داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ رواندرمانی گروهی در کمپ: عشق اول فقط یه خاطره نیست!. صفورا بیانی | بی قانون
✅ رواندرمانی گروهی در کمپ: عشق اول فقط یه خاطره نیست!
صفورا بيانی | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
همه چیز از آن لحظهای شروع شد که استاد نمرههای ارتعاشات را زد روی برد. باز هم گند زده بودم. 20 شده بودم در حالی که بالاترین نمره بعد از من چهار و نیم بود. حالم از خودم و درس خواندنم به هم میخورد. بچهها دیگر چیزی نمیگفتند که از صد تا فحش هم برایم بدتر بود. روی سر کلاس نشستن را نداشتم. از دانشگاه زدم بیرون. نزدیک خانه رسیده بودم اما میدانستم اگر به خانه برگردم با این حالی که دارم دوباره درس خواندنهای عصبیام شروع میشود.
درست سر کوچه تصمیم گرفتم کمی وقت تلف کنم و مثلا ویترین مغازهها را ببینم اما تنها تابلویی که به چشم میخورد «باشگاه پرورش اندام فیزیک کوانتوم» بود. عکس یک آقای سیکس پک با عضلات بیرون زده شبیه قورباغه که هر وقت چشمم بهش میافتاد چندشم میشد. ولی امروز همه چیز فرق داشت. تصمیم گرفتم عاشق اولین کسی بشوم که از باشگاه بیرون میآید.
اگر دقیقش را بخواهید همه چیز از همین لحظه شروع شد. قبلش انقدر مهم نبود چون من تقریبا هر ترم و سر هر امتحانی همین مشکل را داشتم، اما هیچوقت تصمیم نگرفته بودم عاشق بشوم. نشستم روی پلههای خانه روبهروی باشگاه، یعنی خانه بدری خانم اینها. یادم افتاد یک زمانی در بچگی عاشق داوود، پسر بدری خانم، بودم. یک آن نظرم عوض شد. گفتم بهتر است به جای یک آدم غریبه ندیده و نشناخته بروم سراغ عشق قدیمی خودم. بلند شدم و زنگ زدم. زنگ درشان هنوز هم خوش دست بود. چند بار فشارش دادم اما کسی باز نکرد. یک دفعه کسی از پشتم گفت: «مادر خونه نیست، کاری دارید؟» داوود بود. اولین کسی که از باشگاه بیرون آمد.
به طور جدیتر همه چیز از لحظهای شروع شد که داوود گفت نه! بیشتر جری شدم تا به دستش بیاورم. بیهیچ دلیلی دلم داوود را میخواست. البته خواهرم میگفت تیپ و قد و قیافه و صدای دوبلوری و چندده میلیاردی که از پدرش به ارث برده باعث شده همه دخترهای محل همین حس بیدلیل یهویی را داشته باشند، اما من خودم میدانستم این حرفها نیست. من داوود را وقتی میخواستم که در سن بلوغ بود، با صدای خروسی و هیکل نزار و مردنی مثل بوقلمون بدون پر. داوود حق من بود، سهم من بود، به خاطر تمام سالهایی که با همان قیافه ایکبیری بلوغی پرجوشش دوستش داشتم. اما حالا روی صندلی کافه سر کوچه نشسته بود روبهرویم، چشم دوخت توی چشمهایم و گفت: نه!
گفتم چرا ابله؟ من همین امروز ارتعاشات 20 شدم آن هم تو دانشگاه شریف. این آرزوی حداقل نصف جوونهای این مملکته. گفت اصلا بحث این حرفا نیست. کلا ازت خوشم نمیاد. گفتم آخه هر چیزی یه حسابی داره. تو چرا نباید از من خوشت بیاد؟ همیشه هم همینجوری بودی. از همون بچگی.
جوابی نداد و پاشد رفت پای حساب. من ماندم و تمام خاطرات آوار شده قبلی. لیلی بازیهایی که داوود داورمان میشد و همیشه وقتی سنگ من روی مرز بود میگفت که سوختی، اما سنگ سمیرا و سمانه و سحر و سیما و سها هیچوقت به نظرش روی خط نبود! داوود از اول هم مرا دوست نداشت.
قبل از اینکه از کافه خارج شود، آمد سر میز و گفت: میتونستم عاشقت باشم اگر اون دانشگاه لعنتی رو نرفته بودی. شریف آخه؟ من الان سیکل هم ندارم.
من که بعد از قضایای صبح حسابی از دانشگاه شاکی بودم سریع گفتم: خب انصراف میدم.
گفت آخه غیر از تحصیلات چیز دیگهای نداری که بگم نرو.
برگشتم خانه و انقدر ترمودینامیک خواندم تا خوابم برد. توی خواب داوود را دیدم که دست سمیرا را گرفته بود و با هم از روی خانههای لیلی میپریدند تا رسیدند به تهش که خانه داوود اینها بود. سمیرا میگفت: چقدر خوب که منم دیپلم ندارم و به من که جلوی در خانه خودمان بودم نگاه میکرد و غش غش میخندید.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon