داستانهای روزنامه طنز بی قانون
دارم حاضر میشوم. بابا و بابابزرگ منتظرم هستند
دارم حاضر میشوم. بابا و بابابزرگ منتظرم هستند. مامان که تیپ و قیافه من را میبیند، میگوید: «ماشالا بد لباسیت به بابات رفته. آخه این چه تیپیه؟ با همون لباس دانشگاه آخه؟»
صدای بوق ماشینمان میآید. با عجله به پیشنهاد مامان لباس دیگری میپوشم. مامان میگوید: «حالا شد!».
فورا میدوم. از لحظهای که سوار میشوم تا به کافه میرسیم، توی فکر و خیالم. نمیدانم کِی و چطوری رسیدیم. حتی موقع دفاع از پایان نامهام هم اینقدر استرس نداشتم. توی کافه مینشینم و منتظرش میمانم. دوست دارم این یک ساعت هزار روز طول بکشد و اصلا تمام نشود. تمام لحظات زندگیام یکطرف، این یک ساعت یک طرف.
خانم فرهمند با شکوهِ همیشگی وارد میشود. مرا که میبیند به سمتم میآید. از جایم بلند میشوم. آرزویم این است که همسرم باشد اما دوست دارم حتی اگر سالها هم قرار است در کنار هم زندگی کنیم، وقتی میبینمش با همین حس باشد.
از حرفها و تعارفهای اولیه که بگذریم، از خودمان میگوییم. میخواهیم چیزی سفارش بدهیم. با لبخندی زیبا میپرسد: «دانشجویی سفارش بدیم؟» از او میخواهم راحت باشد. مِنو را که میآورند، اسم بیشتر خوردنیها را بلد نیستم. میترسم چیزی سفارش بدهم که خوردنش را هم بلد نباشم. آخر سر چیزی سفارش میدهم که آماده کردن و خوردنش طول بکشد. دوست ندارم امشب زود تمام شود. دوباره حرف میزنیم. حرفهایش برایم منطقی است. اینکه استقلال مالی و شخصیتی طرف برایش مهم است و اتکایی به خانواده نداشته باشد. به او میگویم کارِ بورسيهام دارد نهایی میشود و بعد از دفاع هم عضو هیات علمی خواهم شد. به من تبریک میگوید. اولین سفارشها را میآورند. نمیدانم به خاطر شرایط است یا نه اما حس میکنم طعم دمنوشی که سفارش دادهام دلپذیرترین طعم ممکن است. خانم فرهمند دوباره سرِ بحث قبلی میرود. توضیح میدهد خواستگارهای زیادی دارد اما چون حس میکرده آنها فقط بچهپولدارهای تازه به دوران رسیدهاند، حتی حاضر نیست ببیندشان. با تاکیدش متوجه میشوم استقلال مالیِ طرف مهمترین خواستهاش است. میگوید طرف حقوق کمتري داشته باشد اما حاصل زحمت خودش باشد و دوست ندارد دست همسرش در جیب پدرش باشد. همینطور که دارد حرف میزند، بیشتر و بیشتر از او خوشم میآید. چقدر منطقی و متین. حس میکنم زیباترین شب عمرم است. ناخودآگاه دست توی جیبم میبرم اما یکدفعه رنگ و رویم میپرد. ای وای، موقع عوض کردن لباس، کیف پولم را جا گذاشتهام! حالا جرعههای باقیمانده همان نوشیدنی برایم مزه زهر مار میدهد! خدایا چکار کنم؟
ادامه دارد...
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@Dastanbighanoon