✍علی سروش کیا …🔸در سن و سالی که معمولا بیشتر دخترها نامزدی و سپس عقد می‌کنند، او هم به عقد مردی در آمد

✍علی سروش کیا


🔸در سن و سالی که معمولاً بیشتر دخترها نامزدی و سپس عقد می کنند ، او هم به عقد مردی در آمد . در روزی و در جایی ، مرد که فکر می کرده شرایط مناسب است ، خواسته بود او را ببوسد . او ضمن ممانعت ، آن قدر از چنین عملی دچار شرم شده بود که از پدر و مادرش خواست ، عقدش را بر هم بزنند .

شیفته ی فیلم های کافه ای و داش مشدی و بزن بهادری بود . در آلبوم اش ، عکسی از فروزان که به نحوی فانتری طناب پیچ شده بود ، گذاشته بود . مادرش ، هر وقت آن را می دید ، اشک به چشمان اش می آمد و می گفت حیف از این دختر زیبا که این طور اسیر شده .

تازه به تهران آمده بود . غرق تماشای کارگر شهرداری که داشت لای و لجن جوی میدان شمس الاماره را با بیل بیرون می ریخت . با حیرت تمام ، پرسید این هارا برای چه می خواهد ؟

نابینا بود . زن و دو بچه داشت . در اطاقکی کوچک در میانه ی حیاط . معیشت اشان ، با گدایی می گذشت . همین که حس کرده بود از وقت سحری گذشته و هنوز غذای اش را نخورده ، به همسرش گفته بود پرده را بکشد تا داخل خانه ، تاریک شود .

با خرش آمده بود . از روستایی که خیلی به شهر نزدیک بود . از آشنای اش که قهوخانه داشت ، پرسیده بود خرش را کجا ببندد؟ او هم ، ماشینی را در حوالی دکان نشان داده بود و گقته بود ببند به سپر آن . پس از بیرون شدن از قهوخانه ، تعجب کرده بود که نه ماشین هست و نه خر .

از مشهد که امده بود ، به رسم تبرک ، چند مُهر نماز هم برای برای خواهر زاده اش که در روستا بود ، برده بود . در سفر بعد ، در موقع نماز ، طلب مُهر کرده بود . پاسخ شنیده بود ، مُهر نداریم . گفته بود ، از مشهد که چند تا اوردم . با شرمندگی جواب داده بود ، برای تبرک و شفا ، همه اش را در مواقع مریضی ، دادم بچه ها بخورند .


از پدر خواسته بود خری برای اش بخرد . خریده بود . پس از چند روز پرسیده بود خرش را دوست دارد؟ در حالی که دست در گردن خر داشت ، گفته بود خیلی بیشتر از علاء(برادر کوچک اش) .🔸


@Kajhnegaristan