داستانهای روزنامه طنز بی قانون
د. بیاختیار سوی عمارت بازگشتم
د. بیاختیار سوی عمارت بازگشتم. مرد درشتاندام تا مرا دید لبخند زد، لباسی کهنه روی دوشم گذاشت و گفت: «میدونستم برمیگردی». هاج و واج مانده بودم. همه تنم میلرزید. پرسیدم: «من زندهام؟» مرد درشتاندام لبخندش را کش داد و گفت: «نکنه واقعا فکر کردی تونستی از اون مخمصه جون سالم به در ببری؟» بعد از جلوی در عمارت کنار رفت. سایه و مردان عجیبش خاک عمارت را به توبره کشیده بودند. دیوانهها روی تلهای خاک بالا و پایین میپریدند و میخندیدند. پرسیدم: «چرا جلوشون رو نمیگیری؟ اونا دارن خونه منو نابود میکنن». خانه؟ خانه من؟ چرا گفتم خانه من؟ افکارم آنقدر مشوشاند که نمیدانم چه مینویسم. ناگهان دستی روی شانهام مینشیند. بوی سیگار میپیچد توی دماغم. سر که میچرخانم خودم را میبینم که کنار خودم نشستهام. چشمانم شبیه چشمان قلچماقاند اما سایهام شبیه سایه خودم نیست، شبیه سایه همان زنیست که روزگاری دور دیده بودمش، نامش چه بود؟ سایه؟ گمانم نامش همین بود. خودم دست میگذارم روی شانه خودم و میگویم: «به پایان خوش اومدی نخبه!» چرا خودم به خودم میگویم «نخبه»؟ من که نخبه نبودم، من یک لولهکش ساده بودم، رفته بودم تا لولههای تیمارستان را تعمیر کنم. اما نه، اگر من لولهکشم پس چطور توانایی نوشتن دارم؟ چطور این کلمات را روی کاغذ میآورم؟ چیزی نمانده تا دیوانه شوم. نکند همه اینها نقشه است تا مرا دیوانه کنند؟ دستی روی شانهام مینشیند. کسی در گوشم میگوید: «برای شروع آمادهای؟» شروع؟ مگر تمام نشدهام؟ آه چقدر احساس تشنگی میکنم. سنگین شدهام انگار. توی گوشم صدای دریا میپیچد. کسی در گوشم زمزمه میکند: «به دریا خوش اومدی نهنگ!»
پایان
روزنامه طنز بیقانون
@bighanooon
@dastanbighanoon