✅ دل اسیر آرزوهای محاله. مرتضی قدیمی | بی قانون.. آن حدود ۱۰۰ نفر فقط یکی بود که با همه بود و نبود

✅ دل اسير آرزوهای محاله
مرتضی قدیمی | بی قانون

@bighanooon
@DastanBighanoon

بين آن حدود 100 نفر فقط يکی بود که با همه بود و نبود. قد يک سلام و حال احوال بود و ديگر نبود. سبزه و لاغر. آن‌قدر کم بود که خيلی ديده نمی‌شد، حتی وقتی تنها برای خودش جدا از جمع گوشه‌ای می‌نشست و به جايی خيره. امير رضا. احتمالا دومين، شايد هم سومين جمعه دوره آموزشی بود و عصری دلگير. چه نامرد بود او که ترانه‌ای دشتی در آن لحظات تمام نشدنی گذاشته بود و از بلند‌گوهای پادگان پخش می‌شد تا زير آوار دلتنگی، مدفون شويم و شايد هم در يک حس عجيب که البته بعدها در مسير زندگی بارها تکرار شد غرق شويم. تاريکی را که زدند، جنازه‌هاي‌مان را به سختی به تخت‌ها رسانديم به اميد فردا که تمام شود خاطره ساعاتی را که چه خالی ديديم هزاران نبودن‌ها را. هنوز چشم‌هاي‌مان گرم خواب نشده بود که صدايی دل همه را لرزاند؛
وقتی دلگيری و تنها غربت تمام دنيا... امير رضا بود؛ او که هيچ فکر نمی‌کرديم چنان صدايی داشته باشد. حالا ديگر در آن تاريکی شب و سکوت محض آسايشگاه با آن تخت‌های سه طبقه تمامی‌ نداشت؛
توی راه عاشقی فرصت ترديدی نيست ميدونی تو قلب من نقطه تزویری نیست
حالا ديگه تو رو داشتن خياله دل اسير آرزوهای محاله
هيچ، تنها و غريبی طاقت غربت چشماتو نداره

شايد آنجا بود که باور کردم اگر قرار باشد کسی محبوب شود می‌شود و چهره و پول و استار بودن و خيلی چيزهای ديگر کار نمی‌کند در اين ماجرا. بايد چيزی از خودت باشد. امیررضا داشت آن چيز از خود را. از فردا، او که برای خودش در هيچ جمعی جا باز نکرده بود به محبوب‌ترين چهره گروهان تبديل شد تا هر شب حالی عجيب و جديد را بريزد در دل‌هاي‌مان تا شب‌ها و روزها را آسان‌تر بگذرانيم. می‌گذرانديم و اين جمله را تکرار می‌کرديم چون می‌گذرد غمی ‌نيست و حالا با صدای اميررضا به نظر آسان‌تر شده بود تحمل دويدن‌ها و کلاغ پر رفتن‌ها و باز و بسته کردن اسلحه در چند دقيقه و خيلی کارها و اتفاقات ديگر. چه سخت بود تحمل همان يک روز که امير‌رضا مرخصی گرفته بود و نبود. حالا به نيمه‌های آموزشی و مرخصی پايان دوره نزديک شده بوديم و حال خوش‌مان را امير‌رضا تکميل می‌کرد وقتی می‌خواند:
پشت ديوار شب يه راهی داره که میره يه راست در خونه ستاره
تو ای بال و پر من رفيق سفر من

همه، زير صدای اميررضا زمزمه می‌کرديم و اگر تا صبح هم ادامه می‌داد همراهش بوديم. چه حالی داد دويدن صبح روز قبل از مرخصی ميان دوره که فرمانده گروهان اجازه داد امیررضا بخواند و چيزی حدود صد صدا هم او را همراهی کنند.
وقتی رسيد آهو هنوز نفس داشت
داشت هنوزم بره‌هاشو می‌ليسيد

خيال بعد از ظهر روزی که فردا بعد از کمتر از دو ماه قرار بود به محل و خانه برگرديم پرمان کرده بود از حالی جديد و ناب. شايد مثل گاز به اولين آلاسکايی که در يک تابستان گرم خورديم... شايد مثل طعم دومين نان خامه‌ای وقتی می‌دانستيم فقط يکی بايد برداريم... شايد مثل اولين شيرجه زدن به عميق استخر... شايد مثل اولين بار که... همه، کيف‌ها و ساک‌هاي‌مان را جمع کرده بوديم و آماده که فردا صبح راهی شويم. چقدر برنامه داشتيم برای هفت روز پيش رو. برای تمام ساعت‌هايش برنامه داشتيم. هفت، بيست و چهار ساعت. به تاريکی شب نزديک می‌شديم و منتظر بوديم امير رضا، احمد، فريبرز و مهراب که همراه تعدادی ديگر از سربازهای گروهان خودمان و ديگر گروهان‌ها برای رژه مناسبتی، داخل شهر رفته بودند برگردند و جمع‌مان جمع شود. برگشتند اما جمع‌مان جمع نشد ديگر. نه آن شب و نه شب‌های بعد. فريبرز هزار بار هق‌هق کرد تا فهميديم چه شده بود. پيکانی که امير‌رضا به همراه چند سرباز ديگر سوار بر آن به پادگان بر می‌گشتند چپ می‌کند. فريبرز، سوار بر ماشين ديگر خودش را می‌رساند و اميررضا فقط فرصت می‌کند در آغوش فريبرز بگويد:
حالا ديگه تو رو داشتن خياله دل اسير آرزوهای محاله غبار پشت شيشه ميگه رفتی ولی هنوز دلم باور نداره...
آن شب را هيچ يادم نيست چطور صبح شد و هيچ يادم نيست چطور کيف و ساک‌هايمان را برداشتيم و راهی شديم. چطور به تهران رسيديم سوار آن اتوبوسی که جيک نزديم. اما يادم هست همه آن هفت روز را زار زديم جلوی در خانه امير‌رضا که تک پسر بود. يادم هست وقتی برگشتيم فرمانده گروهان پذيرفت هر روز يک راننده برود و يک دسته گل بخرد و بياورد بگذاريم روی تخت امير‌رضا. يادم هست هلاک شديم تا آن روزها و آن شب‌های لعنتی تمام شود و حالا ديگر ماجراي «چون می‌گذرد غمی ‌نيست» روی ديگری نشان داد به ما. همه غم بود و نمی‌گذشت.