🔅 داستانک. 🖋 علی ‌زاد.. هیچوقت سبیل به من نمی‌آمده و هنوز هم همینطور است

🔅 داستانک #سبیل
🖋 علی #مرشدی‌زاد

هیچوقت سبیل به من نمی‌آمده و هنوز هم همینطور است. سبیل روی صورت لاغر و کشیده و استخوانی من مثل فرمان دوچرخه زار می‌زند. با این حال، همین سبیل که داشتن یا نداشتن آن برای همه مساله‌ای عادی است، زمانی برای من موضوعی حیاتی شده بود. می‌گویید چطور؟ گوش کنید تا بگویم.

انقلاب تازه پیروز شده بود و دانشگاهها باز بود و محل فعالیت همه گروههای سیاسی. در آن فضا همه سیاسی بودند و ایدئولوژی زده. هر روز در هر گوشه‌ از محوطه‌ی دانشگاه تهران میتینگی برپا بود و هر گروه طرفداران خود را جمع و برای آنها سخنرانی می‌کرد.

این داستان به داخل کلاس هم سرایت کرده بود. از یک طرف، دانشجویان قبل و بعد از کلاس با هم بحث می‌کردند و گاه کارشان به کتک‌کاری می‌کشید، و از طرف دیگر، برخی اساتید هم ضمن درسها به توجیه ایدئولوژیک می‌پرداختند.

اینها همه به کنار، یک موضوع برای من و برخی همکلاسیهایم به مسأله ای بغرنج تبدیل شده بود و آن هم سبیل بود.
ما سه دوست بودیم. من، محسن و عباس. ترم جدید داشت شروع می‌شد. وقتی برای ثبت‌نام و انتخاب واحد رفتیم، از طریق دانشجویان سال بالایی متوجه موضوعی مهم شدیم و آن هم اینکه دو استادی که در این ترم آخر باید بگیریم، یکی، دکتر کی‌منش، لیبرال است و مخالف هرچه سبیل و سبیل دار و به دانشجویانی که سبیل دارند نمره نمی‌دهد، و دیگری، دکتر رنجبر، استادی چپ است و فقط به دانشجویانی که سبیل دارند نمره می‌دهد.

هما دم پله‌های دانشکده حقوق سه نفره سرپایی مشورت کردیم. محسن که همیشه خودش را مغز متفکر گروه می‌دانست و اتفاقا بدترین نظرات را می‌داد، پرید وسط که «نظر من اینه با دکتر کی‌منش درس بگیریم. این ترم را بدون سبیل به کلاس بیایم و ترم بعد با دکتر رنجبر کلاس برداریم و با سبیل بریم سر کلاس.» من و عباس همزمان یک پس‌گردنی به او زدیم. من گفتم: «مرتیکه آخه این چه راه‌حلیه؟ من اگه این ترم درسم رو تموم نکنم، نامزدم منو ول می‌کنه» عباس هم گفت: «راس میگه. تازه از کجا معلوم ترم بعد این درس ارائه بشه؟».

وقتی برنامه و ساعت کلاسها را دیدیم، چشمان هر سه ما برقی زد. کلاس کی‌منش شنبه بود و کلاس رنجبر چهارشنبه. با یک چرتکه انداختن ساده قرار گذاشتیم بعد از کلاس رنجبر، همون چهارشنبه شب سبیل را بزنیم. سر کلاس کی‌منش کمی سبیل در آمده بود، ولی چون ریش هم همراه آن بیرون آمده بود، خیلی توی چشم نمی‌زد. بعد از کلاس کی‌منش، ریش را می‌زدیم و سبیل را می‌گذاشتم رشد کند. شب چهارشنبه ریش را سه تیغ می‌کردیم تا سبیل نمود داشته باشد.
خلاصه یک ترم کارمان این بود. عباس که دست به ... ناله‌اش خوب بود، مرتب غر میزد که «واقعا مسخره است. این روش اینها عملا ما را ریاکار کرده» گاهی هم می‌گفت: «نیگا کن! مردم دنبال حل مشکلات جامعه و مردم هستند، اینا کاری کردند که مهمترین مشکل ما شده ریش و سبیل» و ما هم به او دلداری می‌دادیم که «لال شو! همش یه ترمه. میگذره. نمره را بچسب!»
بازی موش و گربه‌ی ما هم داستانی بود. اگر در طول هفته یکی از اساتید را در راهرو می‌دیدیم مثل جن زده‌ها، راه را کج می‌کردیم و از جلوی او دور می‌شدیم.
بعضی دانشجویان و برخی کارمندان دانشکده متوجه این تغییر قیافه ما شده بودند و بعضی هم ما را دست می‌انداختند. با افشار، که آبدارچی مهربانی بود، سلام و علیکی داشتیم و با ما دوست شده بود، زود متوجه شد. گاهی می‌گفت چطورید، سه تفنگدار سبیلو. وقتی که سبیل نداشتیم ما را سه تفنگدار بی‌سبیل خطاب می‌کرد و می‌خندید. چون با او صمیمی بودیم، داستان را به او گفتیم. خندید و گفت «من این رنگ عوض کردنا را زیاد دیدم. روز کودتا مردم صب با مصدق بودن و عصر با کودتا. دست خودشون هم نیست. تقصیر اون استاداتونه که شما را به این کار واداشتن. ولی یه چی بهتون بگم. آدم باید خودش باشه. و الا پوچ میشه. وقتی هم پوچ شد، به همه سواری میده. ریاکاری از همه چیز بدتره»
کاری بود که شده بود و باید ادامه می‌دادیم، و ادامه دادیم تا زمان امتحان...
وقتی برنامه امتحانات را دادند، برق سه فاز از سر هر سه ما پرید. هر دوی این امتحانات در یک روز بود. بدترین اتفاقی بود که می‌شد بیفتد. عباس باز شروع کرد به غر زدن که «این چه برنامه‌ایه؟ مگه میشه دو تا امتحان در یک روز؟» حتی رفت به آموزش و اعتراض کرد، ولی گفتند چاره‌ای نبوده و جا نداریم. کلاس کم داریم و برنامه‌ها به هم ریخته است. سازمانها و گروه‌ها چند کلاس را برای خودشان قرق کرده بودند و کلاس کم بود.
رفتیم داخل بوفه تا چای بخوریم و ببینیم چه خاکی باید به سرمان بریزیم. راه حل زود پیدا شد. فرزانه، خواهر محسن، در دانشکده‌ی هنرهای زیبا تئاتر میخواند و می‌شد از او خواست سه سبیل مصنوعی تر و تمیز برایمان تدارک ببیند. محسن قبول کرد و روز امتحان، صبح که با کی‌منش امتحان داشتیم، سه تفنگدار بی سبیل بودیم، و عصر، سبیلو.

https://t.me/atu_sociology