دکلمه های رضا پیربادیان ۱۶:۵۰ ۱۳۹۵/۱۰/۱۱ بی قرار توام ودر دل تنگم گله هاست-فاضل نظری-دکلمه رضا پیربادیان. لینک کانال دکلمههای رضا پیربادیان bighare toam-rezaa.mp3 (01:33, 1.4 MB) دانلود و مشاهده در تلگرام
دکلمه های رضا پیربادیان ۱۸:۲۲ ۱۳۹۵/۱۰/۱۰ مرا فراموش کن -فریبا سعادت-دکلمه رضا پیربادیان. لینک کانال دکلمههای رضا پیربادیان mara faramosh kon-reza4.mp3 (01:32, 3.2 MB) دانلود و مشاهده در تلگرام
داستانهای بیقانون ۲۱:۲۲ ۱۳۹۵/۱۰/۰۸ فیلم به انتهای خود رسیده بود.. هیچکس از زندان خارج نشده و همه به سلولهای خود برگشته بودند سکانس آخر، نمایی رقتبار از شهر دود زدهای بود که همه در آن ماسک زده و عجله داشتند. پرستارها از جا برخواستند و با شدت فیلم را تشویق کردند. چنان تشویق بیامانی که کلیههای مرا دوباره به پرکاری دعوت کرد. ژولیده از جایش برخواست و به احساسات حضار پاسخ داد. چند بار تعظیم کرد و تا کمر خم شد. شلوار کارگردان، بهطور اخص ران پای چپ، از شدت خاراندن، رنگ و رو رفته شده بود. مثل همین الان که داشت خود را بیوقفه میخاراند.. ادامه دارد …. 🔻🔻🔻. ...
داستانهای بیقانون ۲۱:۲۲ ۱۳۹۵/۱۰/۰۸ ✅ دیوانهها در نمیزنند. محمدحسن خدایی | بى قانون. نهم آیا آن همه خفت و ترس پایان یافته بود؟ آیا میتوانستم به رهایی امید داشته باشم؟ این سوالات وقتی آمد به سراغم که نامهای از مدیران آن مکان عجیب و غریب دریافت کردم. از همان نامهها که با «به استحضار میرساند که …» آغاز میشود و تحکم و عطوفت را یکجا نصیب آدم نحیفی چون من میکند. وقتی وارد آن مکان باستانی شدم، ترس و کنجکاوی تمام وجودم را فرا گرفت. یک «دورهمی دوستانه» یا حتی «اجتماع انسانهای فرهیخته مغموم قرن ماضی» به استناد محتویات همان نامه. سالن سینما بیشباهت به دخمههای نمور کلیساهای قرون وسطا نبود. چهار ردیف صندلی را چیده بودند مقابل پرده سفید رنگی که قرار بود بر آن فیلم نمایش دهند. یک مرد ژولیده حمام نرفته مو فرفری را هم آورده بودند که مدام بدن خود را میخاراند: از ریشهای انبوه صورت تا حفره دماغ و حتی زیر بغل و قسمتهای حساستر بدن. ...
داستانهای بیقانون ۱۱:۲۱ ۱۳۹۵/۱۰/۰۸ ✅ قلبش تند میزد. پدرام سلیمانی | بى قانون. بودیم تو زیرزمین همونجا که صابخونه چهل تومن از اجاره کم کرده بود تا بهمون حال بده. ما هم اجارهها رو هر ماه دیر میدادیم تا زنگ بزنه و بگه پس این پول ما چی شد؟ و پشیمون بشه از حالی که بهمون داده بود. ما بودیم و یه پسری که قلبش خیلی تند میزد. اونقدر تند که عضله سینه سمت چپش از سمت راستیه خیلی بزرگتر شده بود. یه بار ازش پرسیدیم که داستان چیه؟ این لامصب چرا اینقدر تند میزنه؟ گفت عاشق شدم. گفتم نه جدی داستان چیه؟ ...
داستانهای بیقانون ۱۱:۱۸ ۱۳۹۵/۱۰/۰۸ ✅ دیوانهها در نمیزنند. مریم آقایی | بى قانون. هشتم سعی کردم پلکهای سنگینم را باز کنم. جوری روی تخت وارفته بودم که اگر قلچماق اراده میکرد، میتوانست با یک حرکت منِ کوفته برنجی را به سمت دیوار پرتاب کند و با همان لبخندِ کشدارِ مزخرفش شُره کردنم روی دیوار را نگاه کند. با کلی حساب و کتاب و جمع و تفریق و محاسبه میزان فشار مورد نیاز برای باز شدن چشمهای یک نخبه به دیوار خورده، دوباره سعی کردم، ولی نمیدانم فشار چرا به جای اینکه چشمهایم را باز کند، سوراخ سنبههای مغزم را باز کرد و سایه زنی که در دوردست دیده بودم آورد نزدیک درست روبهروی صورتم. لعنتی از نزدیک هم سایه بود و خودش را رو نمیکرد. خوب سایهای هم بود. هندسه اندامش فقط میتوانست یک نخبه را وادار به زمزمه «کمی آهستهتر رد شو، کمی آهستهتر زیبا» کند. گُر گرفته بودم و از مواجهه با این سایه خانم دوباره مجاری دفعم به تنگ آمده بود. فکر نمیکردم یک سایه اینطور مرا رومانتیک کند، اصلا رومانتیسم کجا و من کجا؟ اینجا چه بلایی سرم آورده بودند که رگههایی از رومنس در وجودم به وجود آمده بود؟ ...
دکلمه های رضا پیربادیان ۱۱:۱۲ ۱۳۹۵/۱۰/۰۸ در ملتقای الکل و دود-حسین منزوی-دکلمه رضا پیربادیان. لینک کانال دکلمههای رضا پیربادیان dar moltaghaye-rezaa4.mp3 (01:39, 5.2 MB) دانلود و مشاهده در تلگرام
دکلمه های رضا پیربادیان ۱۲:۰۲ ۱۳۹۵/۱۰/۰۷ با چتر آبی ات به خیابان که آمدی-فرهاد صفریان-دکلمه رضا پیربادیان ey anke amadii-rezaa4.mp3 (01:41, 1.6 MB) دانلود و مشاهده در تلگرام لینک کانال دکلمههای رضا پیربادیان.
داستانهای بیقانون ۲۲:۵۴ ۱۳۹۵/۱۰/۰۶ دیوانهها در نمیزنند. فاطمه راست گفتار | بى قانون. هفتم بر آن شدهایم که چند نفر یک داستان بنویسند، داستانی که هر نویسنده، آن را مطابق میل خودش پیش ببرد طوری که هیچکدامشان ندانند در قسمتهای بعد چه روی خواهد داد! این شما و این هم داستان دیوانهها در نمیزنند.. پلکهای سنگینم را به سختی از هم باز کردم، آفتاب توی چشمم میزد و درست نمیتوانستم ببینم. یک نفر با کلاه لبه دار و کت فراک دستهایش را پشت کمرش گره زده بود و از پنجره اتاق بیرون را تماشا میکرد. با چشمهای نیمهباز کمی سبک سنگینش کردم. مرد قلچماق نمیتوانست باشد. پرستار هم که کمر باریکتر و ظریفتر و با پاهای کشیدهتر و …. یک لحظه خیال کردم مرد چرک مُرد ِ بد بوی تخت کناری است. کمی دقیقتر نگاه کردم. ...
داستانهای بیقانون ۱۰:۳۳ ۱۳۹۵/۱۰/۰۶ ✅مادرخوانده. مونا زارع| روزنامه طنز بی قانون. «قسمت دوم» یکی از مزیتهای دوران بارداری این است که خبر بد نمیشنوی. یعنی همه چیز تحت شعاع نیفتادن بچه تو میچرخد. اما این در مورد همه حاملهها صدق میکند به غیر از من. از روز اولش هم انتظار داشتم شبیه فیلمها حالت تهوع بگیرم و در حالیکه دارم به سمت توالت میدوم مادرشوهرم بگوید «مبارکه» اما خب وقتی هومن جواب آزمایش را گرفته بود سه روز طول کشید تا یادش بیاید بگوید داریم بچهدار میشویم. آخرش هم وقتی داشت پارچ آب را سرمیکشید گفت: «راستی گفتم حاملهای؟» این هم از امروز که باز هم من باید با بقیه زنهای در آستانه مادر شدن فرق داشته باشم. هومن خبر داد مادرش قرار است برگردد ایران. برگشتن گلرخ از آن خبرهاست که نه تنها ممکن است باعث سقط جنین شود بلکه خبرش همانهایی که هستند را هم منقرض میکند. نزدیک خانه رسیده بودم و میدانستم هومن خودش را یک جایی گم و گور کرده. در خانه را باز کردم. ...
داستانهای بیقانون ۱۲:۲۹ ۱۳۹۵/۱۰/۰۵ دیوانهها در نمیزنند. جابرحسینزاده | بى قانون. ششم بر آن شدهایم که چند نفر یک داستان بنویسند، داستانی که هر نویسنده، آن را مطابق میل خودش پیش ببرد طوری که هیچکدامشان ندانند در قسمتهای بعد چه روی خواهد داد! این شما و این هم داستان دیوانهها در نمیزنند.. اگر زنبوری کم شعور بودم، برمیداشتم یک ساعت تمام خودم را میکوبیدم به شیشه مربعیِ بالای در. آنقدر که یا یک نفر بیاید با دمپایی بزند توی سرم یا شیشه را سوراخ کنم و برسم به راهرو، به آزادی. چقدر هم کثیف بود شیشهشان. انگار رگبار مدفوع باریده بود توی اتاق. آن وام لعنتی مثل تله موشی قدیمی و زنگزده به دامم انداخته بود. چه کسی فکرش را میکرد درخواست وام برای آدمی که مثانهاش کوچک است، میتواند راهی تیمارستاناش کند؟ از فرمولهای شیمی هم پیچیدهتر است روابط ناپیدای سرنوشت. ...
داستانهای بیقانون ۱۲:۲۶ ۱۳۹۵/۱۰/۰۵ چه کسی از هیدتوشی ناکاتا میترسد؟. جابر حسینزاده | بى قانون. دوم هیدِتوشی ناکاتا باید از آن دورگههای ژاپنی - آمریکایی میبود که بعد از ماجرای پِرل هاربر، پدرِ پدربزرگش را همراه کل فامیل مثل سگ از شهر اخراج کرده باشند و جمعشان کرده باشند توی سولهای جایی تا بفرستندشان به یکی از مراکز نگهداری ژاپنیها در دل کویری بیآب و علف توی کالیفرنیا. یک نسل پایینتر، پدربزرگش باید بدون توجه به بلایی که فرانکلین روزولت* سر خانه و زندگیشان آورده و همزمان با اسارتِ کل خانواده در کمپهای مخصوص، با آن روحیه خودآزارِ ژاپنی داوطلب شده باشد برای جنگ علیه سرزمینِ اجدادی و قبل از رسیدن به صحنه جنگ، شبانه از همرزمانِ لات و لامروتِ آمریکاییاش توی کشتی چاقو خورده باشد و جان کنده باشد تا صبح. در گذار نسلها، پدرِ هیدِتوشی هم میبایست بعد از آنکه چندبار توی خیابان از سیاه پوستهای نشئهبازِ آمریکایی کتک میخورد و راه دبیرستان تا خانه را دورتر میکرد و برای قایم کردن چشمهای بادامیاش با عینک آفتابی میچرخید توی خیابانها؛ تصمیم میگرفت با دختری چشمآبی و موقرمز از آلامدا ازدواج کند و بیست سال بعد پسرش، هیدتوشی ناکاتا به جای آنکه ول بچرخد توی اروپا و پاسِ توی عمق بدهد برا ...
داستانهای بیقانون ۱۶:۵۰ ۱۳۹۵/۱۰/۰۴ ✅ باز و بسته کردن در ۳۵ ثانیه.. مرتضى قدیمى | بیقانون هیچ کاری سختتر از نشستن روی زمین خاکی و گوش دادن به حرفهای مربی دوره آموزشی سربازی نباشد. وقتی مثلا در حال یاد دادن چگونه باز و بسته کردن اسلحه ژ-۳ است؛ در حالی که تو میدانی قدرت کشتن یک گنجشک را هم نداری. آن هم با آن اسمهای عجیب و غریب؛ گلنگدن، مگسک، قنداق، شعلهپوش و …. من واقعا قدرت کشتن یک گنجشک را نداشتم. الان هم ندارم. حتی توان دیدن لحظه بریدن سر گوسفند را ندارم و این که چطور چلوماهیچه برایم تبدیل به محبوبترین غذا شده، موضوع دیگری است …خاطرم هست روزی که آقاجون از مکه آمد و من که از همه بیشتر منتظر برگشتنش بودم تا ببینم برای بزرگترین نوهاش چه آورده است، وقتی به گوسفند بیچاره جلوی پای آقاجون، فن کشتی زدند تا ضربه فنی شود، بعد هم سرش را بریدند، ترسیدم و فرار کردم و دیگر برایم مهم نبود چه چیزی آورده است …یا وقتی شب عروسیام به رغم اینکه اصرار کرده بودم گوسفندی جلوی پای من و عروس نکشند ولی مادر عروس گفته بود رسم است و فلان تا من تنها بروم داخل آپارتمان و بعد هم عروس تنها، تا جلوی پای او گوسفند را سر ببرند و به قولی از بلا و قضا به دور باشیم. بگذریم از اینکه تمام تور چندین متری ...
داستانهای بیقانون ۱۶:۴۷ ۱۳۹۵/۱۰/۰۴ ✅ دیوانهها در نمى زنند. یاسمن شکرگزار | بى قانون. پنجم بر آن شدهایم که چند نفر یک داستان بنویسند، داستانی که هر نویسنده، آن را مطابق میل خودش پیش ببرد طوری که هیچکدامشان ندانند در قسمتهای بعد چه روی خواهد داد:. ز دردِ مچ دستانم، چشمانم را باز کردم. انگار همه چیز را از پشت عینک کثیفم میدیدم؛ تار و کدر و کمی کش آمده. مادهای که تزریق میکردند حرف نداشت؛ سالم را دیوانه میکرد. کجا بود مادرم تا ببیند پسرش که لب به سیگار نزده بود در باتلاق مواد افتاده بود و مدام داشت فرو میرفت. قلچماق مقابلم ایستاده بود و چسب پهنی را مقابل صورتم گرفته بود. اگر دهانم را میبست کارم تمام بود. گفتم: «صبر کن. یه دقیقه صبر کن.» قلچماق برای اجازه گرفتن به پشت سرش نگاه کرد. ...
داستانهای بیقانون ۱۶:۴۷ ۱۳۹۵/۱۰/۰۴ به اطراف نگاه کردم خبری از هم اتاقیام نبود. هوشِ همیشه در خدمتم سقلمه میزد به حرفش گوش بدهم جای لجبازی نبود. خوابیدم و گفتم: «اما من ایستاده بهتر کارهام رو انجام میدم.» دیدم هم اتاقیام سرش را از زیر تخت بیرون آورد. نفس راحتی کشیدم و با جسارت بیشتری گفتم: «اگر ایرادی نداره میخوام بلند شم.» حرفم تمام نشده درِ اتاق با شدت باز شد. پرستاری سبیل کلفت با سرنگی در دست به طرفم آمد. کارم تمام بود. آه کشیدم و فکر کردم چرا همیشه در نظرم پرستار شبیه فرشتهای زیبا بود و هیچ وقت مزین به سبیلی به این کلفتی نبود؟ … ادامه دارد …. 🔻🔻🔻. روزنامهی طنز بیقانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون). ...
داستانهای بیقانون ۱۳:۳۵ ۱۳۹۵/۱۰/۰۴ ✅ دیوانهها در نمى زنند. سعیده حسنی | بى قانون. چهارم بر آن شدهایم که چند نفر یک داستان بنویسند، داستانی که هر نویسنده، آن را مطابق میل خودش پیش ببرد طوری که هیچکدامشان ندانند در قسمتهای بعد چه روی خواهد داد! این شما و این هم داستان دیوانهها در نمیزنند. ساعت سه بعد از ظهر بود، به قول ژان پل سارتر «لحظهای غریب در بعد از ظهر» که برای انجام هر کاری یا خیلی دیر است یا خیلی زود. به همین خاطر نمیدانستم باید چه کنم. به سختی خودم را روی تخت جابهجا کردم. هم اتاقی غیربهداشتیام هنوز آنجا بود، انگار سرش را گذاشته بود روی پای یک گورخر و خوابش برده بود. هرچند حالتشان به نظر مسالمتآمیز میرسید اما اگر بیدار میشدند ممکن بود به هم آسیب بزنند. از تخت آمدم پایین و به سمت در رفتم. قلچماق پشت در بود. ...
داستانهای بیقانون ۱۳:۳۲ ۱۳۹۵/۱۰/۰۴ ✅ همین دور و بر. مهرداد صدقى | بى قانون. قسمت: سفر مثلا یهویی آقای عطاری و بابا دارند برای روشهای مختلف به باد دادن پولهای بازنشستگی برنامه ریزی میکنند. آقای عطاری میگوید:. اگه پایه باشی، با یه ماشین میریم تا …. آقای عطاری مقصد را آهسته میگوید. وقتی محض فضولی میپرسم «کجا»، بابا به جای او فورا میگوید: هیچی … «بانه». آقای عطاری ادامه میدهد: زنهامون رو هم برمیداریم که هم چونه بزنن و هم هی به ما زنگ نزنن که کجایین. البته اگه میخوای ببریمشون یه جور موضوعو بهشون بگیم، اگه هم نظرت اینه که نبریمشون، یه جور موضوعو مطرح کنم که اصلا خودشون نیان. بابا سیاسیترین جمله ممکنش را میگوید: با ما میاومدن که خوش میگذشت ولی حیف که خودشون نمیخوان بیان. آقای عطاری برای زنها از برنامه ریزی سفر میگوید:. ...
داستانهای بیقانون ۱۳:۲۷ ۱۳۹۵/۱۰/۰۴ ✅ دیوانهها در نمى زنند. حسام حیدرى | بى قانون. سوم بر آن شدهایم که چند نفر یک داستان بنویسند، داستانی که هر نویسنده، آن را مطابق میل خودش پیش ببرد طوری که هیچکدامشان ندانند در قسمتهای بعد چه روی خواهد داد! این شما و این هم داستان دیوانهها در نمیزنند.. چشمم را که باز کردم توی یک اتاق کوچک بودم. روی یک تخت بیمارستانی. هنوز شلوار زرد با خالهای قرمز تنم بود و همه بدنم درد میکرد. بوی بدی دماغم را میسوزاند. گردنم را به سختی چرخاندم و اطراف را نگاه کردم اما نفهمیدم منبع بو کجاست. کتاب «نسبیت عام انیشتین» که یک لحظه از خودم جدا نمیکردم روی میز بود. یادم نمیآمد کتابم چطور سر از آنجا درآورده بود. ...
داستانهای بیقانون ۱۳:۲۳ ۱۳۹۵/۱۰/۰۴ ✅ وقتى فضایىها آمدند. پدرام سلیمانى | بى قانون سال ۱۹۴۲ وقتی ما آمریکاییها درگیر جنگ با موجودات فضایی شدیم، کمتر کسی از این جنگ اطلاع پیدا کرد. حتی اکنون که رسانهها بسیار فراگیر شدهاند هم به این موضوع نمیپردازند و ترجیح میدهند به صورت برنامهریزینشده ما را از اینکه چقدر بدبختیم مطلع کنند و برای اینکه پس از مواجهه با این حقیقت دست به اقدام خطرناکی نزنیم به صورت برنامه ریزی شده مثلا لحظه به لحظه ما را در جریان روند وضع حمل فلان سلبریتی قرار میدهند. ما که تا آن لحظه شکست را در رابطه با ازدواج با آن سلبریتی پذیرفته بودیم به ناگاه به خودمان میآییم و با امیدی مثال زدنی به خودمان میگوییم لیاقتمرو نداشت و به سلبریتی بعدی فکر میکنیم. به هر روی در سال ۱۹۴۲ توسط موجودات فضایی نامریی که قادر به دیدنشان نبودیم به ما حمله شد. طی مدت دو سال آنها هیچ گونه رفتار خصمانهای را از ما دریغ نکردند و از همان زمان بود که شوخی دستی باب شد. بعد از آن دو سال کذایی انسانها به تکنولوژیای دست یافتند که با استفاده از آن توانستند نامریی بشوند. این حماقت که از منطق «اگر اونا تواناییای دارد که ما نداریم، باید به آن توانایی دست پیدا کنیم» نشأت میگر ...
دکلمه های رضا پیربادیان ۱۴:۲۲ ۱۳۹۵/۱۰/۰۳ خبر این است که من نیز کمی بد شده ام-محمد علی بهمنی-دکلمه رضا پیربادیان khabar inast-reza.mp3 (01:04, 1.9 MB) دانلود و مشاهده در تلگرام لینک کانال دکلمههای رضا پیربادیان.