✍ حسام محمدی …. 🔶هیچکس به اندازه یک سگ ولگرد تنها نیست!

#یادداشت
✍ حسام محمدی



🔶هیچکس به اندازه یک سگ ولگرد تنها نیست! آن تنهاییِ مضاعفی که بواسطۀ چهرۀ رنجور و اندام نحیفِ او، به چیزی قابل لمس تبدیل شده است.. شکلی از تنهایی که از آنِ او نیست، بلکه هدیه دیگران است به او.. سگِ ولگرد نه آن زیباییِ سگ‌های خانگی را داراست و نه آن اقتدارِ سگ‌های وحشی را.. او فاقدِ جذابیت‌های حیوانی‌ست و این سرگشتکی تاوانِ سرکشی از قواعدِ وفاداری‌ست.. آن زوزه‌هایِ مملو از رنج، همواره تکه‌هایی از یکِ ماتمِ کهنه شده را با خود به همراه دارند، گویی سالیانِ سال است که یک سگ در درونِ خود خودکشی کرده است.. بی خانمانی از آنِ اوست و اندوه، بیماریِ ناعلاجی‌‌ست که سگ بدان گرفتار آمده است.. برایِ آن ولگردِ همیشگی، لگد خوردن شاید پایمال شدنِ بازیگوشی‌هایِ پرطراوتِ یک سگِ نگهبان باشد..

سگ‌ها آخرین کسانی هستند که ناامید می‌شوند.. سگِ ولگرد در میانِ تمامِ آن قلوه‌سنگ‌هایی که به طرفش پرتاپ می‌شوند به امیدِ تکه‌نانی، سنگ‌ها را تجسس می‌کند.. آنها این امیدواری را در گوشه چشمانِ محزون‌شان تعبیه می‌کنند و انتظار برایِ آمدنِ گودو هرگز از سرشان بیرون نمی‌رود و در پرسه‌زنی‌هایشان هر موجودِ دوپایی را در قامتِ آن صاحب گمگشته‌شان در نظر می‌گیرند..

تصویر، مربوط به آخرین سکانسِ فیلمِ "نفرین" است.. سکانسی درخشان که هرگز نتوانستم از آن عبور کنم.. بارها و بارها مرورش کرده‌ام.. مردی که از سر استیصال در یک روزِ بارانی مقابل سگ ولگردی زانو می‌زند و شروع می‌کند به پارس کردن! بیشتر به یک گفتگو شبیه است، نوعی تظلم، گله‌مندی و شِکوه از اوضاعی که دیگر مساعد نیست.. آن سگِ ولگرد به چشمانِ خود دید که انسانی رنج‌هایش را پارس می‌کرد.. سگ به ناتوانی او آگاه بود و در این رویارویی هر دو به ناکامیِ خویش اعتراف کردند..

@Kajhnegaristan