مردی با سبیل‌‌های صورتی. قسمت نوزدهم. نویسنده این قسمت: مونا زارع

مردی با سبیل‌ های صورتی
قسمت نوزدهم
نویسنده این قسمت: مونا زارع
____
من یک راوی بی حوصله بی اعصاب هستم که گیر پنج عدد نویسنده مرد افتاده‌ام که قسمت سخت را می‌اندازند گردن من! من هم دلم نمی‌خواهد ادامه ماجرای عماد را بگویم. اصلا به لحاظ حیا و منزلتم هم درست نیست من داستان یک آقا را عنوان کنم و توی زندگی خصوصی‌اش وارد شوم. مثل همین الان که توی دستشویی بین راهی کثیفی است و من به عنوان راوی مجبورم پشت در بایستم تا بیاید بیرون. کلی حرف پشت سر آدم می‌زنند. یک نفر هم خواستگاری من نمی‌آید با این سبیل‌های صورتی آنوقت شما انتظار دارید برایتان بگویم چه بلایی سر عماد آمد؟ یا اینکه اگر الان توی دستشویی هر غلطی بکند من از کجا بفهمم که بخواهم روایت کنم. چندتا سرفه می‌زنم تا عماد متوجه شود یک راوی را معطل خودش کرده. در توالت باز شد و عماد در حالیکه برگه‌ای را با نوک انگشتانش گرفته بود و با یک دست دیگر کمربندش را می‌بست بیرون آمد. روی کاغذ نیمه خیس شده آدرس حسام نوشته شده بود و جوهر خودکارش پخش شده بود. عماد چند بار کاغذ را فوت کرد و چشمش به خودش درون آینه شکسته توالت افتاد. به آینه نزدیک‌تر شد و صورتش را در زاویه سی و سه درجه شمالی گرفت و با دستش موهای توی پیشانی‌اش را عقب زد و لب‌هایش را غنچه کرد. عجب منظره ای! حس می‌کرد همین الان باید یک موبایل داشته باشد و تصویرش را خیلی یهویی ثبت کند. بله! وقتی می‌دهید یک خانم داستان یک آقا را روایت کند، من هم از این کارها می‌کنم! مسعود مرعشی هم نمی‌تواند اخراجم کند چون می‌توانم همین الان بیاورمش توی داستان و پیراهن صورتی گلدار تنش کنم. عماد به خودش آمد و آدرس روی کاغذ را دوباره خواند. دستش را پشت لبش کشید و حس کرد سبیل‌هایش با سرعت زیادی در حال رشد است. به لبه جاده رسید و به انتهای جاده نگاه کرد. ماشینی در حال نزدیک شدن بود که نور بالا می‌زد و با نزدیک شدن به عماد سرعتش کمتر شد. جلوی پای عماد ایستاد. راننده ماشین که مردی بود با قدی متوسط و ته ریش و سبیل‌های صورتی، از ماشین پیاده شد. عماد چند قدم عقب رفت و داد زد: «آقا غلط کردم! چیکارم دارید؟»
مرد در ماشین را باز کرد و به سمت عماد رفت. عماد با سرعت بیشتری عقب رفت و جیغ زد« بابا ولم کنید! صورتیه که صورتیه اصن»
مرد جلوتر آمد و عماد خودش را چنگ زد و عقب‌تر رفت و کفشش به تخته سنگی گیر کرد و به زمین کوبانده شد. مرد سرجایش ایستاد و گفت: «این اداها چیه در میاری؟! من کجام ترسناکه ننه من غریبم بازی در میاری؟» عماد خاک لباسش را تکاند و گفت:‌«خواستم یه هیجانی داده باشم. آقا من چند بدم شما صورتیا وا بدید؟» مرد صورتی آدامسش را باد کرد و ترکاند و تکه‌هایی از آدامس به سبیلش چسبید و گفت: «من حسامم. اولش گفتیم خودت بیایی ولی تو یه کرج می‌خواستی بری افتادی تو جنگل اینقدر گیجی! آدمی تو؟ سوار شو»
عماد از روی زمین بلند شد و سوار ماشین شد. صندلی اش را عقب داد و پاهایش را انداخت روی داشبورد. حسام نیم نگاهی به عماد انداخت و گفت:‌« خوبه که زودم صمیمی میشی!» عماد گردنش را خاراند و دستش را کشید پشت لبش و گفت: «قضیه این چیه؟ صورتی آخه؟» حسام عینک دودی اش را زد و سرعتش را بیشتر کرد و گفت: «حال میکنی چه مرموزیم؟» عماد چند دقیقه ای با دهان باز به حسام نگاه کرد و گفت: «چه مرموزی آقا؟ دهن من..» حسام با پشت دست کوباند توی دهان عماد و گفت: «عه! راوی زن اینجا نشسته نفهم! » هوا رو به تاریکی می‌رفت که وارد تهران شدند. حسام برای عماد بستنی خریده بود تا کمتر حرف بزند و به لطیف شدن فضا کمک بیشتری بکند. عماد هیچکدام از کوچه ها را نمی‌شناخت و چشمانش از خواب سنگین شده بود که ماشین جلوی خانه‌ای ایستاد. حسام از ماشین پیاده شد و گفت: «بیا پایین. رسیدیم.»
ادامه دارد
@dastanbighanoon
@bighanooon