«این زن» …آهای.. مردهایی که دوستم دارید و.. برایم می‌میرید

«این زن»


آهای

مردهایی که دوستم دارید و

برایم می‌میرید

چهل هزار سال است که این جنازه وسط اتاق

خشک می‌شود

چهل هزار سال می‌شود که آویزان است از سقف

می‌ترسد…

می‌گندد…

بیاوریدش پایین

پایین بیاورید و

در بازارچه‌هایی به رنگ ماتیک

پشت ویترین‌ها بگذاریدش

اگر رگ دارید!

آهای

مردهایی که دوستم دارید و

برایم می‌میرید

چهل هزار سال است این زن

به‌جای عطر و اودکلن

روی خودش بنزین می‌ریزد و

کبریت می‌کشد به خودش

بردارید

این زخمی را

ورم‌ها را، از صورتش بردارید

بزرگ کنید و در هیبت مجسمه‌ای

روبروی ساعت میدان شهر بگذارید

اگر در حرف‌هایتان صداقتی هست

و در رگ‌هایتان

هنوز جسارتی!

من بودم آیا؟

شاید این من بودم که ساعت‌ها نشسته بر گوشه‌ای

به خالی گاه دستانم می‌چسبیدم

و صدایی نبود که صدایم کند

حتی لحظه‌ای

هیچ دستی به گرفتن هیچ شماره‌ای نچرخید

و چنین شد که زیباییِ حرکتِ سایه‌های پاییزیِ برگ‌ها

بر دیوار روبرویم برای همیشه مرا ترساند

درخت مو نبودم من

اما همان لحظه در تلخی تنهایی پیچیدم،پیچیدم، پیچیدم

و بعد صدای زنگ در

همچون هجوم هزاران هزارپا ترسی وهم‌آلود در وجودم انباشت

چگونه من نمی‌فهمیدم که تنهایی حشره گون تو شاید

پاهای تو را تا در خانه دوست کشانده است؟

چگونه نمی‌فهمیدم

کوله‌بار تنهایی‌ات را در هیچ، هیچ منزلی چرا بر زمین ننهادی؟

در جواب من تلخی خنده‌ات

دهانم را تا عمق، تا همیشه تلخ کرد:

« آخر مگر پایم به منزلی رسید که من کوله‌بار ننهادم؟»


شعر از نگار خیاوی
برگردان فریاد ناصری

@andaromidvari