🔅 یک روز دیر برگشتم خانه. غروب بود. دیدم پدربزرگم توی کوچه قدم می‌زند

🔅 یک روز دیر برگشتم خانه. غروب بود. دیدم پدربزرگم توی کوچه قدم می زند. نگران من بود. مرا که دید، دستم را گرفت برد توی اتاق. هیچ هم نگفت. گفت بنشین. نشستم.

از زیر تختخوابش دو ترکه انار در آورد. نشست روبرویم. گفت کجا بودی؟ چرا دیر کردی و خبر ندادی؟

بعد آرام جوراب هایش را در آورد. ترکه ها را دستش گرفت و خودش را فلک کرد. سخت خودش را زد. من خیلی دوستش داشتم. شروع کردم به گریه کردن که ول کن... دیگر یادم نیست چی شد. صبح که بیدار شدم دیدم توی رختخواب بغلش هستم.

بهش گفتم من دیر آمده بودم، تو چرا خودت را زدی؟ پیرمرد زد زیر گریه و بغلم کرد و ماچم کرد که ببخشید.

من هاج و واج مانده بودم. گفت فکر کردم اگر ترا بزنم پای تو می سوزد، دل من. دل سوختن صدبار بدتر است. خودم را زدم که دل تو بسوزد.

✅ این خاطره همایون صنعتی از پدربزرگی است که حق استادی بر گردنش داشته. بنیانگذار موسسه انتشارات فرانکلین، شرکت سهامی افست، کاغذسازی پارس و دهها کار و شغل و صنعت دیگر که هرگز دانشگاه نرفت اما زندگی بسیاری را تحت تاثیر قرار داد.

🔸 این خاطره را نوشتم تا برای خودم دو نکته تکرار شود: این سرزمین علاوه بر اختلاس گران وقیح و مدیران بی مایه، انسان های بزرگ کم ندارد و اینکه " ترا بزنم پای تو می سوزد، دل من. دل سوختن صدبار بدتر است. خودم را زدم که دل تو بسوزد".

🔰 از کانال احسان محمدی

🌐جامعه‌شناسی علامه
@Atu_Sociology