داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ نوزاد دانا: خوشا شیراز. مریم آقایی | بی قانون
✅ نوزاد دانا: خوشا شیراز
مریم آقایی | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
مامان برای گذراندن افسردگی پس از حذف از جامجهانی قصد سفر کرده. فردا قرار است برود صفا سیتی، آن هم بدون من. منی که تازه 6 ماهم تمام شده، از زبان افتادهام، پوشکم را دیر به دیر عوض میکنند و شیر خشکم جیرهبندی شده است. مامان بعد از بازی با پرتغال چنان گریه و زاری در خانه راه انداخت تا بابا راضی شد چند روزی را بدون مامان و با من سر کند. حالا هم بچه به بغل روبهروی زنش نشسته و چمدان جمع کردنش را دید میزند.
مامان رو کرد به بابا و گفت: «اگه میرفتی سر کار الان یکی-دو دلار بیشتر پول داشتم واسه سفر» بابا جواب داد: «اولا که هیچکی نرفته مغازهاش، دوما دیگه شیراز که دلار نمیخواد!» مامان که انگار تازه دوزاریاش افتاده و دارد سوتی میدهد، گفت: «اوم، آره، نه، منظورم این بود که الان دیگه با توجه به دلار باید بفهمیم میتونیم پوشک بخریم یا نه!» بابا پس کلهاش را خاراند و گفت: «آهان، راست میگی...» ولی میدانستم که ذهنش درگیر هزینه زیاد سفر مامان و حجم پولی است که دارد میبرد. شک کرده بود نکند شیراز جایش را به استانبول داده باشد ولی همه شواهد شیراز را نشان میداد. در همین فکرها بود که زنگ در آپارتمان را زدند. مامان بیتوجه به صدا چمدان را بیشتر پر میکرد. پیراهن و دامن و کفش و... را ست میکرد و میچپاند توی چمدان. بابا همانطور من به بغل در را باز کرد. همسایه طبقه بالاییمان بود. زوج جوانی که به نظر خیلی شیطان بلا میآمدند و سر و صدایشان زیاد بود. آنقدر که با خودم فکر میکردم چرا از سایت سفارش نمیدهند یک بچه مثل من با ذکاوت برایشان بیاورد که با هم دوست جونی شویم. اگر میشد به بابا میگفتم تا آدرس همان سایتی که میگپید من را از آنجا خریده را بهشان بدهد شاید اینطوری بتوانیم یک خواب راحت داشته باشیم. خلاصه خانم همسایه طبقه بالایی با سر و شکلی متفاوت از همیشه با یک ظرف بزرگ کیک قرمز جلو در بود. بابا کیک را گرفت و گفت: «بهبه؛ پس شما هم دختردار شدید. مبارکه. ایشالا مث دختر ما قند و نبات باشه براتون». خانم همسایه که داشت لپهای من را از دو طرف ورز میداد و ادا در میآورد با همان لحن نرم و نازک گفت: «نخیر، کیک جشن طلاقمه. خواستم به رسم صبر و تحملتون برای این چند وقت تشکر کرده باشم». بابا با چشمهای گشاد گفت: «مهریه چی شد؟» همسایه خانم گفت: «گرفتم تا دونه آخر. به علاوه خونه». بعد یک ماچ محکم چسباند روی لپم و رفت. همچین که بابا در را بست و برگشت با مامان چشم در چشم شد. مامان گفت: «مهریهاش به تو چه؟» بابا گفت: «باید میدیدیش. اصلا یکی دیگه شده بود. خوشتیپ، خوشچهره، خوشخنده...». مامان پرید وسط حرفش و گفت: «خوشگل لابد؟» بابا گفت: «البته نه به خوشگلی تو، ولی بدی نبود!» مامان عصبانی من و کیک را از بابا گرفت و رفت سمت اتاق، بابا هم دنبالش. زیر لب غر میزد و یک دستی لباسها را از چمدان در میآورد. گوشی را برداشت و به خاله سوسن زنگ زد و سفر استانبول را کنسل کرد. بابا که داشت تلاش میكرد کیک را از دست مامان بگیرد و یک لقمه چپ کند، یکهو خشک شد و گفت: «استانبول؟ شیراز چی پس؟» مامان هم خشمگین گفت: «خوشتیپا، خوشچهرهها، خوشخندهها میرن شیراز. زشتا میرن استانبول. بیا اینم کیکت با چمدون، بخور و برو خونه مامانت...» و کیک را مالید به صورت بابا. بابا همچنان گیج وسط اتاق ایستاد وگفت: «استانبول آخه؟ تو این وضع؟ حداقل میگفتی لیر بخرم نه دلار. پدرم درومد که» و کیکها را با انگشت از روی صورتش جمع کرد و گذاشت توی دهانش.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon