…. این بابا اینجا هم ول کن نبود. از این تکه پرانیها خیلی داشت

#حماسه_یاسین
#قسمت_سیزدهم


اين بابا اينجا هم ول كن نبود . از اين تكه پرانيها خيلي داشت . پسر شجاع و بـي كلـه اي بـود .
تجربه هم خيلي داشـت . دوبـاره مسـير را ادامـه دادم . حميـد رجبـي جلـوي مـن بـود و علـي
تشكري پشت سرم . ناگهان يك گلوله خورد لبة كانال و تا آمدم به خـودم بجنـبم ، ديـدم روي
هوا هستم . شايد هفت ، هشت متر به هوا پرتاب شدم ؛ طوري كـه يـك لحظـه احسـاس كـردم
شهيد شده ام ؛ كه با كمر آمدم روي زمين و عشق وعاشقي از سـرم پريـد ! در همـين موقـع ،
دو نفر ديگر هم افتادند رويم ! يكي حميد رجبي بود ، ديگـري هـم تشـكري . سـه تـايي ، سـالمِ
سالم بوديم ؛ فقط يك كم كوفتگي داشتيم . با داد و فرياد ، آنان را از روي خودم بلنـد كـردم و
سه تايي شروع كرديم به دويدن تا پاساژ . به پاساژ كـه رسـيديم ، گفتنـد اسـتراحت كنيـد تـا
خبرتان كنيم . خودمان را سرگرم كرديم ؛ خواب كه ابداً به چشممان راه نيافت !
صبح كه شد ، گفتند برويد به سمت خرمشهر ! با همين لباسهاي غواصي و پياده ! منتهـي چنـد
نفر چند نفر . بهتمان زده بود . صحنة شهادت بچه هاي گروهان قهـار بسـيار مظلومانـه بـود .
يكـي يكـي بـا نالـه اي خفيـف بـه زيـر آب مـي رفتنـد . شـهادت غـواص ، از مظلومانـه تـرين
شهادتهاست ؛ زيرا نه راه پيش دارد ، نه راه پس و نه حتي راه دفاع كردن . اين كـه يـك دفعـه ،
يك گروهان جلوي چشممان بروند و ديگر از هيچ كدامشان خبري نرسد ، دردناك بود . وقتـي
با لباسهاي گل آلود غواصي داشتم نماز صبح مي خوانـدم ، يـك ماشـين فيلمبـرداري آمـد از
بغل از من فيلمبرداري كرد و رفت ! حيف كه سرنماز بودم ؛ وگرنه اصلاً دلم نمـي خواسـت از
قيافة خسته و محزونم فيلمبرداري شود !
برگشتيم داخل محوطة گردان . همة بچه ها ساكت و ماتم زده تكيـه داده بودنـد بـه ديوارهـا و
زير آفتاب نشسته بودند . صداي گرية بعضي ها بلند بود . شوخي كه نبـود ؛ از يـك گروهـان
گردان ، بعد از ٨ ساعت هنوز خبري نبود . از گروهان ما هم كـه داخـل ارونـد نشـده بـود ، ٣
نفر مجروح شدند .
٥/٩ ـ ١٠ صبح بود كه سرو كلة « محمد خداياري » و « محمد شعباني » پيدا شد ؛ از بچه هـاي
گروهان ستار بودند . همه ريختند سرشان . آنها خود را به جزيرة ماهي رسـانده و بـا وجـود
كم بودن تعدادشان ، به جزيره حمله كرده بودنـد . خبـر شـهادت كرابـي ـ فرمانـدة گروهـان ـ
عليرضا نوراللهي ـ معاون گردان ـ عامري و عابديني ـ ٢ تا از مسؤولان دسته ها ـ و چنـد نفـر
ديگر را هم داشتند ؛ اما از بقيه بي خبر بودند . با ترس پرسيدم ” : علي شيباني را نديديد ؟! “
جواب داد ” : چرا ، شهيد شد “





#ادامه_دارد


به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇


https://t.me/joinchat/AAAAAEOL5PA81hI9ioK_EA