داستانهای روزنامه طنز بی قانون
مریم آقایی/ بیقانون. سی و نهم
#دیوانه_ها_در_نمیزنند
مریم آقایی/ بیقانون
@bighanooon
قسمت سی و نهم
سایه روایت میکند
دو ماه قبل
کجای این زندگی بر منطق سوار بوده که حالا امیال من منطقی پیش بروند؟ این سوال به اصل اساسی زندگیام تبدیل شده بود. از آن اصلهای مزخرفی که هیچکس بیشتر از خودت نمیداند داری چرت و پرت میبافی تا کار دلت را توجیه کنی. دلی که میخواهد بداند موفرفریِ مودب همان نخبه آرزوهایش است یا اینکه دنیا زیادی با او سر شوخی دارد. همین میشود که راه میافتم به سمت خانه نخبگان. هنوز چند متری فاصله داشتم که دیدم نخبه در حالی که پهلوهایش را تنگ گرفته در آغوش، دارد میدود و به هر سوراخ و سنبه و کنار درختی سر میکشد. خودش بود. دیوانه دائم الدستشویی! اما کاش همان درخت کهنسال محل را مستفیض میکرد و به سمت آن خانه خرابه نمیرفت. راهش که به سمت خرابه کج شد، نگهبان بدترکیب خودش را نشان داد و با آغوش باز او را به داخل راهنمایی کرد. بعد هم سر و گوشی جنباند تا مطمئن شود، کسی ورود نخبه به آنجا را ندیده باشد. کسی هم ندید. البته من کسی نیستم. من سایهام. سایه!
ورود به این ساختمان متروکه راحتتر از چیزی بود که فکر میکردم. اینجا یک جور عجیبی آغوششان برای آدم باز است. این شد که راحتتر از چیزی که فکر میکردم، وارد دیوانه خانه شدم. روبهروی نگهبان گنده ایستادم و گفتم: «ببخشید، چیزه! میدونید...مـــــن، چیزه... ای بابا! چطور بگم؟» چشمهایش را چپ کرد و کردنش را کج و گفت: «اینجوری!» گفتم: «وااای، چه هنرمندین شما! باید برید استندآپ کمدین بشید» و غشغش خندیدم. با غیظ نگاهم کرد. گفتم: «راست میگم به خدا. الان مورد داریم مامانش بهش گفته بامزه جوک تعریف میکنه، شده کمدین ملی». خشمش بیشتر میشد و همچنان من را نگاه میکرد. ادامه دادم: «والا نصف این شیرینکاریهای شما رو هم بلد نیستن. یه کمی اعتماد به نفس داشته باشید توروخدا. ماشاا... خوشتیپ و خوش بر و رو هم هستید».با صدایی عجیب غریب که هنوز نفهمیدهام از کجایش در آورد، گفت: «چی میخوای ضعیفه؟» ضعیفه؟ به چه جراتی به من گفت ضعیفه. ولی الان برای عصبانی شدن کمی زود بود. گفتم: «ببین دوست عزیز، چیز خاصی نمیخوام، فقط بگو اینجا کجاست؟» در چشمانش هیچ احساسی نبود. نه به آن آغوش باز اولیه و نه به این بیاحساسی ثانویه. اصلا این مردها همهشان مثل هم هستند و تا میفهمند گیرشان هستی، وحشی میشوند و گاز میگیرند. نگهبان گفت: «اینجا دیوونه خونه است». همین جمله کافی بود که شروع کنم به جیغ زدن و هوار کشیدن: «تو به چه جراتی به من گفتی ضعیفه مرتیکه؟ بیام بزنم شتکت کنم به دیوار همین اتاقک؟ تو بیخود کردی؟ ضعیفه مامانتونه اصلا!» همینطور جیغ میزدم و جیغ میزدم. نگهبان با تعجب گفت: «دیوونهای؟» از بس جیغ کشیده بودم صدایم در نمیآمد اما با پررویی ادامه دادم: «دیوونه تویی گنده بک. ضعیفه کم بود حالا شدم دیوونه! تو غلط میکنی» و با مشت گره کرده به سمتش هجوم بردم. وااای، خدایا باورم نمیشد. درست مثل فیلمهای رومانتیک شده بود که ته دعواهای زناشویی و مشت زدنهای بانو، با خوبی و خوشی تمام میشد. مشتهایم را در هوا به سمت نگهبان پرتاب میکردم و هوار میزدم. مشتهایی که او همان در هوا همه را خنثی میکرد، درست مثل فیلمها. یکی از کارکنان دیوانه خانه با لیوانی آب به سمتم آمد. لیوان را از او گرفتم و آب را روی گنده بک پاشیدم. چند ثانیهای سکوت شد. نگهبان گفت: «چراااا؟» با لبخندی کج گفتم: «الکی مثلا من دزیرهام، توام ناپلئون. این صحنه آب پاشیدن هم مال همون شبی بود که دزیره فهمید ناپلئون با ژوزفین نامزد کرده و نوشیدنیاش رو پاشید روی لباس ژوزفین». کارمند دیوانه خانه و نگهبان با تعجب نگاهم میکردند. برای لحظاتی خودم هم هنگ کرده بودم. گفتم: «یعنی الان تو ژوزفینی؟» نگهبان به کارمند دیوانه خانه رو کرد و گفت: «برو دکتر رو صدا کن. دوتا پرستارم بیار. امروز دوتا دوتا مهمون داریم» و قاه قاه خندید. همانطور که من هم با او میخندیدم گفتم: «ببخشید هانی، راستش میدونی من جی... نه یعنی، دستشویی کجاست؟» گنده بک بلندتر خندید! من هم خندیدم. عملیات موفقیت آمیز بود تا وقتی که پرستارها و دکتر با آمپول و قرص آمدند.
حالا دو ماه از آن روز میگذرد و من در این دیوانهخانه در حال پرسه زدن هستم. از این راهرو به آن راهرو. از این اتاق به آن یکی اتاق. خلاصه که در به در نخبهام شدهام. در این دوماه فقط توانستهام پنجره اتاقش را پیدا کنم. اتاقی که درست وسط بخش مردان و تحت محافظت شدید قرار دارد. نمیدان