داستانهای روزنامه طنز بی قانون
مردی با سبیلهای صورتی. قسمت بیستم. نویسنده این قسمت: علی رضازاده
مردی با سبیلهای صورتی
قسمت بیستم
نویسنده این قسمت: علی رضازاده
بر آن شدهايم که چند نفر يک داستان بنويسند، داستانی که هر نويسنده آن را مطابق ميل خودش پيش ببرد طوری که هيچکدامشان ندانند در قسمتهای بعد چه روی خواهد داد! اين شما و اين هم داستان مردی با سبيلهای صورتی.
عماد و حسام از ماشین پیاده شدند. کم کم داریم به پایان کار داستان و زندگی عماد نزدیک میشویم. یعنی ده دقیقه دیگر تعریف کنم همه چیز تمام میشود. ولی داستان عماد که فقط همین چیزها نیست. این عماد کلی داستان دارد که تا حالا هیچکس به آن توجه نکرده...میشود برای این عماد کلی داستان نوشت. داستان عماد در جنگل: عماد همراهِ دوستش نادر رحمانی به جنگل رفتند و گم شدند. کمی بعد با یک خرس عظیمالجثه روبرو شدند و عماد با گریه و زاری گفت: «وای آقا خرسه تو رو خدا منو نخور...» خرس گفت: «نه من خیلی گشنمه...خیلی وقته یه غذای چرب و نرم نخوردم...» عماد گفت: «نرم که خداوکیلی نیستم...ولی چرب هستم...اما آخه میدونی چقدر ضرر داره همین چربی برات؟» آقا خرسه گفت: «چی میگی؟ از قدیم بابا ننههامون بهمون میگفتن دمبه بخور قوت بگیری» عماد گفت: «همه ما چربی خون را خوب میشناسیم اما شاید بسیاری از ما زمانی به فكر آن میافتیم كه كار از كار گذشته است و چربی خونمان حسابی بالا رفته و كم كم سر و كله بیماریهای قلبی و مغزی هم پیدا میشود و یك روز صبح هم كه از خواب بیدار میشویم با یك سكته مغزی و یا اگر شانس بیاوریم با یك سكته قلبی مواجه می شویم و بعدش را حتما همه شما می دانید.» آقا خرسه گفت : «ای بابا...باشه برو. پس این رفیقت نادر رحمانی رو ازون بلاها سرش میارم. میکشمش.» و عماد جنگل را رد کرد و به خانه مادربزرگش رسید.
داستان عماد و عشقش سمیه
عماد و سمیه تو پارک قرار گذاشتند تا سمیه حرف اول و آخرش را بزند. عماد دلش مثل گنجشک تاپ تاپ میکرد، ولی سمیه شروع به حرف زدن نمیکرد.
عماد: سمیه./سمیه: جان./عماد: سمیه./سمیه: هان./عماد: سمیه من عاشقت شدم. خلت شدم...خرت شدم...سمیه تو اگه منو تنها بذاری من میمیرم. به خدا میمیرم سمیه. دیروز داشتم تلویزیون نگاه میکردم. میگفت اگه یک هو یه غم عظیمی بهت برسه در جا سکته میکنی. سمیه من نمیخوام سکته کنم. با من بمون سمیه. به خدا همه کار برات میکنم.
سمیه: نه نمیخوام. هر کاری میخواستی بکنی تا حالا میکردی. از تو آبی گرم نمیشه...نه کاری. نه مالی...نه تیپی..نه قیافهای. هیچی. من تصمیمو گرفتم. میخوام با یه مرد خوشتیپِ خوش قد و بالای پولدار ازدواج کنم. لامصب همه چی تمومه.
عماد: اسمش چیه سمیه؟/سمیه: مهندس مهرداد نعیمی اسمشه.
عماد همانجا حالش به هم میخورد، جا به جا سکته میکند و میمیرد. تف به این روزگار.
داستان آن روز که عماد با مادرش دعوا کرد و مادرش او را زد:عماد وارد خانه مادریاش شد و وایفای گوشیاش را روشن کرد و متوجه شد که باز هم حجم اینترنتشان تمام شده. مادرش از وقتی گوشی خریده بود و رویش تلگرام نصب کرده بودند، هر چیزی که دم دستش میآمد دانلود میکرد. پدر عماد را در اورده بود. عماد داد زد که مامان این چه وضعشه که مادرش به حسابش رسید و عماد را یک کتک مفصل زد و از خانهاش انداخت بیرون تا حواسش باشد با مادر خود زبان درازی نکند. سپس رفت تا برای خود کاری پیدا کند و سرانجام توی یک کارخانهی مانکن سازی استخدام شد و این بلاها سرش آمد./داستان عماد در پیاده رو:عماد معلق زنان وارد پیاده رو شد. غاز در پیاده رو بود.
داستان موزیکال عماد:پنج راوی مرد به صورت خیلی قشنگ حرکات موزون در میآورند و یک راوی زن هم در دور دستها مشخص است که دارد با لبخند ملیحی دست میزند و دکلمه میکند: «اگه قباد دلمو شکست/ عماد برام همیشه هست...عماد برام همیشه هست» 5 راوی میخواهند شروع کنند به خواندن که خوشبختانه به صورت نامحسوس دستگیر میشوند و توی زندان میافتند و عماد هم دیگر کسی را ندارد که داستانش را تعریف کند و خودش را میکشد. ولی جدی اگر دنبال داستان عماد هستید سر و ته داستانش توی ده دقیقه دیگر جمع میشود. خب راضی شدید؟ بابا بروید دنبال کارهای مهمتر. خارج دارد آدم میفرستد فضا.. آن وقت شما هنوز توی خانه نشستهاید و همهاش مسخره بازی...نه عیب نداره چیه؟ ما خودکفا شدیم...ما...همه...کل جهان...از عماد حساب میبرن...میدونی چرا؟ چون عماد آنچیزی که نشان میدهد نبود. بگذارید این ده دقیقه را تعریف کنم اصلا.
10:00
حسام و عماد از ماشین پیاده شدند. حسام گفت: «عماد حواستو جمع کن. این جایی که داریم میریم شوخی بردار نیست...امیدوارم وقتی بر میگردیم جفتمون زنده بمونیم»
توضیح: متاسفانه زمان این ن