داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ یه جمله بهم بگی آروم میشم. پدرام سلیمانی | بی قانون.. آرامند و حالشان خوب است
✅ یه جمله بهم بگی آروم میشم
پدرام سليمانی | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
همه آرامند و حالشان خوب است. شب خوبی را پشت سر گذاشتهاند و میدانند اگر تنشان به خارش بیفتد آب حمام داغ است. یکی سعی میکند حواسش جمع باشد و یکی سیگار میکشد. یکی چشمانش قرمز شده است و یکی هم با دوربین صحنهها را ثبت میکند. یکی هم روی زمین غلت میزند. تيشرتاش را درآورده است تا مورچهها را مستقیما با تنش له کند و بعد خودش را به دیوار میکوبد. میخواهد با عرق تنش روی دیوار نقاشی بکشد. این را خودش میگوید. آن یکی که چشمانش قرمز شده، دماغش را بالا میکشد و میگوید حالش بد است اما کسی توجه نمیکند چون مردن یا زنده بودنش برایشان اهمیتی ندارد. فیلمبردار به او میگوید:«مرده یا زندهات برامون اهمیتی نداره پس خفه شو» و او خفه میشود و دیگر به حال بدش اشاره نمیکند و مثل بقیه توجهش روی کسی که لخت شده است، متمرکز میشود که هنوز دارد روی دیوار نقاشی میکشد. چند لحظه بعد نقاشی کشیدن را متوقف میکند و به سمتم میآید. نفسی عمیق میکشد و میگوید «یه جمله بهم بگی آروم میشم» و من بلافاصله به جملات زیادی فکر میکنم. اما نمیتوانم تمرکز کنم چون لخت است و خیلی به من نزدیک شده است. به شکل وحشیانهای میخندم. بقیه هم میخندند. تلفن زنگ میخورد. شماره همسایه طبقه بالایی است.
صدایش را میشنوم که دارد به شدت میخندد و به سختی میگوید شبکه سه. همه همچنان در حال خندیدنیم. تلویزیون را روشن میکنم. رییسجمهور در شبکه سه در حال خندیدن است. قبل از اینکه کسی حرفی بزند، تلویزیون را خاموش میکنم و میگویم «جملهای به ذهنم نمیرسه که آرومت کنه». خندهها قطع میشود و ناگهان جملهای به ذهنم میرسد: «چرا ناف نداری؟» توجه همه جلب میشود و دوباره همه میخندند. او روی زمین مینشیند و سرش را پایین میاندازد. میگوید در 18 سالگی ناف و برادرش را در تصادفی از دست داده است. همه ساکت میشویم و به خودمان لعنت میفرستیم که چرا خندیدیم. بعد میگوید: «در واقع تصادف نبود. به خاطر کتکهای پدرم نافم رو از دست دادم». به این فکر میکنم که برادرش را چطور از دست داده! کسی که چشمش قرمز بود، گریه میکند و او را بغل میکند و بعد همه گریه میکنند. ناگهان از جایش بلند میشود و میخندد و میگوید: «احمقا. آدم مگه نافشرو از دست میده؟! دست و بالم خالی بود نتونستم ناف بخرم. خیلی از آدما نمیتونن» و بعد همه در حالی که به او فحش میدهند، میخندند. به این فکر میکنم که چه حرف چرند و بیمنطقی شنیدهام. میگویم: «به نظرم حرفش خیلی چرند بود». همه با نگرانی به من نگاه میکنند و سریعا به من حمله میکنند. دست و پایم را میگیرند و لیوان را در دهانم خالی میکنند. یکی حرف بیمنطقی میزند و من میخندم. خیالشان راحت میشود و رهایم میکنند. به این اتفاق سندرم منطقی شدن ناگهانی میگویند اما به راحتی قابل مهار است. معمولا در طول شب برای همه پیش میآید که همچین چیزی را تجربه کنند.
خندهها تمام میشود و همه خستهاند. فیلمبردار دیگر چیزی ضبط نمیکند. کسی که چشمش قرمز بود، دیگر نفس نمیکشد و بقیه هم دیگر هر کاری که میکردند را انجام نمیدهند. او همچنان لخت است. روی مبل دراز کشیده است و میگوید «فقط یه جمله. فقط یه جمله بهم بگو آروم بشم». به چشمقرمز تنفس مصنوعی میدهم اما فایدهای ندارد. مرگش را اعلام میکنم اما کسی نمیشنود. جیبش را خالی میکنم. نمیدانم چرا ولی حس میکنم فقط من میتوانم از میراثش محافظت کنم. فقط یک دستمال استفاده شده پیدا میکنم. سرم را بالا میآورم و میگویم: «برو بخواب». لباسش را میپوشد و میگوید: «آروم شدم. واقعا ازت ممنونم». از خانه خارج میشود. کسی حواسش نیست. از پنجره خیابان را میبینم. دوباره لخت شده است و وسط خیابان دراز کشیده است. میگویم: «لخت شده وسط خیابون دراز کشیده!» کسی توجهی نمیکند. میخندم و ذوقزده منتظر میمانم کسی او را ببیند و با او درگیر شود.
مردی او را میبیند و فریاد میکشد. میخواهد به سمتش برود که کامیونی از رویش رد میشود؛ از روی مرد. او به خودش میآید و بلافاصله فرار میکند. در خانه به صدا در میآید. لباس به بغل پشت در ایستاده است. در را باز میکنم و میپرد داخل. میگویم «برو بخواب» لباسش را دوباره میپوشد و روی مبل میخوابد. من هم میخوابم. بقیه هم خیلی وقت است که خوابند.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon