📝 لطفا با امروز من همراه شوید!. وو

📝 لطفا با امروز من همراه شوید!
وو
امروز سه شنبه 95/8/4 مثل همیشه ساعت 6:25 از خواب بیدار شدم و به طرف مدرسه حرکت کردم.
حول و حوش ساعت 8 به بخش سوسن و مدرسه فارابی رسیدم.
تصمیم گرفته بودم امروز حتما لیست بیمه دانش آموزان را تکمیل و ارسال کنم.
زنگ را زدم و دانش آموزان و همکاران به کلاس رفتند. خودم به کلاس هفتم رفتم و بعد از مقدمه ای کوتاه از دانش آموزان خواستم کسانی که تا کنون پول بیمه را پرداخت نکرده اند الان پرداخت کنند.
چند نفر بلند شدند و جلو آمدند، اما پریسا، با وجودی که می دانستم پرداخت نکرده همچنان سر جایش نشسته بود.
با حالتی جدی و اخم آلود از او پرسیدم:" چرا پول بیمتو نمی دی؟"
صورت معصوم و کودکانه اش سرخ شد، سرش را به زیر انداخت و با صدایی لرزان گفت: "آقا پدرمون گفت نداریم!"
در یک لحظه دنیا پیش چشمانم تاریک شد! بدنم سرد شد و شروع کردم به عرق کردن!
زیر نگاه سنگین بچه ها داشتم آب می شدم.
از کلاس خارج شدم.
در حیات مدرسه متوجه مشاجره ی دو تن از دانش آموزان دختر کلاس نهم شدم که به شدت با هم بحث می کردند.
از آنها خواستم که سریع مشاجره را تمام کنند و به کلاس بروند. ولی خودداری کردند.
عصبانی و مستاصل از اتفاق کلاس هفتم سر آنان داد زدم که یا دعوا را تمام کنند و به کلاس بروند یا برگردند خانه و همرا والدینشان به مدرسه بیایند.
وقتی عصبانیت مرا دیدند مشاجره را تمام کردند و هر کدام در گوشه ای از حیات مدرسه نشست.
بعد از لحظاتی سکوت، کفایت که به من نزدیک تر نشسته بود زبان باز کرد و گفت:"به من سرکوفت می زنه، پیش همه حتی پسرا منو مسخره میکنه! به بچه ها گفته که پدر من معتاده! آخه به او چه ربطی داره پدر من معتاده! به او چه ربطی داره مادر من تو زمینای مردم کار می کنه! مگه خودشون چی دارن که به ما میگه فقیر! مگه پدر خودش از پدر من بهتره!"
ساناز که تا حالا حرفی نزده بود و با سکوتش پیش داوری های عجولانه ی مرا برانگیخته بود، با عصبانیت بلند شد، نزدیک آمد و گریه کنان گفت:" اجازه! پدر من دو ساله که ما رو ول کرده و رفته! کفایت به بچه ها گفته، پدرم چون مادرم و ما رو نمی خواد فرار کرده و رفته!"
در حالی که گریه اش سریع تر می شد و اشک ها صورتش را خیس کرده بود ادامه می دهد:
"به خدا پدرم از دست طلب کارا فرار کرده! رفته عسلویه برا کار تا قرض هاشو پس بده!"
هر دو گریه کنان کنار هم نشستند و دست های همدیگر را محکم گرفتند. مثل اغلب وقت ها.
و من در حالی که بغضم سنگین تر می شد هیچ حرفی نتوانستم بزنم!
وارد دفتر مدرسه شدم ، در را بستم و با آنان برای خودم آرام همدردی کردم.

📩 ارسالی از مخاطبان:
رضا اسکندری، مدیر دبیرستان مختلط( متوسطه اول) فارابی واقع در شهرستان ایذه ، بخش سوسن ، روستای دوپک سرچاه


#قضاوت_نکنیم
#گوشزد

🌐جامعه‌شناسی علامه
https://t.me/joinchat/AAAAAD-FIxZ3dXAZ8P6lvw