داستانهای روزنامه طنز بی قانون
قلیِ شگفتانگیز. قسمت اول. نویسنده: حسن غلامعلیفرد
قلیِ شگفتانگيز
قسمت اول
نويسنده: حسن غلامعلیفرد
----
روزی قلی نامی به کلبهای خرابه اندر شد و به محض ورود همان جملهی کليشهای معروف را ادا همی نمود و فرياد همی زد: «سلاااام، کسی اينجا نيست؟» در همين بين خفاشی که روی يکی از آستالاگميتهای کلبه قيلوله همی کرده بود از فرياد قلی برآشفت و چونان دراکولای براماستوکر به سفيدی گردن قلی حمله همی بُرد و چونان دندانهای نيشش را در گردن قلی فرو نمود که چشمان قلی سياهی رفت و از حال همی برفت. از قضا عنکبوتی چشمش به پيکر بیحال قلی افتاد و با خود گفت: «حال که چنين سفرهای پهن است چرا من از آن بهره نبرم؟» پس اين را بگفت و با ششتا پايش چونان دختران دمبختی که جانیدپ از برابرشان گذشته دويدن آغاز کرد و خود را به پيکر بیحال قلی رساند و او نيز دندانهای نيشش را تا خرتناق در شاهرگ قلی فرو همی نمود. خفاش از آن سو میمکيد و عنکبوت از اين سو به نيش میکشيد. در همين بين مردی بقال گذرش بدانجا افتاد. مرد بقال با ديدن پيکر بیحال قلی حس نوعدوستیاش گل همی کرد، خفاش را پَر همی داد، عنکبوت را له همی کرد و به قلی تنفس دهان به دهان همی داد. چند ساعتی گذشت، مرد بقال از تنفس دهان به دهان هنوز قطع اميد نکرده بود. بقال آنقدر در ريههای قلی دميده بود که حتی بوی پياز و لوبيايی که سه شب قبل خورده بود از رودههايش به سمت ريههای قلی رفت. ليک قلی همچنان بيهوش مانده بود. مرد بقال که ديگر رمقی به جانش و بزاقی در کامش نمانده بود از به هوش آمدن قلی قطع اميد همی کرد و به سمت خانهاش روان همی شد. شب به نيمه رسيده بود که قلی به هوش آمد. گردنش میسوخت، شاهرگ دستش هم درد همی میکرد و دهانش مزهی پياز و لوبيا میداد. ناگهان چشمش به شيری ژيان افتاد. شير غرشی همی کرد و چونان تهيهکنندهای که چمدانی پر پول در برابرش ديده به سوی قلی يورش همی بُرد. قلی در اولين اقدام شلوارش را تَر نمود و در دُيُّمين اقدام نيز به خيساندن شلوارش مبادرت همی نمود که ناگاه قدرتی عجيب در اندورنش پديدار شد. شکمش ناگهان سيکسپک شد، بازوانش عضله همی آورد و دلش پيچيد! قلی با يک ضربت دست شير ژيان را جوری اسقاط نمود که ديگر نه به شير میمانست نه به ژيان. اينجا بود که قلی احساس کرد قدرتی ماورا الطبيعه در او نهادينه همی شده. يکهو ياد گاز گرفتگی خفاش افتاد. اول گمان برد به دراکولا تبديل شده. خواست با شيشهی شکستهی کوکاکولا محل گاز گرفتگی را زخم بزند که ناگهان پيرمردی با موی بلند، ريش سياه، ناخن دراز، واه و واه و واه در برابرش ظاهر همی شد و خود را «گاندولف» ناميد. قلی از ديدن گاندولف جا همی خورد و گاندولف او را گفت که تو ديگر آن قلی سابق نيستی، گفت که نيش خفاش تو را به «بتمن» تبديل همی نموده و نيش عنکبوت روی دیانای تو تاثير همی گذاشته و تو «اسپايدرمن» شدهای. گاندولف که بدينجا رسيد کمی سکوت پيشه نمود، چند باری آه همی کشيد و در حالی که عرق شرم بر پيشانیاش نشسته بود سر به زير افکند تا چشمش به چشمان نگران قلی نيوفتد و سپس افزود آن مرد بقال هم که پايينتر از اينجا سوپری دارد تو را تبديل به «سوپرمن» نموده. پس قلی که ديد سهگانهای در خود دارد دوباره از حال برفت و روی زمين ولو همی شد. گاندولف چو اين صحنه بديد عصايش را گوشهای نهاد و برای اينکه قلی را گرم کند مانند انسانهای نخستين به روشن کردن آتش اهتمام ورزيد. ساعتها گذشت تا اينکه قلی سرانجام برای بار دوم به هوش آمد و در حالی که همهی هيکلش از شدت سرما برفک بسته بود به گاندولف خيره شد که هنوز موفق به روشن کردن آتش نشده بود و آنقدر چوب را لای دستانش چرخانده بود که چوب نرم شده بود و دستانش شبیه نان لواش صاف و نازك. همانجا بود كه گاندولف فرياد زد: «تو بايد دنيا رو نجات بدی قلی!» و اينگونه بود که داستان قلی شگفتانگيز آغازيدن گرفت آن هم چه آغازيدنی!
ادامه دارد
@dastanbighanoon
@bighanooon