داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ دیوانهها در نمیزنند. حسن غلامعلی فرد | بى قانون. قسمت اول
✅ ديوانهها در نمیزنند
حسن غلامعلی فرد | بى قانون
قسمت اول
بر آن شدهايم که چند نفر يک داستان بنويسند، داستانی که هر نويسنده، آن را مطابق ميل خودش پيش ببرد طوری که هيچکدامشان ندانند در قسمتهای بعد چه روی خواهد داد! اين شما و اين هم داستان ديوانهها در نمیزنند.
مثل هر روز صبح از خواب بيدار شدم، عينکِ کائوچويي و رنگ و رو رفتهام را از درون ليوانی پُر آب در آوردم، با پارچهای تميز خشکش کردم و بعد آن را روی بينیِ عقابیام سوار کردم. خودم هم میدانم عينک را توی آب نمیگذارند اما عادتم است، دلم میخواهد هر روز صبح دنيا را از پسِ شيشههای بارانزده عينکم تماشا کنم. همه میگويند هوشِ سرشاری دارم اما رومانتيک نيستم، يعنی بلد نيستم چطور رومانتيک باشم، فقط دلم میخواهد دنيا را خيس ببينم. پدرم هميشه میگفت: «نخبهها هم يک جاهايی کُميتشون لَنگ میزنه!» زمانِ زيادی را در دستشويي سپری میکنم. هر گاه قرار باشد مسافتی طولانی را بپيمايم کليههايم به تکاپو میافتند و بر خروجِ مايعات از بدن اصرار میورزند. با وسواس زياد موهای يکی بود يکی نبودم را شانه زدم، کت و شلوارِ بور شده اما تميزم را به دقت از کمد بيرون آوردم تا خط اتويش به هم نريزد. شايد خيلیها فکر کنند زيادی وسواسیام. آنقدر برای رسيدن به سر و وضعم وقت صرف میکردم که ديگر زمانی برای خوردن صبحانه باقی نمیماند، پس گردوهايي خيالی را کنار لقمه نان و پنيرم گذاشتم و بدون اينکه زمانی برای خوردن چای داشته باشم مدارکم را برداشتم، سوار خودروی ارزانقيمت و تميزم شدم و به سوی «خانه نخبگان» به راه افتادم. خانه نخبگان تشکيلاتیاست مانندِ «خانه هنرمندان» با اين تفاوت که اعضای «خانه نخبگان» تقريبا همان چيزی هستند که نشان میدهند! يعنی يک مُشت آدمِ نخبه که از مغزشان بيشتر از بقيه کار میکشند و هميشه خدا هم هشتشان گروِ نهشان است. ماشينم را يک کوچه پايينتر پارک کردم، پرونده درخواستِ وام و مدارکم را زير بغلم زدم و پس از پيمودن مسيری کوتاه به خانه نخبگان رسيدم. با دقت نوشتههای روی دستگاهِ نوبتدهی اتوماتيک را خواندم و دکمه E=mc2 را که مخفف «ارائه همزمانِ مدارک و دو عدد کپی» بود را فشار دادم. با اينکه تعداد نخبگان در آنجا به انگشتان يک دست هم نمیرسيد اما منتظر ماندم تا نوبتم شود. چند ساعتی گذشت. از وقتی چهل سالگی را رد کردهام کليههايم مُماشات را کنار گذاشته و چرخه توليد و خروج را سريع آغاز میکنند. سرانجام نوبتم شد. نزدِ مسئول باجه رفتم اما با شنيدن «مدارکت ناقصه» آب سردی بر پيکرم ريخته شد و همين امر راندمانِ کليههايم را بالاتر بُرد. مجبور شدم برای گرفتن کُپی از خانه نخبگان خارج شوم و به آن سوی خيابان بروم. وقتی برگشتم درها را بسته بودند. به هر حال نخبگان زودتر از باقی افراد جامعه خسته میشوند. ديگر يارای مقاومت برابر کليههاي جريانسازم را نداشتم. بايد خودم را به دستشويي میرساندم. انگار کسی در مغزم گفت: «برو خونه بغلی». درست در همسايگی خانه نخبگان عمارتی بود که نه پلاکی داشت نه تابلويي. جای خوبی برای خالی شدن بود. مردی قلچماق با چشمانی که پر بودند از رگهای قرمز جلوی در ايستاده بود و به من اشاره میکرد «بيا!». شبيه نگهبانها بود. در حالی که رانهايم را به هم میفشردم سمت دری بزرگ رفتم و با چهرهای که دانههای عرق يکیيکی از منافذش بيرون میزد پرسيدم: «ببخشيد، اينجا دستشويي هست؟» قلچماق با انگشت اشارهاش به جايي ميانِ عمارت اشاره کرد و گفت: «اين حياط رو تا آخر که بری میرسي به يه راهرو» بعد هم سرفهای ترسناک کرد و همان جمله کليشهایِ معروف را گفت: «انتهای راهرو سمتِ چپ» با عجله واردِ عمارت شدم و بدون اينکه چشمم را به اطراف بچرخانم يکراست سوی دستشويي رفتم. به مقصد که رسيدم دنيا روی سرم خراب شد. آنقدر از توالت فرنگی استفاده کرده بودم که شيوه بهرهوری از توالت ايرانی از يادم رفته بود. حتی تماشای گودیاش هم مرا دچار سرگيجه میکرد. همه حواسم را جمع کردم تا لباسم به ديوارهای آنجا ماليده نشود. چند دستمال کاغذی از جيبم در آوردم و آنها را روی جاپاهای کاسه توالت گذاشتم. عادتم است، حتی در خانه خودم هم روی کاسه توالت فرنگی دستمالکاغذی میگذاشتم. کارم که تمام شد با چالشی ديگر مواجه شدم. هيچوقت نفهميدم روش استفاده صحيح از آفتابه چگونه است. برای همين موقع کلنجار رفتن با سامانه آبرسانی شلوارم خيس شد. اضطراب افتاد به جانم. نمیتوانستم با شلواری که بد جور خيس شده در انظار عموم ظاهر شوم. سعی کردم به آرامی از توالت خارج شوم اما تا در را باز کردم قلچماق را روبهرويم ديدم. چشمانش سرختر شده بودند. نگاهی به شلوار خيسم اندا