✅ رسم مهمان‌‌نوازی. علی رضازاده | بی قانون.. میخاییل پتکوویچ توی جنگل تنها مانده

✅ رسم مهمان‌‌نوازی
علی رضازاده | بی قانون

@bighanooon
@DastanBighanoon

دیمیتری میخاییل پتکوویچ توی جنگل تنها مانده. از موقعی که جنگ شروع شده چنین سرمایی را تجربه نکرده بود. احتمالا سرمایی به مراتب بدتر از سرمای سیبری. چشم‌هایش کم کم می‌خواهد بسته شود. کلاهش را بیشتر پایین می‌کشد تا کمی گرم‌تر شود. با دست‌هایی که توی دستکش است، دستی به سبیل‌هایش می‌کشد و تابش می‌دهد و یخ‌های روی سبیلش را پاک می‌کند. به خودش می‌لرزد. او اصلا آنجا چکار می‌کند؟ اگر جنگ نبود می‌توانست الان زیر دوش گرم خانه‌اش باشد. یا توی میخانه‌های پطرزبور‌گ مشغول می‌گساری... یا اینکه با زنش مشغول معاشرت باشد. یا برای بچه‌هایش داستانی از خودش را تعریف کند و آن‌ها را بخواباند. سرمای این چند ماهه حسابی مشاعر دیمیتری را از بین برده... مدت‌ها بود که جز مرد‌ها کس دیگری را ندیده. چشم‌هایش را می‌بندد و سعی می‌کند زیبا‌ترین زنی را که در عمرش دیده تصور کند. یولیا زن نوکرِ خانه‌ کودکی‌شان... یک زن لطیف با صدایی نازک و موهایی خرمایی که از دو طرف شانه‌اش مثل آبشار به پایین می‌ریزد و تا کمرش ادامه پیدا می‌کند. یولیا همیشه دیمیتری را آقای دیمیتری صدا می‌کرد. یک جور احترام کلفت به ارباب. حالا هر چقدر هم سنش کوچک‌تر باشد. دیمیتری سعی می‌کند تصور کند که یولیا به جنگل آمده و کنارش نشسته... و هی صدایش می‌کند: «آقای دیمیتری... آقای دیمیتری...» اما هوا سردتر از آن است که درست بتواند کارش را انجام دهد. هر کاری می‌کند یولیا را یک آدم بدون مو تصور می‌کند که سبیل دارد ولی صدایش همانقدر نازک است... ناگهان صدای قدم‌هایی توی برف می‌آید... دیمیتری بلافاصله چشم‌هایش را باز می‌کند. کسی دارد توی برف‌ها راه می‌رود و متوجه حضور دیمیتری نشده... دیمیتری بلافاصله اسلحه‌اش را بلند می‌کند. با دستکشش سر لوله‌ تفنگ را مالش می‌دهد که یک‌وقت یخ نزده باشد. اسلحه را به سمت سرباز می‌گیرد. اما گویا این سرباز، مرد نیست... اندامش ظریف‌تر از اندام چهار‌شانه‌ سربازان متحدین است. یک جورهایی مثل کوزه‌ای می‌ماند که از شانه‌ها به سمت پایین خم شده و بعدش کمی پهن‌تر می‌شود و تا پایین کوزه که دوباره باریک می‌شود... خب چه فرقی می‌کند که زن باشد یا نه؟ در هر صورت دشمن است و باید یک گلوله حرامش کند... اما دیمیتری حتی قیافه‌اش را ندیده.. شاید او زن رویاهایش باشد... خب حتی اگر زن رویاهایش باشد هم نمی‌تواند عشقی بین‌شان در بگیرد. چون آن‌ها دشمنند. خب باشند. لعنت به این جنگ. می‌توانند با هم فرار کنند. به یک جای بی‌طرف. مثلا ایران... سرزمین چهارفصل... اما بلاخره پیدای‌شان می‌کنند و هم او و هم زن را به فجیع‌ترین شکل می‌کشند. بهتر است زن را همین الان خلاص کند تا بیشتر زجر نکشد. یک گلوله‌ مستقیم به سرش که خیلی هم اذیت نشود... اما این‌کار اصلا اخلاقی نیست. یعنی چه که از پشت یک زن بیگناه را بکشد... این کار مردانگی است؟ نه... از همه مهم‌تر، اصلا فکر کن که این جنگ نبود. الان آلمانی‌ها مهمان شوروی هستند... آدم روی یک مهمان که آن هم زن است و احتمالا زیبا روی هم هست... به جای نوازش کردن اسلحه می‌کشد؟ این است رسم مهمان نوازی؟ نه. دیمیتری تصمیم می‌گیرد که به سمت زن برود و بگوید که از او خوشش آمده و باید با هم فرار کنند... از جایش بلند می‌شود و به سمت زن قدم برمی‌دارد. زن متوجه قدم‌زدن کسی پشت سرش می‌شود و بلافاصله برمی‌گردد و روی دیمیتری اسلحه می‌کشد و دیمیتری روی زمین می‌افتد. چهره‌ زن بسیار زیباست. حتی توی آن سرما که آدم‌ها کبود می‌شوند... دیمیتری لبخند می‌زند و زن تیر خلاص را به سرش شلیک می‌کند. زن از جا بلند می‌شود و داد می‌زند: «قربان زدمش.» فردا نیروهای متفقین دیمیتری را، در حالی که اسلحه دستش است، پیدا می‌کنند. فرمانده اسم روی یقه‌ دیمیتری را می‌خواند. روی کاغذ می‌نویسد: «نام: دیمیتری میخاییل پتکوویچ. علت مرگ: خودکشی.»
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)

👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon