ترس. مرتضی قدیمی | بى قانون

ترس
مرتضی قدیمی | بى قانون
‏@bighanooon




روزی که گفتند سربازی‌اش تمام شده و باید برگردد خانه، به هر در و دیواری زد که نرود. حتی جناب سروان منوچهری را التماس کرد. با خودش بود پیش فرمانده پادگان هم می‌رفت. بچه‌های ستاد نگذاشته بودند پله‌ها را بالا برود.
به هرکسی که می‌رسید صورتش خیس می‌شد و می‌گفت تو را به خدا بگذارید بمانم. تو را به خدا با جناب سرهنگ صحبت کنید یک‌سال دیگر بمانم. آن‌هایی که نمی‌شناختندش می‌خندیدند و فکر می‌کردند تاب دارد و به قولی مخش شش کار می‌کند این سرباز که نمی‌خواهد زودتر فرار کند از اینجا. علی زارع، بی‌آزارترین سرباز پادگان بود که همان دوران آموزشی باید معاف می‌شد با آن قد کوتاه و بدن ضعیف و لاغرش که حتما 50 کیلو هم نمی‌شد.

مجتبی که با علی زارع یک‌جا دوره آموزشی را گذرانده بود، می‌گفت: آنجا هم همین قشقرق را راه انداخته بود و دل فرمانده گردان را به رحم آورده بود تا بماند و بعد هم که تقسیم شده بودند.
اما حالا دیگر ماجرا فرق داشت و جناب سروان منوچهری سرش فریاد زده بود اینجا که هتل نیست بمانی. علی زارع هم گفته بود هر کاری که بگویید می‌کنم. فقط بگذارید بمانم.
تازه به آن پادگان رفته بودم و همان اول کاری با سفارشی که شده بودم رفتم آشپزخانه تا درگیر نگهبانی نشوم. به استوار فرشادجو هم زنگ زده بودند هوایم را داشته باشد تا مامور خرید شوم. صبح به صبح با یکی از سربازهای ترابری با یک وانت می‌رفتیم میدان تره بار و چیزهایی که استوار فرشادجو لیست کرده بود می‌خریدیم و برمی‌گشتیم.
بعد چند وقت که سربازهای قدیمی آشپزخانه ترخیص شدند و تعدادی آشخور آشپزخانه را دست گرفتند، من که برای خودم پایه بالا شده بودم، برو و بیایی داشتم تا شب‌ها سفارش هر غذایی که دوست داشتم برای خودم و چند سرباز دیگری که خیلی با هم جور بودیم بدهم.
نمی‌دانم از کی و چه شد که علی زارع هم وارد این جورها شد تا هر شب بیاید دور سفره ما بنشیند و جای کتلت‌هایی که نمی‌شد خورد چیز دیگری به بدن بزند؛ لوبیا قارچی، تن و تخم‌مرغی یا هر چیز دیگری غیر از آنچه که بقیه می‌خوردند و ما دوستش نداشتیم.
شاید از آن شبی که در آشپزخانه باز بود و آمد تو و مجتبی تعارفش کرد و نشست. از همان شب که حین خوردن خرما‌ تخم مرغ، مجتبی پرسید علی زارع تا حالا عاشق شدی؟
علی زارع هم بی‌آنکه دست از خوردن بکشد، با همان دهان پر و نگاه و صدایی پر از حسرت گفت: «نه. ولی دوست دارم عاشق بشم. چند بار. ولی نمی‌دونم چه جوری باید عاشق بشم. هر بار که دو تا کفتر را با هم می‌بینم سرم داغ میشه. حدس میزنم اینا با هم عاشق شدن. بعد می‌شینم نگاهشون می‌کنم. واقعا چه جوری میشه عاشق شد. شما هیچ‌کدومتون عاشق شدید؟ باحاله؟»
حالا ما شکم‌مان را گرفته بودیم و مگر خنده تمامی داشت. علی زارع هم که دیده بود ما خوشمان آمده ول کن نبود و از خودش صدای کفتر در می‌آورد. کفتری که به نظر او عاشق شده است.

از آن شب به بعد جور شد با ما، ما هم با او تا هوایش را داشته باشیم. هم شب‌ها وقت شام که دور سفره ما می‌نشست، هم در خود پادگان که مبادا اذیتش کنند. اذیتش می‌کردند.
نزدیک‌های آخر خدمتش بود و بعد شام، مشغول چای بودیم که گفت دوست ندارد از پادگان برود. مجتبی گفت: «خلی دیگه. سربازیت تموم میشه میری سرکار بعد زن می‌گیری و براش صدای کفتر دار میاری». وقتی از این حرف مجتبی خندیدیم، بغض کرد و گفت بابام منو میزنه؛ من دوست ندارم بر گردم خونه.
جناب سروان منوچهری با چند روز بیشتر ماندنش موافقت کرده بود بعد ازآنکه با گریه گفته بود فقط تا عصر همین جمعه. صبح شنبه که سوار وانت زدیم بیرون از پادگان دیدم آن‌طرف اتوبان نشسته روی کوله بزرگش، خیره به پادگان است. وقتی از خرید برگشتیم کوله همان‌جا بود بی علی زارع.


🔻🔻🔻
‎روزنامه‌ی طنز بی‌قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@dastanbighanoon
#برجك
#مرتضى_قديمى