مردی با سبیل‌های صورتی. قسمت پانزدهم. نویسنده این قسمت: کیارش افرومند

مردی با سبیل‌های صورتی
قسمت پانزدهم
نویسنده این قسمت: کیارش افرومند
___
مشعل به دست و قدم زنان این گوشه و آن گوشه‌ی تونلِ نمورِ مترو را می‌پاییدم. هوا دما نداشت. انگار نه سرد بود و نه گرم. فقط خفه بود. خفه می کرد. یک جور می‌رفت در گلو و یک حجم درست می کرد. یک گلوله که منتظر است به جای شلیک به استفراغ تبدیل شود.
همیشه دوست داشتم قهرمان باشم. نمی‌دانستم قهرمان کجا یا چی؟ اما کارخانه‌ای که پلاستیک‌ها را به شکل آدم در می‌آورد و قوس کمر و قطر ران دغدغه اصلی‌اش بود خیلی فرصت جوش و خروش قهرمانانه اِرائه نمی‌کرد. مشغول به دنیا آوردن تفکرات نوظهور قهرمانانه‌ام بودم که صدای غرش یک موتورسیکلت بند ناف همه چیز را پاره کرد. «اوستا من مسیرم کرجه. میای بیا بریم. باهات کم حساب می کنم. حال کردم باهات. مثل خودم به فکر مردمی.» نمی‌دانستم که ترک این پست قهرمانانه چقدر از ارج و قربم می کاهد. منتظر یک نوایی از آسمان بودم که راه را نشانم دهد. صدای ناشناسی گفت: «آقا برو. بود و نبودت فرقی نمی کنه. اگه قرار باشه قطار بعدی با ما تصادف کنه از اونور میاد. یه زمانی بحران ما جنگ رو به رو بود. اما الان جنگ از پشته.» خیلی منطقی می‌گفت، اما الان بحث، بحث منطق نبود. من باید صاحب صدا را پیدا می‌کردم تا به سندیت این حرف پی ببرم. صاحب صدا از درِ جلوی واگن اول پیاده شد و به سمتم آمد. راننده قطار بود. یکی دو دقیقه نمی‌توانستم جوابش را بدهم. واقعا نمی شد. اگر راننده قطار صدایش می‌کردم به زکاوتم شک می کرد. همان قباد که شک داشت کافی بود برایم. مردم باید بهتر بشناسندم. پس از کلی کلنجار بالاخره گفتم: «از راهنمایی ات متشکرم آقای لوکوموتیو ران.» اخم هایش در هم رفتند و گفت: «من اصغرم. لوکوموتیو هم پدرته. مشعلت رو بده تا سیگارم رو روشن کنم و بعدش بزن به چاک.» موتور دار نگاهم کرد و چیزی نگفت اما در نگاهش یک "بدو بریم، زن و بچه ام منتظر یکی دو لقمه نون حلال هستن" دیدم. باید ملیکا را خبر کنم. پاک از یادم رفته و حالا نمی دانم در کدام واگن بودیم اصلا. انقدر شلوغ است که جنازه با صاحبش گم می شود. باید فریاد بزنم.
وقتی داد زدم ملیکا، سی چهل بانو در سنین و ابعاد مختلف جلویم صف کشیدند. باور کنید همه شان حاضر بودند با من بیایند و از این مخمصه خلاص شوند. یعنی می خواهم بگویم ازدحام مترو به ازدواج جوانان هم می تواند کمک کند حتی. در انتهای صف اما ملیکای خودم را دیدم. ملیکای خودم که نیست. حداقل هنوز نیست. ملیکای خودش. اصلا نمی دانم ملیکای کی؟ شاید شیرینی خورده شخص ثالثی باشد. مبارک صاحبش. نگاه هایمان به هم گره خورد و به سمتم آمد. لبخند زدم. بقیه ملیکاها وقتی لبخند رضایتم را دیدند، غرولند کنان به داخل واگن هایشان بازگشتند. عجیب بود که می دانستند از کدام واگن بیرون آمده اند. ملیکا در یک دست کیفش را کشان کشان می آورد و مشت دیگرش پر بود از سبیل های صورتی. «ببین واقعا خودش خیلی سنگین بود. دیگه نمی تونستم بیارمش. این سیبیلاشه. بریز تو جیبت. اینا مهم تر هستن.»
توی چتری هایش بودم. زیبا بودند. گفتم: «ملیکا از بین اون همه آدم من تو رو انتخاب کردم. این مهم نیست؟» لبخندی زد و گفت: «چرا من رو صدا کردی؟» و بدون این که جوابی از من بگیرد نگاهی به موتورسیکلت کرد و لبخند زد. «ملیکا به محض اینکه زنگ زدی موتور رو برداشتم و اومدم اینجا. دیگه کمترین کاری بود که از دستم بر می اومد.»
روی موتور نشسته بودیم و باد می زد به سرمان و بالاخره از هوای خفه و گرفته تونل خلاص شده بودیم و در هوای خفه و گرفته اتوبان نفس می کشیدیم. هنوز مغزم تیر می کشد، بدنم درد می کند و درگیر افکار احمقانه ام هستم. موتور را که ملیکا هماهنگ کرده بود و جهت مترو را هم برای فداکاری اشتباه گرفته بودم و زندگی هم که همین طور سخت تر و مبهم تر می شد. شاید واقعا هیچ کاری از دست من ساخته نیست و این‌ها دارند خودشان مسیر زندگی ام را هدایت می کنند؟ ملیکا را پس زدم و از بین این دو نفر پریدم روی آسفالت داغ. تنم سوخت و موتور سوار و ملیکا پرتاب شدند چند متر جلوتر. چند راننده دیگر از بهت و تعجب پایشان را روی ترمز کوبیدند و صدا دادند و شیشه هایشان ریخت کف اتوبان. از جایم بلند شدم. ملیکا سالم بود. نباید من را ببینند. از روی گاردریل پریدم و به سمت بیشه زار های کنار اتوبان هجوم بردم. کرانه نه چندان دورم پر بود از درخت های کوتاه و بلند. به سمتشان دویدم و در میان جنگل کوچک بین شهری، خودم را گم و
گور کردم...
ادامه دارد
@dastanbighanoon
@bighanooon