داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ همین دور و بر: یلدا. مهرداد صدقی | بی قانون
✅ همین دور و بر: یلدا
مهرداد صدقی | بی قانون
@bighanooon
برای اینکه شبِ چله همکلاسیهای بابا با شبِ مهمانی خانوادگی تداخل نداشته باشد، قرار شده در دو شبِ مختلف برگزار کنیم و امشب نوبت همکلاسیهای بابا است. مامان تعداد دقیق مهمانها را از بابا میپرسد. گوش من هم تیز شده که ببینم خانم فرهمند هم میآید یا نه. بابا با دستپاچگی دنبال گوشیاش میگردد و میگوید: «یه جور استرس دارم انگار دارن میان خواستگاریم!»
بعد هم در حالی که در جستجوی گوشی از کنار من رد میشود، چشمکی میزند و زیر لب میگوید: «شایدم دارن میان خواستگاری تو!»
به گوشیِ بابا زنگ میزنم. صدایِ آن از توی دستشویی میآید. مامان میپرسد: «تو اصلا چرا گوشیت رو میبری دستشویی؟» بابا هم با دستپاچگی بیشتری میگوید: «باور کن اونجا از بیکاری، اخبار مخبارا رو میخونم»
وقتی میخندم، بابا میگوید: «پسرجان یه روزم ایشالا به سن و سال من میرسی میفهمی چی میگم»
بابا که گوشیاش را برداشته، در حال شمردن مهمانها، اسامی آنها را به شکلی مبهم زیر لب میگوید. طبق معمول فقط اسم خانم شهابی را بلندتر میگوید و وقتی میبیند به روی خودم نیاوردم، برای اینکه مرا گیر بیندازد، الکی میگوید «یه وقتم دیدی نیومد.»
دلم میخواهد گوشیِ بابا را کش بروم و مخفیانه اسامیِ مدعوینی که دعوت بابا را پذیرفتهاند پیدا کنم اما بلافاصله بیخیالش میشوم، چون یادم میآید توی دستشویی بوده.
پسرها زودتر از خانمها میآیند. بچههای خوبی به نظر میرسند. حس میکنم من وقتی شبیه آنها بودم هنوز پیش دانشگاهی میرفتم. چرا دانشجوهای جدید اینقدر ریزه میزهاند؟ مسئولان رسیدگی کنند. خانمها که میآیند، هدیهای را که خریدهاند به مامان میدهند. ستِ چند سینیِ چوبی که با اندازههای مختلف روی هم قرار گرفتهاند. مامان در حالی که ذوق کرده، از آنها تشکر میکند و در یک حرکت بدون توپ از خانمی که هدیه را به او داده میپرسد: «شما خانم شهابی هستین؟» خانم دانشجو میگوید «نه». مامان احتمالا خیلی دوست داشته کسی که به او کادو را داده همان «شهابی» باشد. یادم باشد اگر روزی خانم فرهمند به من روی خوش نشان داد بگویم همان اول برای مامان کادو بخرد. مامان این دفعه در یک حرکت «استاداسدی وار» کم مانده توپ را به دروازه خودمان بزند و میپرسد: «پس ایشون چرا نیومدن؟» حس میکنم الان است که کل پروژه مهمانی شب یلدا لو برود اما خانمها بدون اینکه شک کنند مامان چرا همچین حرفی زده، میگویند در جریان نیستند که چرا نیامده. پسرها با هم پچپچ میکنند. رنگم میپرد اما متوجه میشوم با دیدن کادوی دخترها کمی شرمنده شدهاند و میخواهند به یکی از دوستانشان که هنوز نیامده پیام بدهند تا دست خالی نیاید. بابا همه همکلاسیها را به مامان معرفی میکند. با اینکه من هم به عنوان استاد رفع اشکال سرِ کلاسشان رفتهام اما بابا یکبار دیگر مرا به آنها معرفی میکند و میگوید: «آقای دکتر هم که معرف حضورتون هست»
بعد هم با پسرها شوخی میکند: «هر کی اینجا تعارف بازی دربیاره و میوه نخوره و روز امتحانم برگهاش رو به من نشون نده، همین الان میگم آقای دکتر بهش آمپول بزنه».
بچهها میخندند و از خنده آنها، دخترها هم که نمیدانند جریان چیست میخندند. کمی نگرانم چون انگار دیگر قرار نیست کسی بیاید. با آخرین امیدِ توام با نگرانی به ساعت نگاه میکنم و وقتی نگاهم را برمیگردانم، میبینم بابا در حالی که لبخندی معنادار روی صورتش هست، به من از آن سلامهای مخصوصش میدهد. صدای زنگ که میآید سعی میکنم بر خوشحالیام غلبه کنم. مامان که انگار تا توپ را رسما وارد دروازه خودمان نکند ولکن ماجرا نیست، میگوید: «فکر کنم خانم شهابیه».
در را که باز میکنم، یکی از پسرهایِ همکلاسیِ بابا است. یک کادو هم توی دستش گرفته و با ورودِ او، بقیه پسرها خیالشان راحت میشود. با چشم و ابرو از او میپرسند دُنگشان چقدر شده. کادو که باز میشود، یک جاسیگاریِ سنتی و کار شده از آب درمیآید. بقیه پسرها دوستانه تویِ سرِ کسی که کادو را خریده میزنند و با صدایی آهسته یک جمله منشوری به او میگویند و خودِ پسری که کادو خریده قسم میخورد وقت نداشته. بابا کادو را که میبیند، دستِ دانشجویی که آن را آورده میگیرد و بعد از تشکر، او را به من نشان میدهد و میگوید: «آقای دکتر، آمپول بیزحمت!»