‍ 🔸در این‌جا [«هارمونی‌های ورکمایستر»] با جماعتی شورشی طرفیم که قبلا نظیرش را ندیده‌ایم: آدم‌هایی که نه شعاری می‌دهند، نه فریادی ا

‍ 🔸در این‌جا [«هارمونی‌های ورکمایستر»] با جماعتی شورشی طرفیم که قبلاً نظیرش را ندیده‌ایم: آدم‌هایی که نه شعاری می‌دهند، نه فریادی از سر خشم برمی‌آوردند، نه حتی می‌توان نشانی از نفرت در چهره‌ی آن‌ها دید، چهره‌هایی که شاید در نگاه اول فکر کنیم در یکی از ساعت‌های شلوغی رفت‌وآمد از مترو بیرون زده‌اند؛ آدم‌هایی که گام‌های موزون‌شان هیچ هماهنگی‌ای باهم ندارد و درخشش گاه‌وبی‌گاه ردی از نور، نشان از برق چماق‌هایی دارد که در دستان آن‌هاست. انگار همه‌ی آن‌ها فقط اراده کرده‌اند تا در دل سیاهی شب به پیش بروند. اما سفیدی خیره‌کننده‌ی راهروی یک بیمارستان انگار انگیزه‌ای می‌شود برای آدم‌هایی که حالا، با چماق‌های برافراشته، برای شکستن تجهیزات بیمارستان، بیرون‌کشیدن بیماران از تخت‌ و لگدکوب‌کردن‌شان هجوم می‌آوردند. باز هم همه‌ی این‌ها چیزی جز ژست‌های صرف نیستند: هنوز هم هیچ نشانی از نفرت، هیچ احساس خشمی علیه کسانی که به آن‌ها هجوم می‌آورند، یا حتی کوچک‌ترین احساس لذتی از این کار در هیچ‌کدام از چهره‌‌ها هویدا نیست؛ و این‌ها همان چهره‌هایی هستند که وقتی دست‌ها دارند کار خودشان را می‌کنند، همچنان در سایه باقی می‌مانند.

لحظه‌ای که دو تَن از آن‌ها سرانجام از روبه‌رو بر ما ظاهر می‌شوند، همان لحظه‌ی ایستاییِ حرکت خواهد بود، لحظه‌ای که این‌بار هم با کنتراستی از نور همراه می‌شود: پرده‌ی یک دوش را می‌بینیم که روی دیواری سرامیکی کشیده شده و در برابر آن، در نوری سفید و کور‌کننده، پیرمردی برهنه و نحیف ایستاده که دنده‌های برآمده‌اش شبیه باندپیچی‌های مومیایی‌هاست. این پیرمرد قربانی‌ای است زیادی دم دست و در عین حال دور از دسترس: شخصیتی است آن‌جهانی، یادآور فیگورهای نقاشی‌شده‌ی آدم‌های برزخی یا چهره‌ی لازاروس درون قبر، آدمی که دیگر امکانی برای بدی‌کردن یا بدی بیش‌تر ندارد. در همین لحظه است که آن دو مرد شورشی چهره‌‌هاشان را به‌سوی ما برمی‌گردانند و در حالی‌که سازهای زهی آهنگ طولانی غم‌انگیزی را آغاز می‌کنند و خیلی زود پیانویی آن‌ها را همراهی می‌کند که آکوردهای آن یادآور رقص صُور فلکی یانوش است، به‌سوی درِ خروجی می‌روند و دیگران نیز همراهی‌شان می‌کنند. شورش چنین معنایی خواهد داشت: حرکتی رو به جلو، افزایش تدریجی هیجانات و احساسات و حرکتی آرام در مسیر عکس.


«بلا تار، پس از پایان»، ژاک رانسیر، ترجمه‌ی محمدرضا شیخی، نشر شورآفرین.

#فیلمها_و_احساسها #بلا_تار #ژاک_رانسیر #محمدرضا_شیخی #شورآفرین


@Kajhnegaristan