داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ حمام خون و پروتئین. جابر حسینزاده | بی قانون
✅ حمام خون و پروتئين
جابر حسینزاده | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
واقعیت اینست که من همیشه منتظر بودم توی باشگاه بدنسازی ملت با دمبل و میله و بازوهای دمکرده بیفتند به جان هم و توی آن زیر زمین نمور، حمام خون و پروتئین راه بیندازند. حداقل من یکی را که باید میگرفتند لت و پار میکردند و بدن نیمهجانم را با نوک پا قل میدادند بروم زیر میزِ پِرس سینه تا دیگر توی دست و پا نباشم. جلسه اولم بود و شروع کردم رو به آینه دست و پا و کمرم را گرم کنم و وقتی داشتم نرمش محبوبم یعنی گذاشتن دستها دو طرف کمر و چرخاندنش را انجام میدادم، مربی آمد زد روی شانهام.
«ایروبیک کار میکردی قبلا؟ واسه چی قر میدی؟» با هدایت مربی بعد از گرم کردن، رفتم سراغ تمرینهایم. وزنه یکی از دستگاهها را گذاشتم روی 10کیلو و وسطهای تقلای جانفرسایم بودم که یکی از داداشیها با صورتی برافروخته دوید طرفم و فریاد کشید: «پاشو داداش سوپر دارم»؛ این قدیمیهای باشگاه هم خوب میدانند که 90 درصد جلسهاولیها کارشان به جلسه ششم و هفتم نمیکشد برای همین با بعضیهایمان مثل بچههایی رفتار میکنند که آمدهاند وسط دست و پای عروس و داماد و دارند خودشان را خارج از ریتم موزیک تکانتکان میدهند و منتظرند یکی با پشت دست بزند توی دهانشان و پرتشان کند بیرون. توی چشمهای داداشی میدیدم که با آن رگهای ورمکرده پیشانی و ضربان بالا دلش میخواهد گوشهایم را بگیرد و پرتم کند توی آینه. با حس کردن نفسهای گرمش، هول شدم و دسته را رها کردم و پریدم بالا. شوخی نبود، داداشی سوپر داشت. برای منی که در پر استرسترین حالت، ممکن بود جیش داشته باشم، کشف وحشتِ اینکه یک نفر سوپر دارد و من مثل نخالهای بیمصرف دارم زحماتش را بیاثر میکنم، ترسی انداخت به جانم که دلم میخواست زیرزمین دهان باز کند و من و سیمکش دوتایی برویم تویش و ناپدید شوم.
بعد از اینکه بلند شدم داداشی وزنهها را دید و نگاهی انداخت به قد و هیکل من که با100کیلو وزن و 180 سانتیمتر قد داشتم با وزنه 10 کیلویی کار میکردم. معلوم بود توی دلش فحشی چیزی نثارم کرد و با استرس مشغول شد به تنظیم کردن وزنهها روی 70کیلو. من هم رفتم گشتی زدم توی باشگاه و سعی کردم یکبار دیگر اسم دستگاهها و تمرینها را که مربی نوشته بود توی دفترچهام یاد بگیرم. زیربغل سیمکش از جلو که بیشتر شبیه فحشی خلاقانه است؛ یا بعضیهایشان که شبیه اسم سرخپوستهای فیلمهای هالیوودی هستند: نشر از جانب سیمکش پشت بدن. داداشی داشت همچنان عرقریزان و عربدهکشان و پر استرس از دستگاهی میدوید به سمت دستگاه دیگر. انگار خدایان باستانی محکومش کرده باشند به انجام اعمالی سخت و بیهوده.
گشت کوتاهم دور باشگاه تمام شد و باز رسیدم بالای سرش که اینبار داشت بالاسینه میزد و هر چه رگِ قابل دیدن داشت در حال انفجار بودند. گفت: «کمک بده» فکر کردم باید خلاصش کنم از این وضعیت. وسط هالتر را گرفتم و کشیدم بالا که دادش درآمد: «چیکار میکنی؟ کمک بده». یکی دیگر از داداشیها دوید و آمد کمک. من هم با صورتی خجالتزده رفتم آن طرف باشگاه پیش دمبلهای رنگی و بادکنکهای بزرگ که مال سانس خانمها بود. ایستادم رو به آینه و میله هالتر کوتاه را با دو وزنه پنج کیلویی سنگین کردم. سه تا 10 تا باید جلو بازو میزدم. فرمول پیچیده محاسبه تعداد وزنه زدنها را فقط خود مربی میدانست.
نگاه میکرد به بازوها و شکم و ساعدت، بعد میگفت چهار تا هشتتا، یا سهتا 12تا. کار هر کسی نیست بفهمد چندتا چندتا باید بزند. یکوقت میبینی آدم را غرور بیجایی فرامیگیرد و میرود زبانم لال دو تا پنجتا میزند و فاجعهای به بار میآید آن سرش ناپیدا. رو به آینه دو تا از ستهای 10 تاییم را زده بودم و وسطهای ستِ آخر دیدم دیگر نمیکشم.
دستهام میلرزیدند زیر فشار وزنه. هرکاری کردم نمیتوانستم بالا بکشمش. خواستم حرکت را بپیچانم و بروم یک لیوان آب کرفس-هویج بزنم که دیدم داداشی سوپردار ظاهر شد پشت سرم. «آ ماشالا پهلوون. بزن آباریکلا» مگر میشد روی داداشی را زمین انداخت؟ هالتر را کشیدم بالا و قوس شدیدی دادم به کمرم و همانجا ماندم. وزنهها یکی یکی افتادند زمین و کمتر از یکساعت بعد توی بیمارستان تخصصی ارتوپدی بودم در حال پیچیدن به خودم. غضروفهای دیسک کمرم زده بودند بیرون. دو تا از سهتا یا چهارتا از هشتتا.
زمانه سختی بود.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@Das