داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ من انارم: این کله سهم کیست؟. سحر شریفنیک | بی قانون.. آن روز حادثه تصمیم گرفتم که به مدرسه نروم
✅ من انارم: این کله سهم کیست؟
سحر شریفنیک | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
فردای آن روز حادثه تصمیم گرفتم که به مدرسه نروم. به هرحال الان برای بچهها حکم یک جانی بیرحم حرفهای را داشتم. خودم را زدم به مریضی و وانمود کردم که هیچ رقمه قادر به برداشتن قدم از قدمی نیستم. بابا که فهمیده بود قضیه تمارض و از این حرفهاست آمد بغلم کرد و در حالیکه تند تند ماچم میکرد گفت نگران نباشم. گفت میداند که همه این کارها برای خوشحال کردن او بوده. برای همین خودش میرود مدرسه و همه چیز را برای همکلاسیهایم توضیح میدهد.
اما هنوز کلامش منعقد نشده بود که مثل شصت تیر از جا پریدم. راستش اول از همه اصلا دلم نمیخواست بابا با آن تیپ رها و کله پاچه به دست برود مدرسه و جلوی دوستانم در دفاع ازمن سخنرانی کند. بعد هم اینکه از دیشب تا حالا انقدر این زبان بسته توی آغوش ایشان مانده بود که کل هیکلش عطر و بوی گوسفند مرحوم را میداد. نفسم را در سینه حبس کردم و مشغول پوشیدن لباسهایم شدم. اما بابا ول کن نبود. دوباره به سمتم آمد و اجازه خواست که بگذارم تا این محبتم را جبران کند. حالا دیگر کل اتاق بو گرفته بود. نیاز شدیدی به اکسیژن داشتم اما باید هر طوری بود دوام میآوردم. با دست اشاره کردم که خوبم و منتظر ماندم تا از در خارج شود اما بابا در لحظات آخر یکهو برگشت. من را گرفت. کشید و محکم چسباند به خودش. جوری که دماغم تا دو سانت توی شکمش فرو رفت. بعد هم در همان وضعیت دو سه تایی محکم زد توی کمرم و با بغض گفت که خیلی به من افتخار میکند.
بالاخره هر جوری بود خودم را رها کردم و بو زده و تقریبا نیمه بیهوش به مدرسه رسیدم. اما هنوز پایم به در کلاس نرسیده بود که خانم مدیر صدایم کرد و گفت که مایل است من را در دفتر مدرسه ببیند.
سیل عظیم اتفاقات از دیروز تا حالا دیگر جانی برایم نگذاشته بود. خسته و مستاصل رفتم و روی صندلی روبهروی مدیر نشستم. خانم جونز در حالیکه لبخند میزد گوشی موبایلش را بالا آورد و ازم خواست نگاهی به آن بیندازم. و خودش هم در تکمیل و تفهیم ماجرا شروع به تعریف کرد: میبینی اَن! این من و همسرم هستیم که داریم قورباغه سرخ شده میخوریم. اون ظرف بغل رو هم ببین. اونا چیپسه! چیپس جیرجیرک! مثلا یه مزهای شبیه تخمه آفتابگردون داره. شاید هم کمی خشکتر. اون یکی بشقاب آبی که جلوی همسرم رابرته هم تخم حشره هستن که با سس تند ترکیب خیلی جذابی رو درست میکنن!
بعد هم ادامه داد: میدونی اَن! راستش من هنوز انقدر قوی نیستم که بتونم سر بریده شده یک گوسفند رو بخورم. اما رابرت از دیشب که ماجرای اون غذای سنتی شما را شنیده مایله که دعوت مامانت رو قبول کنیم و وحشتانگیز و رقتبارترین غذای زندگیمون رو هم امتحان کنیم.
بعد هم عکس را ورق زد و تصویر دیگری را نشانم را داد و گفت: این هم موش سوخاریه! من مطمئنم از این بدتر نیست؛ هست؟
هر چند در آن لحظه غیرت آریاییام تمایل شدیدی به زدن یک کف گرگی و یک زیرپا به خانم مدیر را داشت. ولی به خاطر میکس ناهمگون تصاویر و بوی از صبح مانده زیر دماغم در یک لحظه گریپاژ کرده و این خودم بودم که نقش زمین شدم.
آن روز تا آخر وقت مدرسه شل شلکی راه میرفتم و توی کلاس هم به روش قلمه زدن به فیونا هم کلاسیام خودم را صاف نگه داشته بودم.
حالا علاوه بر حواشی احتمالی پخت گوسفند در خانه باید یک جوری به بابا هم خبر میدادم که باید دلدادهاش را با دو نفر دیگر قسمت کند. آخر ما انقدر در فکر شادی بابا بودیم که همان دیشب با مامان و دانیال قرار گذاشتیم شنبه خودمان صبحانه نون پنیر خیار گوجه با کمی تیلیت خالی آب کله را بخوریم و بگذاریم پلنگ زخم خورده بابا تنهایی به شکار این بره پخته صحرا برود.
تصمیمم را گرفتم. دلم را به دریا زدم و موقع رفتن به خانه روی کاغذ یک آدرس اشتباهی نوشتم و تحویل خانم جونز دادم و گفتم: خلاصه که تشریف بیارید! اگه رفیق دیگهای هم دارید که به دیدار گونههای اسکلتخواری مثل ما علاقهمنده قدمش روی چشم. به هرحال ما مهاجریم. کمیم. پس فردا منقرض میشیم حسرت این چلنجهای شکمی به دلتون میمونه.
همان طوری که فکرش را میکردم خانم مدیر یک کلمه از متلک من را نگرفت و به جایش یکی زد روی شانهام و گفت : اوه! اَن! من هم در حالی که توی چشمانم از این برق برقیهای بدجنسی میزد به سمت خانه رفتم. ولی اینکه شنبه صبح چه اتفاقی افتاد و کله پاچه چطور سرو شد را در قسمت بعد بخوانید.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇