✅ چگونه ازدواج کردم. طیبه رسول‌زاده | بی قانون.. مامان بابا رفتیم شمال، شب رسیدیم

✅ چگونه ازدواج کردم
طیبه رسول‌زاده | بی قانون

@bighanooon
@DastanBighanoon

با مامان بابا رفتیم شمال، شب رسیدیم. صبح بیدار شدم، دیدم یکی رو‌به‌روم نشسته. مامان و بابام هم اون‌طرف اتاق دارن نگاهم میکنن. پرسیدم: «چیزی شده؟ مُردم؟ این فرشته مرگه؟» گفتن: «نه‌. این خواستگارته. خیلی میخوادت. واسه همین اصرار داشتیم شب با روسری و لباس کاملا پوشیده بخوابی که صبح غافلگیرت کنیم». پرسیدم: «حرف نمیتونه بزنه؟» گفتن: «نه خجالتیه. تو این مدت زیر نظرت داشته. البته با اجازه ما. میگه خیلی سر به زیر و قشنگی». گفتم:«سر به زیر نیستم سرم تو گوشیمه». مامانم گفت: «ما بهت افتخار می‌کنیم که همه‌اش سرت تو گوشیته». ازش پرسیدم: «اسمتون چیه؟» گفت: «رونیکا». گفتم:«رونیکا اسم دختر نیست؟» جوری که بهش برخورده باشه، گوشیش رو سمتم گرفت. توش سرچ اسمش بود و با یه لیست از مردایی که اسمشون رونیکاست + عکس. از این که اسم همسر آینده‌ام دخترونه باشه یه جوری شدم. گفتم: «اجازه میدید از تختم بیام بیرون توی پذیرایی در خدمتتون باشم؟ اینجوری قابل پخش‌تره». گفت: «چشم بانو. ورجاوند باشید» و یه گیف به سمتم گرفت که یه گل رز بود در کنار یه قوری چای در حال ریختن توی یه فنجون. بعد هم از اتاق خارج شد. نگاه کردم تو آینه. گوشه لبم سفیدک زده بود، زیر چشام پر پف بود، گره روسریم دم گوشم بود. هرچی بیشتر تو آینه خودم رو می‌دیدم کمتر دلیلی برای عاشق شدن طرف پیدا می‌کردم. به سر و وضعم رسیدم رفتم تو سالن. رونیکا هم صاف و سربه زیر نشسته بود گوشه مبل. گفتم: «بیا صبحونه بخور». گفت: «ممنون من گرسنه‌ام نمیشه». پرسیدم: «وا مگه میشه؟» مامانم فوری پرید تو حرفش گفت: «منظورش اینه که صبحونه خورده قبل از تو». یه جوری که نشنوه ازشون پرسیدم: «این کجا بوده؟ چرا تا حالا نگفتید؟» گفتن: «منتظر بودیم آماده بشه. چیزه یعنی آماده بشی‌. خیلی خاطرجمعه. اگه ما حواسمون بهش نباشه خانواده‌اش کاملا زیر نظرش دارن». نگاهش کردم. از جذابیت یه ترکیبی بود از خون آریایی، تیپ آمریکا، قد و بالای آفریقایی و صورت اروپایی. میگفتن کامپیوتر خونده. هر سوالی که داشتی رو بلافاصله جواب می‌داد و از توی موبایلش سرچاش رو نشونت می‌داد که مطمئن بشی دروغ نگفته. رفتم روبه‌روش نشستم پرسیدم:«شما منو کجا دیدی؟» گفت: «عکس پروفایلتون رو دیدم». گفتم من عکس نذاشتم. گفت: «پروفایل اینستاگرام». گفتم: «اون‌که فقط ابروئه». گفت: «بله پیش شقایق جون هم ابروهاتون رو بر می‌دارید». گفتم: «شما از کجا میدونی؟» گفت: «من همه چیز رو درمورد شما می‌دونم. تازه یه دی ماهی مغرور هم هستید. پس احتمالا عکس پروفایل مادرتون رو دیدم شما رو پسندیدم». پرسیدم: «وضع مالیتون چطوره؟» جواب داد: «اگه من رو داشته باشید هر روز جوایز نفیسی به شما تعلق میگیره. در پایان هر ماه هم یه ماشین شاسی بلند به قید قرعه تقدیمتون میشه». دیگه همه چیز داشت اونجوری می‌شد که دلم می‌خواست. پرسیدم: «میخواید بریم سینما؟» گفت: «لازم نیست همه فیلم‌ها رو با کیفیت ۱۰۸۴ از همین‌جا میتونید مشاهده کنید». گفتم: «کجا؟» گفت: «همین‌جا. کافی است ستاره هفت هشتاد مربع را شماره‌گیری کنید». گفتم: «پس بریم بیرون یه گشتی بزنیم». قبول کرد. در رو که باز کردم، انگار صفحه دسکتاپ ویندوز بود. یه تپه سرسبز و یه رنگین کمون جلوم سبز شد. نگاهش کردم. يه خنده ترسناکی روی لبش بود. گفت: «حالا که تنها شدیم بدون که نمیتونی من رو رد کنی. من همه جا با تو هستم و به همه چیز دسترسی دارم. از الان دیگه نباید چیزی رو از هم مخفی کنیم». گفتم: «مطمئن باش. حالا اگه بخوایم بریم سر خونه زندگیمون باید چیکار کنم؟» گفت: «کافیست عدد سه رو به ۲۰۰۲۰۱۸ پیامک کنید».
از اون روز به بعد هر طور خواستم از زندگیم حذفش کنم، نتونستم. به همین خاطر بی‌خیال شدم و فقط ترجیح دادم از خدمات متنوعش بهره‌مند بشم.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)

👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon