🔸چند ملاحظه‌ی (نا) بهنگام 🔸 …🔆روانکاوی به مثابه‌ی تفسیر سیمپتوم‌ها آغاز می‌شود

🔸چند ملاحظه ی (نا)بهنگام 🔸


🔆روانکاوی به مثابه ی تفسیر سیمپتوم ها آغاز می شود. با این همه، تا آنجا که خود این سیمپتوم‌ها پیشاپیش تفسیر، پیوند و ترکیبی از عناصر گوناگون اند کار تحلیل در عمل کار تفسیرزدایی است. از این لحاظ، باید با تأکید لاپلانش بر خصلت اساسا تحلیلی روانکاوی (به مثابه ی روش) موافقت کرد. ترکیب همواره در طرف واپسرانی است. اکتشاف بزرگ فروید در رابطه با رویاها و تفسیر آنها رد نمادینگی یا نمادگرایی فرضی آن ها و رد وجود کلیدی برای تفسیر آنها بود. تداعی های آزاد چیز بسیار متفاوت اند: آنها داستانی کم و بیش منسجم را فرو می پاشنند،عناصرش را به مسیرهای به کل واگرا می‌کشانند، عناصر تازه ای وارد می‌کنند و جز اینها در صورتیکه نمادگرایی تداعی های آزاد را وادار به سکوت میکند با وجود این باید بیافزاییم که این تفسیر به مثابه ی تفسیر زدایی و گره‌گشایی تمام ماجرا نیست- عملیات تعیین‌کننده ی جداشدگی نیز هست که عبارت است از محدود کردن و مجزا کردن خود دوپارگی ای که این تولید نامتناهی معنا (و تفسیر آن) را تداوم می‌بخشد، و عملیاتی که خودش عنصری از معنا نیست. بدینسان مجزا کردن این دو پارگی برابر است با مجزا کردن رانه و ابژه ی آن. با این همه، این موضوع بدین معنا نیست که ابژه-رانه صرفا "ذره ای بنیادی" است که وقتی گره گشایی تحلیلی (تفسیر به مثابه تفسیر زدایی، گشودن گره های سمپتوماتیک) - کم و بیش- تا آخرین دم تحقق یافت باقی می ماند. کافی است نظریه ی فرویدی بر ساخت رانه از دوپاره شدن درونی (ارضای) نیاز، یا در غیر این صورت مفهوم پردازی لاکانی رانه از طریق واگرایی میان مقصد و هدف (این صورت بندی که رانه بی آنکه به مقصد برسد به ارضاء دست می یابد)، را به اختصار به یاد آوریم تا دریابیم که رانه شکل بنیادین دوپارگی است (و نه ذره ای بنیادی). رانه واگرایی/ دوپارگی ای است که بنیادی است، یعنی بنیادی تر از "ذرات"اش. ابژه رانه خود دوپارگی، خود شکاف به مثابه ی ابژه است.
چه بسا دور از انتظار بنماید، اما این توپولوژی (دوپارگی کم و بیش مقدم است بر آنچه در آن دوپاره می شود) در واقع برای فهم رانه تعیین‌کننده است، به ویژه اگر به خاطر بسپاریم که این دو پارگی، در اصل یکسره تقسیم شدگی میان امر ذهنی و امر جسمی و مفصل بندی محتمل آن دو را در بر دارد. اگر این تقسیم شدگی را در بیشترین معنایش، چونان تقسیم شدگی میان "طبیعت" و "فرهنگ"، بگیریم می‌توانیم بگوییم که روانکاوی رانه را به مثابه ی نقطه اتصال کوتاه میان دو حد کشف کرد. با این همه، این نکته به چه معناست؟ آیا بدین معناست که می‌توانیم موجودات انسانی را به عنوان منطقه ای تعریف کنیم که در آن دو قلمرو پیش‌گفته روی هم می افتند؟ این صورت‌بندی، گرچه تماما نادرست نیست اما، می‌تواند به شدت گمراه کننده باشد و نیز کاملاً گشوده به خوانش دینی از انسان به عنوان موجودی تشکیل شده از دو اصل امر طبیعی و مادی و امر معنوی و روحانی.🔆

--------------------------------------

آلنکا زوپانچیچ/چرا روانکاوی؟ سه مداخله/ ترجمه؛علی حسن زاده/ص.62-63



@Kajhnegaristan