قسمت چهاردهم. 🔹 زال و رودابه

#داستان_شاهنامه
قسمت چهاردهم
🔹 زال و رودابه

زال شروع به آموختن علوم مختلف کرد و در سواری و فنون دیگر هم مهارت می‌یافت روزی تصمیم گرفت در کشورش گردش کند پس به‌سوی کشور هندوان رفت و به کابل رسید . در آنجا پادشاهی بود به نام مهراب که از نژاد ضحاک بود و او چون توانایی جنگ با سام را نداشت هرسال مقداری زر به او می‌پرداخت و خراج‌گزار او بود . وقتی مهراب شنید که پسر سام به آنجا آمده است به استقبال او آمد و بر خوان زال نشست و از دیدار او خوشش آمد .زال نیز به بزرگان گفت : گویی کسی در جهان هم آورد او نیست . یکی از بزرگان به او گفت : پس پرده او دختری است که از خورشید روشن‌تر و سرتاپا مانند عاج با موهای مشکین و چشمانی بسان نرگس و ابروان کمان و مژگان سیاه و لبانی تنگ و زیبا که شایسته توست . زال وقتی این توصیفات را شنید دلش به‌سوی آن ماهرو پر کشید و شب در اندیشه بود صبحگاه وقتی مهراب نزد او آمد او را به گرمی پذیرفت و به او گفت : هر چه خواهی بگو . مهراب گفت آرزو دارم که تو به سرای من آیی. زال گفت : من نمی‌توانم بیایم زیرا شاه و سام از این موضوع خوشحال نخواهند شد که من شراب بنوشم و به‌رسم بت‌پرستان عمل کنم. مهراب در ظاهر به او آفرین گفت و در دل زال را ناپاک دین خواند . صبحگاهی مهراب به شبستانش آمد و از مردی و فر و یال زال تعریف کرد. دخترش رودابه و همسرش سیندخت آنجا بودند. سیندخت پرسید : پسر سام چه جور مردی است؟ آیا خوی انسان‌ها را دارد ؟ مهراب گفت : در جهان‌پهلوانی چون او نیست . دل‌شیر نر دارد و قدرت فیل جنگی و دست‌هایی بخشنده چون دریای نیل . در خانه بخشنده زر است و در جنگ سرش را فدا می‌کند اگرچه مویش سپید است ولیکن از مردی او همین بس که نهنگ را از پا درمی‌آورد.البته سپیدی مویش به او می‌آید. رودابه وقتی این سخنان را شنید برافروخت و سرخ شد و دلش پر از مهر زال گشت.
چه نیکو سخن گفت آن رای زن
ز مردان مکن یاد در پیش زن
پس رودابه به رازدارانش گفت: که من دلم پر از مهر زال شده و کسی راز من را نمی‌داند جز شما. پس چاره‌ای بسازید و درمان دردم کنید . کنیزکان متعجب شدند و دلتنگ گفتند : کسی را که پدرش او را رها کرده بود تو می‌خواهی به برگیری؟ تو که در زیبایی همتا نداری و قیصر روم و فغفور چین خواهان تو هستند ! رودابه خشمگین شد :
نه قیصر بخواهم نه فغفورچین
نه از تاجداران ایران‌زمین
به بالای من پور سامست زال
ابا بازوی شیر و با کتف و یال
کنیزان گفتند : ما بنده تو هستیم و هرچه گویی همان کنیم . ما می‌رویم و با حیله‌ای او را نزد تو می‌آوریم. لشکرگاه زال لب آب بود . زال آن‌سوی رود نشسته بود که ناگاه کنیزان را دید و پرسید : آن‌ها کیستند ؟ گفتند کنیزکان رودابه هستند که برایش گل می‌چینند . پس او از جا جست و به آن‌طرف رود رفت کمان به دست گرفت و مهیای شکار شد . مرغی زد و غلامش دوید تا مرغ را بیاورد. در آنجا با کنیز رودابه هم‌سخن شد . کنیز از ارباب او سؤال کرد و غلام گفت: این مرد فرزند سام شاه نیمروز است که مانند و همتایی ندارد . کنیز خندید و گفت :مهراب ماهرویی در سرایش دارد که از شاه تو خیلی بهتر است و ما به اینجا آمدیم تا بلکه به یک ترتیبی این دو را همسر یکدیگر کنیم. غلام خندان بازگشت. زال پرسید :چه گفت که شاد شدی ؟ او همه ماجرا را به زال گفت . زال گوشوار و دو انگشتر که منوچهر به او داده بود را برای رودابه فرستاد . وقتی کنیزان فهمیدند که دل زال هم دربند رودابه است باهم گفتند : بالاخره شیر نر در دام افتاد . زال به نزد کنیزکان رفت و گفت : چاره چیست ؟ چگونه می‌توانم نزد رودابه روم ؟ گفتند: ما می‌رویم و درباره تو با رودابه سخن می‌گوییم اگر پذیرفت تو را به نزد او می‌بریم. کنیزان نزد رودابه رفتند و ماجرا را شرح دادند. رودابه خوشحال شد و گفت : شبانه به‌سوی زال بروید و او را نزد من دعوت کنید. وقتی هوا تاریک شد و در اتاق را بستند کنیز رودابه نزد زال رفت و او را به‌سوی کاخ آورد . رودابه بر روی بام آمد و وقتی از دور زال را دید به او درود فرستاد و خوشامد گفت. زال وقتی آن نگار زیبارو را دید در فکر چاره‌ای بود که به بالای بام برود . رودابه مویش را گشود و چون کمندی آن را به نزد زال انداخت .
بگیر این سیه گیسو از یک‌سویم
ز بهر تو باید همی گیسویم
بدان پرورانیدم این تار را
که تا دستگیری کند یار را
زال متعجب شد و مویش را بوسید و گفت : این انصاف نیست . پس کمندی یافت و با آن نزد پریرخ آمد . رودابه توان نگریستن نداشت و دزدانه او را می‌نگریست. بالاخره مشغول راز و نیاز شدند .


به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇


https://t.me/joinchat/AAAAAEOL5PA81hI9ioK_EA