تعهد به دلتنگی

تعهد به دلتنگی

از مدرسه‌ اطلاع داده‌اند که کلاس‌های علی نیمه‌حضوری شده است؛ یعنی حالا یک روز در میان باید در مدرسه حضور داشه باشند. این همان مدلی است که این روزها هم در حوزه منابع انسانی و هم در حوزه آموزش اسم‌اش را گذاشته‌اند «سیاست هیبریدی». پیش‌بینی‌ها آن است که بعد از کرونا بسیاری از شرکت‌ها، دانشگاه‌ها و کنفرانس‌ها به حالت حضوری برنخواهند برگشت؛ بلکه همه چیز می‌شود ترکیبی از گذشته‌ی حضوری و اکنون غیرحضوری. با خودم فکر می‌کنم که چه زود این «کلاس‌های هیبریدی» سر و کله‌اش توی زندگی ما دارد شروع می‌شود. دنیای فناوری انگار شده است آیینه بغل ماشین که باید هر چیزی را زیرنویس کنی « از آن‌چه فکر می‌کنی به شما نزدیک‌تر است».

خبر کلاس‌های هیبریدی علی وقتی برایم فرستاده شد که داشتم با مادرم تلفنی صحبت می‌کردم؛ و چقدر دلم برای دیدن‌اش لک زده بود، هرچند همیشه مادر است که دلتنگی را می‌گوید. دو دل می‌شوم خبر را به او بگویم یا نه؛ اما ترکیب دلتنگی و کلاس‌های هیبریدی یعنی تا اول مهر، ما فقط یک هفته زمان مانده است برای یک دل سیر دیدنش در جهرم.

همان‌طور که صدای مادر را می‌شنوم فکر می‌کنم جایی در ذهن‌ام، منتظر عوارض واکسن کرونایی هستم که دیروز زده‌ام. صدای مادرها همیشه گره خورده است با دلتنگی و علاقه به دیدن؛ اما انگار همین صدایش، امر است برای دیدن‌اش. چهارشنبه صبح‌ها جهرم یک پرواز مستقیم دارد و همان‌جا تصمیم می‌گیرم برای رفتن و دیدن‌اش در این هفته باقی‌مانده.
سریع پروازها را چک می‌کنم، با سمانه حرف می‌زنم و او هم مثل همیشه مرا مصمم می‌کند برای هر تردیدی. بلیط را از علی‌بابا می‌گیرم. صبح قبل از پرواز نوبت دندان‌پزشکی دارم. چاره‌ای نیست که مثل همیشه زحمت بیشتر بماند برای سمانه؛ من از دندانپزشکی می‌روم فرودگاه و همسرم هم با سه تا بچه از خانه بیایند فرودگاه.
کار دندانپزشکی‌ام نیم ساعته تمام می‌شود. تاکسی اینترنتی هم سریع می‌آیند تا برسم فرودگاه و کارت پروازها رو بگیرم؛ منتظرشان.
زنگ می‌زنم سمانه که صدای مضطرب‌اش می‌دود توی ذهن‌ام. می‌گوید توی راه مانده‌اند! تاکسی اینترنتی که گرفته‌اند؛ در راه خراب شده است؛ در یک ترافیک سنگین. گویا کلاچ ماشین خراب شده است. حالا نیم‌ساعتی است که مانده‌اند وسط اتوبان. می‌پرسم راننده برایتان ماشین گرفته‌است؟ که می‌گوید «نه؛ ولی خودم ماشین درخواست دادم که آن راننده هم ما رو رد کرده و امکان دنده عقب در ترافیک را هم نداشته و دست آخر سفر رو کنسل کرده» بعد می‌گوید «ماشین دربست هم گیر نیاوردم».

به صفحه نمایش فرودگاه نگاه می‌کنم و ۴۰دقیقه مانده به پرواز؛ و این یعنی نرسیدن به پرواز. می‌روم سمت کانتر؛ ماجرا را برای مدیر ایستگاه خط هوایی توضیح می‌دهم. همراهی می‌کند با مهربانی و کارت پروازها یکی یکی باطل می‌شوند؛ اما من نمیخواهم به آغوش کشیدن مادر را به همین سادگی از دست بدهم. پرواز بعدی ۲ ساعت دیگر است برای شیراز. اسممان می‌رود در لیست انتظار.
اعصاب خردی از دست دادن پرواز، معطلی بچه‌ها در فرودگاه به کنار، باید یک مسافرت زمینی دوساعته از شیراز به جهرم را هم به اعصاب‌خردی‌هایم اضافه کنم. به جهرم که می‌رسم عوارض واکسن افزوده می‌شود. دختردای‌ام که پرستار است، سرم را با مسکن‌ها پر می‌کند؛ تا به خواب بروم.
در خواب فکر می‌کنم به اینکه «تعهد اخلاقی»، به مجموعه‌ای از انسان‌ها که هر کدام با تعهدهای اخلاقی‌شان امروز را برای ما خانواده کوچک سخت‌تر یا آسنان‌تر کردند. فکر می‌کنم به «تعهد اخلاقی» که وقتی می‌بینی مقصد مسافری فرودگاه است؛ کمی با احتیاط‌‌تر آن دکمه «پذیرش مسافر» را فشار دهی؛ یا فکر می‌کنم به «تعهد اخلاقی» مدیر آن خط هوایی که کارت‌ها را با خوشرویی باطل می‌کند و با مهربانی خط هوایی دیگر را معرفی می‌کند.
فکر می‌کنم به دنیایی که شاید با مجازی‌شدن گاهی همان نگاه چشم در چشم را از دست می‌دهیم و تعهد اخلاقی را فراموش می‌کنیم و فکر می‌کنم به همان هیبریدی شدن. هیبریدی شدن یعنی تداوم نگاه‌های رودرویی که می‌تواند مدام به یادمان بیاورد تعهدهای اخلاقی را هنگام پذیرش هر مسوولیتی، چه مسوولیت رساندن مسافری به پرواز باشد، چه تعهد کمک به مسافر برای تغییر پرواز، چه تعهد معلم علی باشد به تربیت‌اش و چه تعهد ما باشد به دلتنگی‌های مادر.
✨ @azarijahromi