داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ همین دور و بر: کافه قسمت سوم. مهرداد صدقی | بی قانون
✅ همین دور و بر: کافه قسمت سوم
مهرداد صدقی | بی قانون
@Dastanbighanoon
بابابزرگ که میرود، خانم فرهمند با تعجب نگاه میکند. انگار توضیح میخواهد. بالاجبار رکورد چند دروغ در دقیقه را میزنم و به او میگویم «موقعی که بهش پول دادم، پرسید اسمم چیه منم بهش گفتم. برای همین اسمم یادش مونده».
اصلا نمیخواستم اینجوری شروع شود اما با خودم فکر میکنم چارهای ندارم. کاش از اولش راست گفته بودم. قول میدهم اگر جواب مثبت بگیرم، همه چیز را صادقانه به او بگویم. نمیدانم حرفم را باور کرده یا نه اما چیزی نمیگوید. بالاخره ساعت رفتن میرسد و با آژانس تماس میگیرد. بیرون از کافه میایستیم تا تاکسی بیاید. این چند دقیقه اصلا جزو عمرم حساب نمیشود. کاش روزی بیاید که لازم نباشد با تاکسی برود و خودم او را برسانم. اصلا چرا برسانم، اگر قرار باشد مقصد یکی باشد؟ بر خلاف همیشه که تاکسیها معطل میکنند، سر و کله تاکسی زودتر از معمول سر میرسد. خانم فرهمند در حالی که سوار ماشین میشود نگاهی به من میاندازد و میگوید: «ممنونم. خیلی خوش گذشت».
تاکسی میرود و من همچنان به رفتنِ آن چشم دوختهام. 10 بار، صد بار یا بیشتر آن جمله آخر را با خودم مرور میکنم. حالا نوبت من است که به تاکسی زنگ بزنم. ترجیح میدهم تا رسیدن به خانه بیشتر وقت بگذرد. برای همین به بابا زنگ میزنم تا بیاید دنبال من. با خودم میگویم تا برسد حداقل یک ساعت میشود و در این فاصله فرصت دارم کمی در خلوت به حرفهای خانم فرهمند فکر کنم. به بابا که زنگ میزنم، بابا جواب میدهد: «بیا سوار شو ما از اون موقع اونطرف خیابون نگه داشتیم».
با رد شدن از خیابان، خلوتم حتی 10 ثانیه هم طول نمیکشد. به محض سوار شدنم به ماشین، بابا و بابابزرگ برایم دست میزنند.
-چاکرِ شادامادِ بیپول!
لبخند میزنم. بابابزرگ میگوید: «خوبه دیگه اگه عروسیتم نبینم لااقل عروسترو دیدم».
بابا میگوید: «پدرجان این چه حرفیه میزنین؟ ایشالا شما 120 سال با همین سوندی که تو جیبتونه سالم و سلامت باشین».
من هنوز به حرفهای خانم فرهمند فکر میکنم. چیزی توی ذهنم میگوید او همانی است که میخواستم. اما آیا واقعا من هم همانی هستم که او میخواهد؟
بابابزرگ میگوید: «ولی ما از اینجا داشتیم ميدیدیمتون. چقدر بچههای خوبی بودین».
بابا هم میگوید: «من داشتم به بابابزرگت میگفتم الان این دو تا دارن به هم میگن اول یخچال ساید بای ساید میخریم. بعد ایشالا یه ماشین لباسشویی و بعدشم تلویزیون. ولی بابابزرگت میگفت نه، دارن میگن اول تخت میخریم، برای بقیهش هم خدا بزرگه...».
شوخیهای بابا و بابابزرگ ادامه دارد و حالا از خدا میخواهم هرچه زودتر به خانه برسیم. وارد خانه که میشویم، مامان سلامی میدهد که یعنی «شیری یا روباه؟»
-هنوز معلوم نیست.
بابا میگوید: از خداشم باشه.
به بابا میگویم: «خب اون که از من درخواستی نداشته. این منم که هنوز کارم درست نشده و سربازی هم نرفتم و خونه و ماشین هم ندارم، برای ازدواج پا پیش گذاشتم».
بابا با یک تغییر موضع فورا میگوید: «خب منظورم تو بودی که باید از خداتم باشه!».
توی خانه حس خوبی برقرار است. بابا و مامان یاد گذشته خودشان افتادهاند و بابابزرگ هم از مادربزرگ مرحومم خاطراتی نقل میکند. احساس میکنم دنیای عاشقانه، دنیای زیباتری است. شب با یادآوری آخرین نگاه و آخرین جملههای خانم فرهمند میخوابم؛ هر چند که خوابم هم نمیبرد... .
روی نیمکتِ همیشگی نشستهام. امروز آخرین امتحان است و دانشجوها بعد از این امتحان حداقل تا شروع ترم جدید کمتر توی دانشگاه سر و کلهشان پیدا میشود. خانم شهابی از کنارم میگذرد. سلام سرد اما محترمانهای به من میدهد و میرود. چند قدم که میرود، دوباره برمیگردد و میگوید: «راستی از طرف من از باباتون تشکر کنین. توی کمیته انضباطی خیلی هوامرو داشتن و همه تقلبها رو گردن گرفتن».
با اینکه به من ربطی ندارد اما میگویم «خواهش میکنم».
خانم فرهمند از دور میآید. قلبم تندتند میزند. بنا به قانونی نانوشته، خانم شهابی خودش میرود. نمیدانم آیا حس ششماش چیزی فهمیده یا نه. خانم فرهمند هم از دور ما را زیر نظر گرفته. یعنی حس ششم او هم دارد چیزی میگوید که من نمیدانم؟ به احترام خانم فرهمند میایستم اما خودش میآید کنارم مینشیند. لبخند با وقاري میزند. میداند که منتظر جوابم. بعد از سلام و احوالپرسیهای معمول، میگوید: «راجع به مساله به این مهمی نمیشه زود