🔶 ماندن درون مرزهای تجربه‌ی تدریس، که خیلی برایم مهم است چون بهم امکان می‌دهد با ضرب آهنگی دمسازتر با نفس کشیدنم حرف بزنم و بنویسم

🔶 ماندن درون مرزهای تجربه ی تدریس، که خیلی برایم مهم است چون بهم امکان می دهد با ضرب آهنگی دمسازتر با نفس کشیدنم حرف بزنم و بنویسم، اقتضا می کند متن هایی که می خوانم و بازخوانی می کنم همیشه برایم کاملا تازگی داشته باشد. این روزها هایدگر درس می دهم و واقعا حس می کنم "هستی و زمان" را برای اولین بار در زندگیم دارم می خوانم؛ و این چیزی که درباره ی هایدگر می گویم درباره ی افلاتون و کانت هم صادق است - درباره ی همه. یکجور فراموشی هم پشت این گرایش من هست که می شود آن را به حساب قدرت گذاشت یا ضعف. نمی گویم می دانم چطور فراموش کنم، ولی خوب می دانم که فراموش می کنم، و این چیز خیلی بدی هم نیست، ولو اینکه عذابم دهد. باید روش تدریس واقعا عجیب و غریبی داشته باشم که بی اعتمادی یا مقاومت بعضی دانشجویان، و در عین حال - چرا منکرش شویم؟ - علاقه و وفاداری بسیاری دیگر را بر می انگیزد. این تا حدی ماحصل این واقعیت است که من هرگز به آن نظم و ترتیب [آکادمیکی] که قبلتر درباره اش حرف زدیم پشت نکرده ام؛ تدریس من همیشه متکی بوده به همین نظم و ترتیب ، و به تلاش برای منتقل کردن حس احترام برای این نظم [به دانشجویان]: خوانش دقیق متون، ارجاع به اصل، به لفظ، شکیبایی، کندی و آهستگی . در یک کلام، احترام برای فضایل و محسنات کلاسیک تدریس( که متاسفانه خیلی هم رایج نیستند) و برای خواندن آثار اصیل - یا اصیل انگاشته شده - گرچه این مرا از خواندن متون دیگر یا مدام مسئله کردن اقتدار و مشروعیت پشت فرایند اصالت بخشی باز نداشته است.
با این حال، این هم راست است که این احترام همراه چیزی ست که به ظاهر با آن مغایرت دارد: یکجور دیوانگی یا آزادی. درست است که میزانسن این خوانش زیادی خودپسندانه، صبورانه و میکروسکوپی ممکن است گاهی اوقات کمی پرآب و تاب یا تحریک آمیز جلوه کند. ولی من با این قوانین بازی می کنم. برای من همیشه بهترین پاداش این بوده که دانشجویی بیاید و بگوید "خب،حالا احساس می کنم خودم ام که دارم کار می کنم و می نویسم، قبلا این حس را نداشتم. کلاسیک ها کم کم داشتند حوصله ام را سر می بردند، ولی حالا واقعا حس می کنم دارم می خوانمشان"


ژاک دریدا
"رغبتی به راز" ص. 48


@Kajhnegaristan