امسال تنگ‌فرصت بودم. رفتنم به ولایت کم و کمتر بود

امسال تنگ‌فرصت بودم. رفتنم به ولایت کم و کمتر بود. هربار که رفتم شتابی بود که بازم می‌داشت و می‌گرداند. دوستانم را ندیدم. رفتم و بازگشتم و دل‌تنگ‌تر شدم.
هر بار قول دادم بدقول شدم.
این چهارشنبه شنب رفتم و پنج‌شنبه بودم و جمعه راه دیگری زده شد. اما در این میان رسول و محمد عزیزم یادگار نخستین سال معلمی من که حالا هر کدام جوانی برازنده‌اند خودشان را صبح جمعه قبل از رفتنم به من رساندند با این هدیه‌ی ناب. گران‌قیمت. عزیز و یگانه.
قصه دارد این درویش. چند وقت پیش امیر همکلاسی‌ این رفیقان در همان سال‌ها خبر داد مشغول منبت است در گروه تلگرامی کارها را گذاشت. من ذوق کردم. قلبم رفت برایش. امیر بسیار با استعداد و زلال بود. دوستش داشتم. شاگردی که همان سال‌ها آرزوی شکفتنش را داشتم. روزگار بر او سخت گرفت اما حالا راهش را به سختی بازکرده و شکفته است. هنرش نمایان شده بعد من ذوق کرده‌ام و رسول و محمد بی که به امیر بگویند این کارش را برایم من گرفته‌اند.
خوشبخت‌تر از من کسی نیست با این ثروتی که دارم.
ثروت روییدن و قد کشیدن دانه‌هایی که کاشته‌ام. دانه‌های مهر و دوستی که حالا در میان جنگلی عظیم می‌زیم.
رویشان را می‌بوسم.
آقامعلم