….. خلاصه به هر زحمتی بود چون قرار بود ظهر برویم پاساژ که مقری بود در یک کیلومتری

#حماسه_یاسین
#قسمت_دهم



خلاصه به هر زحمتي بود ـ چون قرار بود ظهر برويم پاساژ كه مقري بـود در يـك كيلـومتري
خط اروند ـ وعده خداحافظي اصلي را گذاشتيم براي بعداز ظهر .
صبح كم كم به ظهر مي رسيد و هرچه بيشتر مي‌گذشت ، شور و شـوق بچـه هـا بيشـتر مـي‌شد . اشك ، لحظه اي گونه ها را خشك نمـي گذاشـت . حـال و هـواي عجيبـي بـود . لباسـهاي
غواصي را براي آخرين بار مرتب كرديم و كوله هاي غواصي را بسـتيم . سـلاح هـا را كـه ٢٤
سـاعت در گازوئيـل و روغـن بـراي ضـد آب شـدن خوابانيـده بـوديم ، تميـز كـرديم . تعـداد
نارنجكها را براي آخرين بار حساب كرديم .به هر كس به مقدار وزن او ، از ٦ تـا ١٦ نارنجـك
مي رسيد. هر كس وزنش كمتر بود ، مي توانست تعداد بيشتري نارنجك بـردارد . بـه مـن ١٢
نارنجك رسيد .٣ خشاب اضافه ، دو گلوله آرپي جي اضافي ، سيم چـين ، سـيم خـاردار قطـع
كن و سلاح ، به همراه وسايل غواصي و جيره جنگـي كـه همـراه نارنجكهـا بـه خـودم بسـتم .
شده بودم انبار مهمات ! برادر جليل ، مرا كه در آب ديـد ، گفـت:«بـرادر انجـوي ! شـما ٢ تـا
نارنجك ديگر ببنديد ؛ هنوز يك مقدار از پشت سرتان روي آب است.»
با خنده گفتم:« برادر جليل ! حاضـرم ؛ ولـي شـما جـاي بسـتن آنهـا را پيـدا كنيـد !»و از آب
آمدم بيرون .با تعجب خنديد و گفت:«پسر ! تو چرا بدنت ايـن جوريـه ؟! اصـلاً بـا ايـن همـه
وسايل چه طوري راه مي روي ؟»
صداي اذان كه پيچيد ، بغضها تركيد . شايد آخرين اذاني بود كه مـي شـنيديم . چـون ناهـار را
قبل از نماز خورده بوديم ، بعد از نماز ، مراسم نوحه خواني و سينه زني انجـام شـد .دو سـه
ساعت وقت دادند استراحت كنيم ؛ اما كي خوابش مي برد ؟ بچه هـا دو تـا ، دوتـا يـا چنـد تـا ،
چندتا نشسته بودند صحبت مي كردند و درد دل و وصيت. يك عده هم زانـو در بغـل گرفتـه ،
با نفسشان و خدايشان تسويه حساب مـي كردنـد .عـده اي هـم دسـت بـه قلـم شـده بودنـد .
تعدادي كاغذ نامه دادند و گفتند هرچه مي خواهيد ، بنويسيد ؛ حتي منطقـة عمليـاتي و عمليـاتي
را كه قرار است شركت كنيد؛ زيرا اين نامه ها بعد از عمليات پست مي شـود و از نظـر امنيتـي
مشكلي ندارد!
دم دماي غروب ، كاميونها را آوردند. سـوار شـديم و ٢ كيلـومتري پاسـاژ پيـاده شـديم و از
پشت خاكريز به سمت پاساژ رفتيم . به هـر ضـرب و زوري بـود ، خـود را داخـل پاسـاژ جـا
داديم . مقر گردان نوح هـم در بهـداري بـود ؛ درسـت رو بـه روي پاسـاژ ، سـمت چـپ جـاده
آسفالت . به محض مرتب كردن وسايل راه افتاديم سمت بچه هاي نوح . چون بعد از نماز كـارشروع مي شد ، يك ساعت وقت براي خداحافظي داشتيم . با مجيد آزادفـر ، حسـين ضـميري ،
عليزاده ، حسن پور و . . . كه خداحافظي كردم ، احساس دلتنگـي شـديد مـي كـردم.



#ادامه_دارد


به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEOL5PA81hI9ioK_EA