✅ خاطرات خوابگاه شماره ۸۴: نخوری می‌خورنت. طیبه رسول‌زاده | بی قانون

✅ خاطرات خوابگاه شماره ۸۴: نخوری می‌خورنت
طیبه رسول‌زاده | بی قانون

@bighanooon
@DastanBighanoon

وضعیت خوابگاه یه طوری بود که وقتی بعد از چند روز تعطیلات از خونه برمی‌گشتیم، توی انواع خوراکیای محلی و متنوع غوطه‌ور بودیم. انقدر دست و دلباز می‌شدیم که از اتاقای دیگه هم مهمون می‌آوردیم. حتی سر سفره واسه خوردن به هم تعارف می‌کردیم. ولی این داستان مال سه چهار روز اول بود. از روز پنجم همه احتراما از بین می‌رفت و تازه خود واقعی‌مون می‌شدیم. از اون روز تو یخچال فقط یه تیکه نون خشک شده پیدا می‌کردی با ته مونده قوطی رب که برای به دست آوردنش ممکن بود همدیگه رو هم تیکه پاره کنیم.‌ تنها چیزی که باهاش ادامه حیات می‌دادیم غذای سلف بود. درسته حجم و ظاهر خوبی نداشت، عوضش طعم خوبی هم نداشت. در واقع مقدار زیادی کافور بود که یه ذره مواد خوراکی بهش چسبیده باشه. ولی چاره‌ای نداشتیم جز این که روی داشته‌هامون حساب کنیم. همون کتلتی که به دمپایی شبیه بود یا قیمه‌ای که بوش تنه به تنه ساعات اوج مصرف دستشویی می‌زد یا ترکیب رویایی سوپ و عدس‌پلو رو می‌خوردیم و خدا رو هزار مرتبه شکر می‌کردیم. فقط جمعه‌ها غذا نمی‌دادن که اونم به سختی با یه نمیرو به شب می‌رسوندیم. البته سعی می‌کردیم دو نفری باهم تو اتاق تنها نمونیم. چون ممکن بود یکی‌مون اون یکی رو بخوره.

همه این سختی‌ها قابل تحمل بود اگر و فقط اگر اتاق بغلی انقدر سوسول و پولدار و شکم‌پرست و گدا نبودن. اصلا این جمله که باید از حال همسایه‌ همیشه گرسنه‌ات با خبر باشی براشون نهادینه نشده بود. یه جوری هر روز غذا می‌پختن که فکر می‌کردی سرآشپز «دانتون ابی» هستن. نمی‌فهمیدیم چطور خوراکیاشون رو مدیریت می‌کنن یا چطوری حاضرن از خوابشون بزنن که غذا درست کنن. متاسفانه هیچ کدوم از ما رو راه نمی‌دادن تو اتاقشون. بچه‌های تیزی بودن. اگه تو کریدور یا آشپزخونه یا حمام باهاشون گرم می‌گرفتی تا شرایط نفوذ رو فراهم کنی، بهت محل نمی‌ذاشتن. حتی یه بار به بهونه سوال درسی یکی از هم‌اتاقیا رو فرستادیم در اتاقشون. ولی ‌بی‌معرفتا دم در سوالش رو جواب دادن و پس فرستادنش.
به خاطر همین باعث و بانی اون جمعه کوفتی خودشون بودن. از ساعت 10 صبح بیدار شدن و شروع کردن به رفت آمد بین اتاق و آشپزخونه. بوی پیاز داغ و سبزی تازه و برنج و گوشت - بله درست شنیدید گوشت- همه جا رو گرفته بود. از اونجایی‌که پیچیده‌ترین غذایی که ما تو زندگیمون دیده بودیم استانبولی پلو بود سر درنمی‌آوردیم دارن چیکار می‌کنن. فقط بوی مدهوش‌کننده مواد غذایی داشت هر لحظه کنجکاوتر و حریص‌ترمون می‌کرد. تا اینکه وقتی محصول نهایی رو گذاشتن روی گاز تا جا بیفته فهمیدیم که کوفته پختن. همه کریدور متفق‌القول معتقد بودن که: ایشالا کوفتشون بشه. ولی ما به همین مقدار راضی نبودیم. تصمیم گرفتیم ضربه سنگین‌تری بزنیم. پس چندتا کاغذ برداشتیم و روش نوشتیم: «امروز ساعت دو در اتاق ۹۰ کوفته نذری داده می‌شود. لطفا باخودتان ظرف بیاورید». بعد یواشکی کاغذها رو چسبوندیم تو کل تابلوهای اعلانات خوابگاه به جز تابلوی طبقه خودمون. ساعت یک و نیم بود که یکی‌یکی دانشجوها در اتاقشون رو می‌زدن و کوفته می‌خواستن. اونا هم از همه جا بی‌خبر مجبور بودن جواب سر بالا بدن و چندتا فحش بشنون و منتظر نفر بعدی باشن. ساعت دو دیگه داشت اوضاع از کنترلشون خارج می‌شد. قابلمه کوفته رو با هر زحمتی که بود یواشکی آوردن تو اتاق. دوتاشون همه رو فرستادن بیرون کریدور و در راهرو رو از بیرون بستن. سه تای دیگه هم سنگینی‌شون رو انداخته بودن روی در که هجوم جمعیت اون‌رو باز نکنه. از اونجایی که بچه‌های کریدور ازشون دل خوشی نداشتن، کسی کمکشون نمی‌کرد. مثل آخرین سربازای حزب نازی شده بودن که با دست خالی جلوی هواپیماهای روس مبارزه می‌کردن. از خوابگاه‌های دیگه هم خبر رو شنیدن و اومدن. همه، برگه‌های اطلاعیه در دست، هوار می‌کشیدن و هل می‌دادن. قضیه داشت بیخ پیدا می‌کرد که مسئولای خوابگاه سر رسیدن و جمعیت رو متفرق کردن. ولی ساکنین اتاق ۹۰ ضربه نهایی رو اونجایی خوردن که وقتی برگشتن دیدن جا تره و بچه نیست. چون قبل از این شلوغیا یادشون رفته بود در اتاق رو ببندن، چندتا نامرد از حواس پرتی جمع سوء‌استفاده کرده و کوفته‌ها رو برده بودن. همه چیز که آروم شد، دوتا از مسئولای خوابگاه کاسه به دست و خندان در اتاقشون رو زدن تا سهم کوفته‌شون رو بگیرن. ولی وقتی دیدن این بیچاره‌ها خودشون از سر بی‌عرضگی دارن نیمرو می‌خورن عصبانی شدن و گفتن: «به خاطر وضعیتی که ایجاد کردید فردا میايید تعهد می‌دید» ولی ما نهایتا به این نتیجه رسیدیم کسای