …- بگم بیمارم؟ / - آره دیگه. / - خب من که بیمار نیستم. / - بگو ناراحتی اعصاب داری یا کف پات صافه. ...
  • گزارش تخلف

دیوانه‌ها در نمی‌زنند.. محمدحسن خدایی | بی‌قانون

پانزدهم …می‌شود گفت که تقدیر غم‌انگیز من در مبارزات بی‌ثمر و البته دائمی خلاصه شده. اینکه زیر نگاه آن همه چشم، با نازها، اداها، لوندی‌ها و خبط و خیانت‌ها، مجبور شوی با قلچماق مچ بیندازی، خود پیشاپیش خنده‌دار، شاید البته هراسناک و به روایت مجمع دیوانگان طبقات سوم به بالا (چه عنوان باشکوه و مسحورکننده‌ای) رشک‌برانگیز باشد. قلچماق نشسته بود روی صندلی نرم و راحت چرمی و عینک ری‌بن گران‌قیمتی هم بر صورت داشت تا که مقابل آفتاب نیم‌روزی اواخر خرداد، رقیب سرتاپا تقصیر خود را از نظر بگذراند. مرا هم نشانده بودند روی صندلی چوبی لق و مدام با تشویق‌های بی‌امان‌شان، هول و هراس را بی‌مزد و مواجب، نصیب من می‌کردند. قلچماق از جا برخواست و مقابل مجمع دیوانگان، تعظیم بلند بالایی کرد. همان‌طور که عرق می‌ریخت و صورت خود را با دستمالی سفید پاک می‌کرد گفت «می‌تونی انصراف بدی، همه تقریبا همین کار رو می‌کنند … تازه مزایایی هم گیرشون میاد». قلچماق نمی‌دانست که نخبه بودن، تقویت عقل است و بازو، دمبل و چرتکه، میکروسکوپ و بادی بیلدینگ. گفتم «من اهل انصراف نیستم و البته انتحار و همچنین انکسار و لابد انتقال …یحتمل احت ...
  • گزارش تخلف

دیوانه‌ها در نمی‌زنند.. یاسمن شکرگزار | بی‌قانون. چهاردهم

یکی از مشکلات قبلی در زندگی‌ام توالت رفتن بعد از پدرم بود و حالا به این مشکل، بعد از کدام دیوانه به توالت رفتن هم اضافه شده بود. ایستاده در صف انتظار به یاد حرف فیلسوفی افتادم که درباره مدینه فاضله می‌گفت: «از توالت‌های یک مملکت آینده آن را می‌شود پیش‌بینی کرد». حالا اگر می‌خواستم از توالت این خراب‌شده آینده‌اش را پیش‌بینی کنم به چاه پر کثافتی در تاریخ می‌رسیدم. اصلا نمی‌دانم چرا از هر راهی می‌رفتم در نهایت درِ توالتی مقابل سرنوشتم باز می‌شد. شاید به خاطر انتخاب بد مادرم بود وقتی که در جوانی برای کمک دست پیرزنی را گرفت تا به توالت عمومی برساند و بعد پیرزن از او برای پسرش خواستگاری کرد و مادرم جواب مثبت داد و سرنوشت مرا به چرخشی مدام میان توالت‌ها گرفتار کرد. غرق این افکار بد بودم که چشمم به مردی افتاد که چند روز قبل، عروسی‌اش بود. مرد تکیه داده به دیوار، چشمک ریزی به من زد و روانه راهرو شد. چشمک اصولا چیز خوبی است، خصوصا از طرف بعضی‌ها، اما چشمک او به من کمی مشکوک بود و حتما دلیلی داشت. دنبالش راه افتادم. ...
  • گزارش تخلف

دیوانه‌ها در نمی‌زنند.. جابر حسین‌زاده | بی‌قانون. سیزدهم

____ …. امروز صبح تصمیم گرفتم خودم را خلاص کنم. حالا که جسمم نمی‌توانست از این دیوارها و میله‌ها عبور کند، باید روح بزرگم را آزاد می‌کردم. خلاصه باید یک چیزی را آزاد می‌کردم. تا ظهر توی اتاق چرخیدم و به روش‌های معمول و البته کلیشه‌ایِ خودکشی فکر کردم اما از شانسم ناهار ماکارونی داشتیم و همین کافی بود که دوباره به فکر فرار و ادامه زندگی بیفتم. فرار فیزیکی، واقعی. لذتِ پر شدنِ دهانم از حجمِ له شده ماکارونی و مایع چربش برایم روشن کرد روش‌هایی که برای فرار امتحان کرده بودم، به دلیل پیچیدگی محکوم بوده‌اند به شکست. نجات در سادگی بود. مثل ماکارونی: رشته‌ها توی آب، گوشت با پیاز و رب گوجه توی ماهیتابه، آبکش، گذاشتن درِ قابلمه. ...
  • گزارش تخلف

✅ پوتین پاره.. پدرام سلیمانی | بی‌قانون. سالگی

پوتینم پاره شده است اما هنوز دوست‌اش دارم. بندش را خودم می‌بندم تا مادر متوجه پارگی پوتین نشود. مادر به زن همسایه می‌گوید پسرم دیگر مرد شده است. آن‌قدر به مدرسه می‌روم تا اینکه هر روز هوا بارانی می‌شود. به مادر می‌گویم دیگر تمام شد؟ مادر سرش گرم پختن فسنجان است. می‌گوید نیم ساعت دیگه حاضر می‌شود. من هنوز ساعت خواندن را درست یاد نگرفته‌ام. خواهرم می‌گوید من خنگ هستم. ...
  • گزارش تخلف

✅ شیشکی و باکس مارلبورو.. مرتضى قدیمى | بی‌قانون

در دژبانی همه ما صد و خرده‌ای نفر چمباتمه زده بودیم و بعضی‌هایمان هم بی‌خیال خاکی شدن گذاشته بودند روی زمین. آفتاب هم از ساعت ۱۰ صبح کاری را می‌کرد که باید ساعت ۱۲. عمود شده بود روی کله‌هایمان و خیال جا به جا شدن نداشت و هر چه به ۱۲ نزدیک می‌شدیم انگار که قرار باشد برود توی رینگ خودش را گرم‌تر و گرم‌تر می‌کرد …سرباز ارشد دژبانی همان اول رسیدن و حتی قبل از آنکه متوجه شویم این دیوانه جای دژبان شدن می‌توانست بسکتبالیست شود، آمده بود و گفته بود هرچی دارید بریزید بیرون. بعد از چند لحظه سکوت با صدای بلندتر که نه، با فریاد گفت سیگار …خندیدیم. نه به قد بلندش و نه به فریادش، به صدای بلند شیشکی از ردیف‌های عقب که چه به موقع از خودش در کرده بود که کمی بعد فهمیدیم مازیار بود. دژبان لبخند زد و گفت نوبت ما هم می‌شه. بعد رفت توی اطاق دژبانی و برای خودش چای ریخت و آمد بیرون …- یه ربع دیگه کسی سیگار داشته باشه کل گروهان تنبیه می‌شه، حتی یه نخ، تو کیف، تو جوراب، تو کلاه، تو هرجاتون باشه که بگید یادم نبود …بعد رفت توی اطاق و از پشت پنجره ایستاد به نگاه کردن ما. چند نفری چند نخ و چند بسته درآوردند و پرت ک ...
  • گزارش تخلف

چه کسی از هیدتوشی ناکاتا می‌ترسد؟. جابر حسین‌زاده | بى قانون. ‏ سوم …

یازده دی‌ماه ۱۳۹۴ تا پانزده اسفند ۱۳۹۴ خانه پدریِ آتیسازیا، یکی از آن هفت دختری که قرار بود مثل نهنگ‌ها بروند شوآف کنند و خودکشی دست‌جمعی راه بیندازند وسط اتوبان نیایش، منزل مهندسِ تجربیِ قالتاقِ تراکم‌بازی بود که می‌دانست دخترِ ملنگش بالاخره روی دستش می‌مانَد و برای همین لیستِ آن دسته از شهرداران و معاونان شهرسازی مناطق بیست و دوگانه تهران که پسر دوازده تا شانزده ساله توی خانه داشتند را سال به سال به روز می‌کرد. مهندس تجربی که توانایی خارق‌العاده‌‌ای در گرفتن اضافه اشکوب برای ساخت خانه‌های جدیدش داشت و می‌توانست دو طرفِ یک کوچه بن‌بست با عرض پنج متر را پر کند از برج‌های بیست و دو طبقه، به تازگی قراردادِ بازسازی بخش قدیمی هتل المپیک را به صورت دست‌دوم از یک شرکت پیمانکارِ عملا ورشکسته گرفته بود. مهمان ویژه یکی از رویال‌سوئیت‌های طبقه آخر هتل، کسی نبود به جز ستاره پیشین تیم ملی فوتبال ژاپن، هیدتوشی ناکاتا که یک سمند مدل هشتاد و سه فنی سالم گلگیر رنگ فقط مصرف کننده خریده بود و روزها ول می‌گشت توی تهران دنبال برادر ناتنی‌اش …با پیچیدن زمزمه‌های تغییر مدیریت هتل، مهندس تجربی به حکمِ غریزه ...
  • گزارش تخلف

✅مادرخوانده. مونا زارع| روزنامه طنز بی قانون. «قسمت سوم» …

گلرخ فقط یک مادرشوهر نیست. گلرخ نوعی شیوه زندگی است. شکل جدیدی از خلقت بشر که حالا صدای پاشنه‌های کفشش از پله‌ها می‌آید. یک دور دستم را کشیدم روی شکمم که بچه‌ام برای ورودش آماده شود. بوی عطرش توی پله‌ها پیچیده بود. هومن با چمدان در دستش جلوتر دوید و به من نگاه کرد و گفت: «نفس عمیق». به دیوار بغل راهرو خیره شدم و منتظر بودم سایه‌اش بیفتد رویش. دست‌هایش را از همان پاگرد که سایه‌اش معلوم شد، به نشانه بغل کردن باز کرد. لباس بلند صورتی و روسری صورتی و کفش صورتی و رژلب صورتی و آن کیف نقلی براق صورتی در دستش فشارت را می‌انداخت. ...
  • گزارش تخلف

دیوانه‌ها در نمی‌زنند.. حسن غلامعلی‌فرد | بی‌قانون. دوازدهم

____ …حساب و کتاب روزها از دستم در رفته بود. یادم نیست چند شنبه بود که مرا از اتاق بیرون بردند تا نور خورشید بر پوستم بتابد. درست که دیوانه‌ها عقل‌شان ناقص است اما بدن‌شان از مغزشان بهتر کار می‌کند، انگار باقی بدن حکومتی خود مختار تشکیل می‌دهد و بدون اینکه مستعمره‌ی مغز باشد دنبال بدبختی‌های خودش می‌رود، شاید هم بدن یکجور زندگی کارمندی دارد! برای همین حتی دیوانه‌ها هم به ویتامین دی نیاز دارند.. میعادگاه من و پرتوهای ویتامین دی جایی وسط حیاط بود. پرستاران هیکلم را روی نیمکتی چوبی و زهوار در رفته رها کرده بودند تا کمی با ویتامین‌های دی خلوت کنم. کمی منگ بودم. در نگاهم تمام اجزاءِ دنیا منحنی شده‌ بودند و روی هم سُر می‌خوردند. در همین حالاتِ کوبیسم مآبانه بودم که چهره‌ی مردی با ریش‌ قرمز میان من و ویتامین‌های دی ایستاد. ...
  • گزارش تخلف

✅دیوانه‌ها در نمی‌زنند. رویا رحیمی | بی‌قانون. یازدهم

به زور چشم‌هایم را باز کردم. جوانی با دماغ عقابی و دهان باز روی تخت کناری نشسته بود، نسبیت عام را در دست داشت و نگاهش را در اتاق می‌چرخاند. شاید اعتراض‌هایم جواب داده بود و او را که لااقل در ظاهر تمیز و آرام به نظر می‌رسید، به جای آن هپلی بی‌نزاکت برای هم اتاق شدن با من انتخاب کرده بودند. دنبال عینکم گشتم، نبود. مثل فنر از جا در رفتم و لابه‌لای ملحفه‌های تختم را جست‌وجو کردم. اولین و آخرین باری که عینک را گم کردم در هشت‌سالگی، داخل مستراح عمومی پارک بود. اصلا همیشه مسبب تمام بدبختی‌های من همین مثانه بی‌ظرفیت بوده. محل حادثه آن‌قدر حال‌به‌‌هم‌زن بود که مادرم از خیر فرستادن مجدد من به آنجا و پیدا کردن لاشه گندگرفته عینک گذشت. اما پدرم را درآورد تا از آن به بعد عادتم دهد به استفاده از توالت فرنگی، تا در شرایط مشابه دسترسی به مقصود ساده‌تر باشد. ...
  • گزارش تخلف

✅ دیوانه‌ها در نمی‌زنند. علیرضا کاردار | بی‌قانون.. دهم

صبح آن روز جنب و جوش عجیبی در تیمارستان راه افتاده بود. نظافتچی‌ها سالن و اتاق‌ها را مرتب می‌کردند و پرستاران و نگهبان‌ها در راهروها و حیاط می‌دویدند، بدتر از دیوانه‌ها. خوشحال بودم که حتما استامبولی از اوضاع پشیمان شده و می‌خواهد تغییر رویه بدهد و سیستم تیمارستان را ساماندهی کند. هرچند همیشه از این کلمه ساماندهی می‌ترسیدم. چون هر چیزی را که خواستند ساماندهی کنند، چنان بی‌سر و سامان شد که سر و تهش یکی شد. قلچماق لباس فرم تمیزی پوشیده بود و با قدم‌های سنگین در راهرو راه می‌رفت و سر بیماران داد می‌کشید که به اتاق‌هایشان بروند. از جلوی در اتاق ما که رد شد با احتیاط صدایش زدم. با خشم نگاهی انداخت. با ترس پرسیدم: «ببخشید چه خبره؟» همان‌طور که رد می‌شد گفت: «قراره بیان بازدید». ...
  • گزارش تخلف

آبی‌تر از نگاه تو موجی ندیده‌ام … «باران» و «چشمهای تو» از یک قبیله اند*

مرهم ز چشم‌های تو می‌بارد و امید … «درمان» و «چشمان تو» از یک قبیله اند*. دستم نمی‌رسد که به ایوان چشم تو روزی دخیل بندم و حاجت بگیرم، آه …. هر شب ستاره می‌شکند در خیال من … «کیوان» و «چشمان تو» از یک قبیله اند*. با پرفریب نرگس در شب نشسته‌ات …راه کدام عاشق سرگشته می‌زنی؟! …. آتش شدی و شعله به هر گوشه می‌زنی … «شیطان» و «چشمان تو» از یک قبیله اند*. والاتر از حماسه‌ی چشمت، حماسه نیست …سرکش‌تر از همیشه‌ی دریا، نگاه تو! …. پس کی غزال وحشی من رام می‌شوی؟! ...
  • گزارش تخلف