قسمت پانزدهم

#داستان_شاهنامه

قسمت پانزدهم

🔹داستان زال و ‌رودابه( ۲)


زال گفت : منوچهر اگر این داستان را بداند ناراحت خواهد شد . پدرم سام نیز خشمگین می‌شود ولی من دیگر از جانم گذشته‌ام و از تو دست نمی‌کشم و از خدا می‌خواهم دل سام و شاه را نرم نماید و ما آشکارا همسر یکدیگر شویم . و چنین بود تا سپیده‌دم که زمان جدایی فرارسید و آن‌ها با چشمانی اشک‌بار از هم جدا شدند . صبح روز بعد زال بزرگان و موبدان را فراخواند و بعد از مدح یزدان گفت : جهان از جفت‌ها پدید آمد و جز خداوند که همتایی ندارد همه نیازمند شریکند . من نیز در غم عشق دختر مهراب می‌سوزم. اگر منوچهر این سخن بشنود از من ناخرسند می‌شود . شما موبدان چه چاره‌ای می‌دانید ؟ موبدان سکوت کردند چون می‌دانستند که ضحاک نیای مهراب است و شاه از او دل‌خوشی ندارد . زال خروشید که میدانم در دل مرا سرزنش می‌کنید اما آخر چه کنم؟ موبدان گفتند : نامه‌ای به سام بنویس و از او کمک بخواه تا شاید نامه‌ای به شاه بنویسد . شاه از رای سام سر نمی‌پیچد. پس زال نامه‌ای به پدرش نوشت و راز دل با او در میان نهاد . سام پس از خواندن نامه ناراحت شد و موبدان را فراخواند و خواست تا طالع آن‌ها را ببیند. ستاره شناسان با خوشحالی نزد سام آمدند و گفتند : مژده باد که این دو جفت خوبی هستند و از این دو دلیری چون پیل ژیان به وجود می‌آید که او کمر به مردی و رادی می‌بندد و زمین را از لوث وجود بدکاران پاک می‌کند و از او بیشتر از همه به توران بد می‌رسد و به سلاح و رای ایران کار می‌کند و در روم و هند و ایران نام او را بر نگین می‌نویسند. سام شاد شد و به ستاره شناسان زر و سیم زیادی داد. بعد پیک زال را فراخواند و گفت: این آرزوی درستی نبود ولی چون قول داده‌ام آرزوهایت را برآورم پس زیر قولم نمی‌زنم . تو فعلاً این راز را پوشیده دار تا من به ایران رفته و با شهریار صحبت کنم. از آن‌سو بین زال و رودابه زنی پیام ردوبدل می‌کرد . زال پیام سام را برای رودابه فرستاد. رودابه خوشحال شد و خلعت و سربند و انگشتری برای زال فرستاد. درراه سیندخت مادر رودابه زن را دید و به او گفت : هر زمان تو را می‌بینم که داخل حجره می‌شوی و می‌روی دلم به تو بدگمان می‌شود . زن ترسید و گفت : من جامه و زیورآلات می‌فروشم و پیش رودابه رفتم و تاج زرنگاری به او دادم و او گفت قیمتش را فردا خواهم داد . سیندخت لباس‌هایی را که او برای زال می‌برد دید و بدگمان‌تر شد و خشمگین بر او شورید و او را به خاک و خون کشید . سپس دخترش را فراخواند و گفت : اگر رازی هست به من بگو . این زن برای چه نزد تو می‌آید ؟ این مرد کیست که سربند و خلعت و انگشتری برایش می‌فرستی؟ رودابه شرمگین و گریان شد و گفت : مهر زال مرا به آتش افکند و من در عشق او می‌سوزم و بدون او خواهم مرد . این زن هم پیام‌آور ما بود و پیام آورده بود که سام هم با ازدواج ما موافقت کرده است . سیندخت ساکت شد و زال را برای رودابه پسندید ولی گفت : شاه ایران خشمگین می‌شود چون نمی‌خواهد از نژاد ضحاک کسی روی زمین باشد .سیندخت از ناراحتی آرمیده بود . مهراب او را پژمرده دید پس سؤال کرد چه شده که پژمرده شدی ؟ سیندخت ماجرا را تعریف کرد و مهراب خشمگین شد و گفت : الآن می‌روم و رودابه را می‌کشم .سیندخت مانع شد ولی مهراب گفت : اگر شاه یا سام بفهمند لشکر می‌کشند و ما را هلاک می‌کنند . سیندخت به او فهماند که سام از موضوع آگاه است . مهراب به سیندخت گفت رودابه را نزد من آور . سیندخت قول گرفت که بلایی سرش نیاورد و او نیز پذیرفت . رودابه آمد و مهراب گفت :مگر مغزت از عقل تهی شده است؟ آیا ممکن است اهریمن با پری جفت شود ؟ رودابه وقتی این سخن را شنید دلش خون شد و رنگ از رویش پرید. در آن‌سو منوچهرشاه از موضوع باخبر شد و با بزرگان گفت : فریدون ضحاک را کشت . اگر از دختر مهراب و پسر سام فرزندی پدید آید شهر ایران را به آشوب می‌کشد و دوباره تاج‌وتخت به ضحاکیان می‌رسد. پس نظر بزرگان را پرسید و آن‌ها گفتند : تو از ما داناتری . کاری کن که عاقلانه‌تر است . پس منوچهر به نوذر گفت : نزد سام برو و بگو چرا از کارزار برگشتی ؟ و او را نزد من بیاور . نوذر چنین نمود و سام به بارگاه منوچهر رفت و گفت : شرح ماجرا این است که: وقتی به سگسار رسیدم دیوان نر در شهر نعره می‌زدند و نزد ما آمدند . در بین سپاهیان من ترس افتاد پس گرز سیصد منی را برداشته و در هر حمله صد تن به خاک انداختم. نبیره سلم کرکوی که از طرف مادر از نژاد ضحاک است مانند گرگ زخم‌خورده جلو آمد . من گرز را برداشتم و به مبارزه رفتم . کرکوی صدای مرا شنید و قصد جنگ با من را کرد . می‌خواست مرا با کمند به دام آورد که کمان کیانی گرفتم و به‌سوی او تیر زدم و فکر کردم کارش تمام است اما چنین نشد و او تیغ هندی به دست به‌سوی من آمد.

به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇




https://t.me/joinchat/AAAAAEOL5PA81hI9ioK_EA