مردی با سبیل‌های صورتی. قسمت نهم. نویسنده این قسمت: علی رضازاده

مردی با سبیل‌های صورتی
قسمت نهم
نویسنده این قسمت: علی رضازاده
____
«ببخشید شما؟» شلوار جین و کتانی مارک و مانتوی تر و تمیز و اتوکشیده‌ای که تا پایین‌تر از زانو آمده بود، کمی برای این کار زیادی شیک محسوب می‌شد، ولی دختر در پاسخ گفت:«خودتون صبح کلید دادید به مادربزرگم که بیاد خونه رو تمیز کنه...گفتيد خسته‌شدم ده ساله دست به خونه‌م نکشیدم...خیلی‌هم خوشحال بودید.»
خیلی‌هم خوشحال بودید...عماد آخرین‌باری که خیلی خوشحال بود را اصلا یادش نمی‌آمد. شاید سال‌ها پیش. آخرین باری که کمی خوشحال بود و یا حتی آخرین باری که گریه کرده بود را هم یادش نمی‌آمد. به مادربزرگ این دختر که ظاهرش به هر‌چیزی می‌خورد جز نظافت کی کلید داده بود؟ هیچ‌چیز را یادش نمی‌آمد. مخصوصا نفر اول از سمت راستِ عکس که تقریبا مطمئن بود خودش است. ولی او که سبیل درنمی‌آورد. آه عماد...«عماد بیچاره. تو از هیچ‌چیز خبر نداری. ولی من که خوب یادم است. من گذشته‌ی تک‌تک شخصیت‌های این داستان را یادم است. آن‌موقعی که معدلت بیست شد و رفتی سر صف و میکروفون را دادند دستت که حرف بزنی و خودت را خیس کردی. وقتی که پدرت تو را روی زانویت نشاند و گفت:«عماد بهترین بچه‌مه.» و باز خودت را خیس کردی. کلا همیشه خودت را خیس می‌کردی. واقعا ضد حال بود نه؟ تمام شدن سربازی. قبولی توی دانشگاه. آن‌موقع که برای بار اول الی را دیدی...که کاش نمی‌دیدی و بعدش نمی‌دانستی عشق چیست و درست را ول نمی‌کردی و خانواده‌ات را به‌ امان خدا نمی‌گذاشتی و شاعر نمی‌شدی و بعد شعر هم یادت نمی‌رفت و اینطوری به‌این بیچارگی نمی‌رسیدی...من حتی از آینده‌‌ات هم خبر دارم. مثلا این‌که الان دنیا دارد روی سرت می‌چرخد.
دنیا روی سر عماد چرخید. انگار پیرمرد و قباد و پرتقال و آن‌گربه‌ی زیر تلویزیون که هنوز‌ هم جان دارد و دختر و تمام وسایل خانه با‌هم درون یک ‌چرخ و فلک‌اند و برای عماد دست تکان می‌دهند.
«من خبر دارم که الان می‌افتی زمین.»
عماد روی زمین افتاد و کله‌اش به سنگ کف خانه خورد و از شقیقه‌هایش خون ریخت و کف خانه را کمی قرمز کرد.
می‌دانم که الان قباد و دختر که دست‌شان توی یک کاسه است، مستاصل شده‌اند که چه ‌کار کنند. اگر تو را نبرند بیمارستان ممکن است بمیری و آن‌دو را که مسئول حفظ جانت بودند، بدبخت کنی. اگر‌هم به بیمارستان بروی ممکن است همه‌چیز یادت بیاید و باز‌هم بدبخت شوی.
آه قباد...قباد بیچاره. می‌دانم که دوست داشتی مثل عماد بودی و هیچ‌چیز یادت نیاید. کاش اصلا بی‌خیال این‌کار می‌شدی.
قباد اصلا دوست نداشت مثل عماد باشد و هیچ‌چیز یادش نیاید. خیلی مسخره بود به نظرش.
البته کمی اوضاع از کنترل خارج شد و بعضی جاها دست من نیست...
ولی خداوکیلی خیلی دلش می‌خواست اصلا بی‌خیال این‌کار می‌شد...
و تو دختر، با این‎‌همه زیبایی می‌توانستی هر‌کاری بکنی. می‌توانستی توی بهترین فیلم‌ها بازی کنی و عکست را روی جلد تمام مجله‌ها بگذارند و کلی معروف و پول‌دار بشوی. اما حالا مامور تشکیلات سری سبیل صورتی‌های داغان شدی و منتظری ببینی من چه‌بلایی سرت می‌آورم.
قباد و دختر تصمیم گرفتند عماد را ببرند بیمارستان. عماد زنده‌ای که همه‌چیز یادش آمده بود بهتر از عماد مرده‌ای بود که هیچ‌چیز یادش نمی‌آمد. عماد را به بیمارستان باقرزاده بردند.
البته درست است که دستم توی پیش‌برد داستان بسته است و نمی‌توانم خیلی از خودم چیزی اضافه کنم، ولی حداقل می‌توانم عماد را که یک‌عمر بدبختی کشیده بود، به بیمارستان بهتری ببرم... پس قباد و دختر، عماد را هر‌چه سریع‌تر به بیمارستان ایرانمهر بردند. به‌کمک پزشکان حاذق و پرسنل و کادر این‌بیمارستان،عماد دوباره به زندگی برگشت. جا دارد تشکری هم از مسئولین این‌بیمارستان بکنیم. واقعا هر‌چقدر هم پول می‌گیرند حلالشان باشد. آدم پول را می‌خواهد چه‌کند؟ می‌دانید ممکن بود چه‌بلایی سر تشکیلات فوق‌سری سبیل‌صورتی‌ها بیاید؟در هر‌صورت عماد چشم‌هایش را باز کرد و حس‌کرد همه‌چیز یادش آمده...

ادامه دارد
@dastanbighanoon
@bighanooon