قسمت دوازدهم.. 🔹داستان فریدون (قسمت آخر)

#داستان_شاهنامه

قسمت دوازدهم

🔹داستان فریدون (قسمت آخر)

سپیده‌دم جنگ آغاز شد و بیابان چون دریای خون شده بود. پهلوانی بود به نام شیروی دلیر و جویای نام و طوری می‌جنگید که لشکریان منوچهر به ستوه آمده بودند . وقتی قارن او را دید شمشیر کشید اما شیروی نیزه‌ای به‌سوی او پراند و او را زخمی کرد . سام وقتی این وضع رادید به جنگ او رفت اما او گرزی بر سر سام زد و او بی‌هوش شد. شیروی به جلوی سپاهیان آمد و به منوچهر گفت که گرشاسپ اگر به جنگ من آید جوشنش را از خون لاله‌گون می‌کنم. گرشاسپ به‌سوی او رفت و گرز گران بر سر او کوفت تو گفتی اصلاً شیرویی از مادر زاده نشده باشد پس دلیران توران به گرشاسپ حمله بردند و او همه را تارومار کرد.
تور و سلم که این وضع را دیدند آشفته شدند و تصمیم گرفتند شبیخون بزنند. شب وقتی خبر به منوچهر رسید که دشمن حمله کرده سپاه را یکسره به قارن سپرد و خود با سی هزار مرد جنگی به کمینگاه رفت.
تور با صدهزار سپاهی آمد و به جنگ با قارن پرداخت درحالی‌که گرم جنگ بودند منوچهر از کمینگاه درآمد و سپاهیان تور از دو طرف به محاصره درآمدند و تور دانست پایان کارش فرارسیده است. قصد فرار کرد اما منوچهر نیزه‌ای به پشت او زد و از زین او را به زمین کشید و سر از تنش جدا نمود . سپس سر تور را همراه شرح فتحش برای فریدون فرستاد و قول سر سلم را هم داد.
خبر مرگ تور به سلم رسید و او ناراحت و هراسان تصمیم گرفت به قلعه‌ای که در عقب قرار داشت برود . منوچهر فهمید و گفت اگر سلم عقب‌نشینی کند دژ الانان را آرامگاهش می‌سازم . قارن به منوچهر گفت : اگر سپاهی گران به من سپاری دژ را تسخیر می‌کنم ولی باید درفش شاه و انگشتر تور با من باشد تا حیله‌ای بسازم . منوچهر پذیرفت.
پس قارن با شش هزار مرد جنگی شبانه روانه شد . وقتی به نزدیک دژ رسید سپاه را به شیروی سپرد و گفت : من ناشناس پیش دژبان می‌روم و مهر انگشتری را نشان می‌دهم و اگر بتوانم داخل شوم همه کارها درست می‌شود پس هر وقت من خروشیدم به‌سوی دژ حمله‌آورید.
قارن به دژبان گفت : از نزد تور آمده‌ام او به من گفت که نزدت بیایم و در نیک و بد یارت باشم و همراهیت کنم .وقتی دژبان مهر انگشتر را دید در را گشود .
شبانگاه قارن درفش را برافراخت و خروشید و سپاهیانش به دژ حمله کردند و چون خورشید برآمد از دژ و دژبان خبری نبود . قارن به نزد منوچهر بازگشت و شرح ماجرا را بازگفت .منوچهر با آفرین کرد و سپس گفت :تو که رفتی لشکریانی به سرکردگی کاکوی نبیره ضحاک به تاخت آمدند و چند تن از دلیران را کشتند .
قارن گفت هم‌اکنون چاره‌ای خواهیم ساخت . اما منوچهر گفت: تو خسته‌ای این کار را به من سپار .
نبرد شدید شده بود دراین‌بین کاکوی غریو برآورد و منوچهر نیز تیر از نیام برکشید و به جنگ پرداختند . کاکوی ضربه‌ای به کمربند شاه زد و زره را تا کمربند او را برید .منوچهر هم ضربه‌ای بر گردنش زد که جوشنش چاک‌چاک شد . بدین‌سان تا نیمروز جنگیدند .منوچهر چنگ در کمربند کاکوی برد و با شمشیر سینه‌اش را چاک داد . وقتی او کشته شد سلم از ترس تا دریا عقب‌نشینی کرد اما در آنجا کشتی نیافت .سپاهیان منوچهر به آن‌ها رسیدند و دوباره جنگ آغاز شد . منوچهر به‌سوی سلم رفت و تیغی به سینه و گردنش زد و تنش را به دونیم کرد و بعد سرش را به نیزه کردند .لشکریان سلم پراکنده شدند و بزرگی را فرستادند تا واسطه شود . او گفت: ما گروهی چارپادار و کشاورزیم و کاری به کسی نداریم . ما را به‌زور به این رزمگاه آوردند و اکنون در خدمت تو هستیم .
منوچهر گفت من به هدفم رسیدم و دیگر قصد جنگ ندارم پس شما هم تن از جنگ بشویید و به خانه و آبادی خود بروید.
منوچهر پیکی به‌سوی فریدون فرستاد و سر سلم را به همراه شرح جنگ به او تسلیم کرد . وقتی با لشکریان به نزد فریدون رسید فریدون به پیشوازش آمد و به کاخ رفتند .
فریدون به دنبال سام فرستاد و به او گفت : سالیان زیادی از عمر من سپری‌شده و چیزی از آن نمانده است پس نبیره خود را به تو می‌سپارم تو یاور او باش پس دست منوچهر را گرفت و به دست سام داد.
شیروی هم به دستور منوچهر با غنائم جنگی آمده بود . پس شاه مال‌ها را به لشکریان بخشید و بعد با دست خود تاج بر سر منوچهر نهاد و پند و اندرزهای بسیاری به او داد .
بعدازآن فریدون کم‌کم رو به پژمردگی گذارد و هر زمان سر سه فرزندش را در برابرش می‌گذاشت و می‌گریست تا اینکه عمرش سرآمد.
منوچهر طبق آئین شاهان دخمه‌ای ساخت پر از زر سرخ و لاژورد و فریدون را در آن قراردادند و تا یک هفته همه مردم سوگوار بودند.
خنک آنک ازو نیکویی یادگار
بماند اگر بنده گر شهریار

به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇



https://t.me/joinchat/AAAAAEOL5PA81hI9ioK_EA