…سکوت مرگبار حاکم بر محیط چندان خوشایند نبود. بوی لو رفتن عملیات می‌آمد. اول قرار

#حماسه_یاسین
#قسمت_دوازدهم

سكوت مرگبار حاكم بر محيط چندان خوشايند نبود . بوي لو رفتن عمليات مي آمـد . اول قـرار
بود گروهان ستار داخل اروند شود و وقتي رسيد وسط اروند ، به فاصله ٣ دقيقـه ، مـا داخـل
شويم و بعد هم گروهانهاي غفار و جبار . در كنارة اروند ، يك نفـر بـا لبـاس بسـيجي و كـلاه
آهني ايستاده بود و بچه ها را از زير قرآن رد مي كرد . بعضـي كـه او را مـي شـناختند ، مـي
بوسيدندش . جلوتر رفتم ، ديدم بـرادر حـاج اسـماعيل قـاآني ، فرمانـدة عزيـز و دلاور لشـكر
است . با خوشحالي بوسيدمش . روحية عجيبي گرفتم . گروهـان سـتار وارد ارونـد شـد و بـا
نظم كامل شروع كردند به حركت به سمت وسط اروند تـا از آنجـا جلـو برونـد . در حـالي كـه
چشم دوخته بوديم به ستون گروهان سـتار كـه در آب پـيش مـي رفتنـد ، ثانيـه شـماري مـي
كرديم تا داخل آب شويم . اروند در نظرم به قدري ذليل و حقير مي نمود كه بعدها خـودم هـم
باور نمي كردم .
ناگهان آن خـط كـاملاً خـاموش بـه يـك بُمـب سراسـري تبـديل شـد و گلولـه هـاي دوشـكا و
چهارلول و تيربار بر سر بچه ها ريخت ! ما هم مي خواسـتيم وارد آب شـويم كـه بعـد از يـك
ربع گفتند عمليات لو رفته ، بايد برگرديم تا فرصتي ديگـر . باورمـان نمـي شـد . از بچـه هـاي
گروهان ستار نمي توانستيم دل بِبُريم . بي سيم چي گروهان ستار شهيد شده بود و هرچه بـا
او تماس مي گرفتيم ، ارتباط برقرار نمي شد . هر كه زنده مـي مانـد ، خـود را مـي رسـاند بـه
جزيرة ماهي و آن وقت با اين وضع تكليفشان مشخص بود !
وقتي خواستم برگردم ، براي آخرين بار به اروند نگـاهي نااميدانـه كـردم و زيـر لـب گفـتم ” :
بچه ها ! خداحافظ . عليِ من ! خداحافظ “ .
تا بلند شديم برگرديم ، دشمن كه متوجه ما شده بود ، دور و بـر كانـال را گرفـت زيـر آتـش .
همه ، فين ها را به دست گرفته ، به دستور بـرادر جليـل شـروع كـرديم بـا تمـام قـوا ايـن سـه
كيلومتر را به سمت پاساژ دويدن « . محمـد خليـل نـژاد » ــ يكـي از بچـه هـاي جانبـاز ـ پـاي
مصنوعيش دَر رفته و با خونسردي بالاي كانال نشسته بود و داشت پايش را مـي بسـت . داد
زدم ” : كمك نمي خواي ؟ “
جوابي داد كه خنده ام گرفت . گفت ” : نه جيگر ، نوكرتم “ !






#ادامه_دارد



به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇




https://t.me/joinchat/AAAAAEOL5PA81hI9ioK_EA