…. 🔹داستان فریدون.. وقتی زمان بازگشت ایرج رسید پدرش مهیای استقبال او شد و همه‌جا را آذین بست

#داستان_شاهنامه

#قسمت_یازدهم

🔹داستان فریدون

وقتی زمان بازگشت ایرج رسید پدرش مهیای استقبال او شد و همه‌جا را آذین بست .ناگاه دید سواری سیاه‌پوش با تابوت زرینی می‌آید. با آه و ناله نزد فریدون آمد و شرح ماجرا بگفت. فریدون از اسب به زمین افتاد و جامه چاک کرد و خاک‌برسر ریخت و نور چشمانش زائل شد. سپاهیان داغدار به همراه شاه به‌سوی باغ ایرج سر نهادند .فریدون شروع به راز و نیاز باخدا کرد و گفت : خدایا فقط آن‌قدر امان یابم تا فرزند ایرج را ببینم که به کینه خواهی او کمربسته است . مدتی گذشت و شاه به شبستان ایرج رفت و به ماه‌رویانی که در آنجا بودند نگریست . دختری به نام ماه آفرید بود که ایرج او را خیلی دوست داشت و اتفاقاً کنیزک از ایرج باردار بود. وقتی زمان وضع حمل رسید دختری به دنیا آمد. فریدون او را با شادی و ناز بپرورد تا زمانی که هنگام شوهر کردنش شد پس پشنگ برادرزاده‌اش را به ازدواج دختر ایرج درآورد. بعد از نه ماه دختر ایرج پسری به دنیا آورد . فریدون شاد شد گویی ایرج زنده شده است. به درگاه خداوند لابه کرد که کاش می‌توانستم او را ببینم. خداوند درخواستش را پذیرفت و نور به چشمانش آمد. پسر را منوچهر نامید و به‌مرور هنرهای شاهان را به او یاد داد و او را صاحب تاج‌وتخت کیانی کرد.جشنی گرفت و بسیاری از بزرگان ازجمله قارن کاوگان و گرشاسپ و سام نریمان و قباد و کشواد را دعوت کرد .

به سلم و تور خبر دادند که پادشاه جدیدی به تخت نشسته است . آن دو هراسان شدند و قاصدی نزد فریدون فرستادند و پوزش طلبیدند که گرچه گناه ما بزرگ است ولی تقصیر از ما نیست و جهل بر ما چیره شده بود . اگر منوچهر را نزد ما فرستی در خدمت اوییم و وقتی برومند شد تاج‌وتخت را به او می‌سپاریم. فریدون وقتی سخنان پیک را شنید گفت:
کنون چون از ایرج بپرداختید
به خون منوچهر بر ساختید
شما او را نخواهید دید مگر به همراه سپاهیانش به سپهداری قارن و در پشت سپاه او شاپور و در یکدست شیدسب و در طرف دیگر شاه تلیمان و سرو یمن که همگی به خونخواهی ایرج می‌آیند به همراهی سام نریمان و گرشاسپ جم .
فرستاده به‌سوی سلم و تور رفت و ماجرا را بازگفت . سلم و تور اندیشیدند و تصمیم گرفتند مهیای کارزار شوند .از چین و خاور سپاهیانی آماده کردند و به‌سوی ایران حرکت نمودند.
به فریدون خبر رسید که لشکریان سلم و تور به جیحون رسیده‌اند پس به منوچهر گفت که به هامون سپاه روانه کند و او را به شکیبایی و هوش و خرد نصیحت کرد . دو سپاه در برابر هم قرار گرفتند. از لشکر خروش برخاست و اسبان به تاخت پرداختند و طبل‌های جنگی زده شد . سپاهیان سراپا آهنین به کینه خواهی ایرج رفتند. منوچهر چپ لشکر را به گرشاسپ داد و راست را به سام سپرد و خودش با سرو در قلب سپاه بود. طلایه‌دار سپاه قباد و پشتیبان لشکر گرد تلیمان نژاد بود.
تور به قباد گفت به منوچهر بگو: ای شاه نونوار بی‌پدر، ایرج دختر داشت و تو پسر دختر اویی و شاهی سزاوار تو نیست. قباد پیام را نزد منوچهر برد . منوچهر خندید و گفت : چنین سخنی جز از شخص ابلهی نباید باشد . اکنون‌که جنگ آغاز شود نژاد و گوهر من آشکار می‌شود و من کین پدر را از او می‌گیرم.



به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇


https://t.me/joinchat/AAAAAEOL5PA81hI9ioK_EA